حالا که آمدهای
چرا این قطار ایستاده است؟
چرا این قطار برنمیگردد؟
حالا که آمدهای
گریه نمیکنم
حالا که آمدهای
کیفت را باز کن
دستمالی به من بده
حالا که آمدهای
دیگر نه شاعرم نه عاشق
فقط این پنجره را ببند
تا دلم نگیرد
حالا که آمدهای
سلام
حالا که نمیروی
خداحافظ
ای همة سوزنبانهای آن مسیر دوردست
حالا که آمدهای
از این چمدان میترسم
این چمدان را برمیدارم
این چمدان را
به دریاهای دور میاندازم
حالا که آمدهای
دلم برای این ماه و این ستاره میسوزد
امشب چگونه سر بر بالش خواب میگذارند
با این همه بیداری!
حالا که آمدهای
آن سوزنبان را بدعادت نکن
بگو که خیال سفر نداری
بگو که برنمیگردی
حالا که آمدهای
این همه کبوتر و این همه گنجشک
چرا به لانههایشان برنمیگردند!
تو که جایی نرفته بودی!
حالا که آمدهای
همة گلدانها خوشحالاند
دوباره این آبپاش زرد
هر روز ساعت هفتِ صبح
به سراغشان خواهد رفت
حالا که آمدهای
گریه نکن
دیگر مشق نمینویسی
همة مدادهایت رنگی است
حالا که آمدهای
همین جا بنشین
و فقط از خدا بپرس
چقدر با هم بودن خوب است
حالا که آمدهای
گریه نمیکنم
این باران
از آسمان دیگری است
حالا که آمدهای
فقط به همین لحظه بیندیش
به این همه شادمانی که آمدهاند و
برای دیدنت به هم تنه میزنند
حالا که آمدهای
هی دست و دلم را نلرزان و
هی دلواپسم نکن
اگر نمیمانی
بیابانهای بیباران
منتظرم هستند
حالا که آمدهای
تو پروانه میشوی و
من هم بیدغدغه مرگ
پیر میشوم
حالا که آمدهای
همان پیراهنت را بپوش
همان پیراهن آبی گلدار
با همان بهار
که مرا پانزده سال جوانتر میکند
حالا که آمدهای
خداحافظ
ای همة شبهایی که با هم گریه کردهایم
حالا که آمدهای
همین پرندة بیطاقت
که تو را گم کرده بود
با خیال راحت
دلش را برمیدارد و
به جانب جنگلهای دور میرود
حالا که آمدهای
تازه میفهمم
احساس آن دهقان پیر و
مزة دعای باران را
حالا که آمدهای
توان ایستادن ندارم
بنشین
سر بر زانوانم بگذار
حالا که آمدهای
من هم همین را میگویم
این تفنگها اگر نباشد
نان برای همه هست
حالا که آمدهای
بگو
از نخلها بگو
آیا هنوز هم گریه میکنند؟
حالا که آمدهای
خوشحالم
دیگر از کرخه و کارون
سراغت را نمیگیرم
حالا که آمدهای
نمیدانم کرخه و کارون
با تو چیزی گفتهاند
از مسافران سبزپوشی که
شبانه آواز میخواندند و
صبحگاهان در کوچه باغ دریا گم میشدند!
حالا که آمدهای
از خودت میپرسم
آیا قطارهای جنوب
هنوز هم بوی گریه و گلاب میدهند؟
حالا که آمدهای
خوشحالم
یک طرف این سفره کوچک
دیگر بی بشقاب نمی ماند
حالا که آمدهای
هی برنگرد و پشت سرت را نگاه نکن
گنجشک های آن شهر دوردست
برای خود فکری میکنند
حالا که آمدهای
بوی اسفند در همهی خانه پیچیده است
اما صدای خندهی مادرم را
نمیشنوم
محمدرضا عبدالملکیان