دوباره ظهر تابستان شدن یک اتفاق روزانه شده و از گرمای میانه روز، چند ساعتی حتی گنجشکها هم نمیخوانند. تا آنها به سایههای کمیاب دیوارها پناه میبرند من هم خسته از فعالیت نیم روزه خویش در خانه به دنبال تجدید نیرو و تکمیل روحیهای هستم که در برخورد با آدمهای گوناگون گم کردهام. با اینکه تا کنون صدای قار و قور شکم خالیام شنیدنی بود اما اکنون که غذا آماده است، من هم میل به بی میلی پیدا کردهام تا زیر لب هم که شده غرولندی کنم و عقدههای این نصف روز گذشته را خالی نمایم. هر چند که بعد با اشتهای تمام، غذا را خواهم خورد و به بهانه نیم ساعت چرت زدن، یکی دو ساعت خواهم خوابید. نمیدانم که این گرمای تابستان چه دارد که همیشه آدم را یاد چیزهای خوبی میاندازد. با اینکه حال آدم به هم میخورد وقتی خسته و کوفته توی هوای دودی شهر به سمت خانه روان میشود، اما همینکه توی خانه اوضاع و احوالش سر جا آمد، یا وقتی خوابید و بیدار شد یاد بچگیهایش میافتد.
وقتی دراز میکشیدم تا مادر نیم ساعت دیگر بیدارم کند و به سالن مطالعه بفرستدم، چه دل خوشی داشتم. خودش هم میخوابید و من از این فرصت بود که خوب استفاده میکردم برای خواب طولانی. بعد هم که بنا به بیدار شدن بود میآمد بالای سر آدم مینشست و یک بشقاب پر از سیب میآورد. از صدای پوست کندن سیبها سنگینی خوابم در هم میشکست اما هنوز قدرت گشودن پلکها نبود. ناگهان مادر که تا کنون تنها برایم حرف میزد اولین قطعه سیب را توی دهان بستهام میچپاند. این، اگر چه اجباری بود برای دل کندن از خواب دلخواه نیم روز و مقدمهای برای تلخی درس خواندن در کتابخانه، اما این همه را خیلی شیرین مینمایاند. وقتی میدانستی که قطعه سیب بعدی در راه است مجبور بودی همان قبلی را بجوی تا فضا را برای سیبهای جدیدتر خالی کنی. این بازی، آنقدر ادامه مییافت که چشمانت را بگشایی و اولین کلام را در جواب این هه صحبت مادر در این چند دقیقه بگویی.
حالا دیگر از خواب نیم روز هم برخواستهام و خمیازه کشان دستم را به سمت ساعتی که خانم برایم تنظیم کرده و بیرون رفته میبرم تا صدایش را ببرم. آبی به سر و صورت میزنم و آماده بازگشت به میان شهر میشوم. صدای گنجشکها دوباره به گوش میآید. درب خانه را که پشت سرم میبندم به این فکر میکنم که شب وقتی دراز میکشم توی ایوان میان خنکی شب تابستان، یاد کدام خاطره از کودکیهایم میافتم.
امضاء : ثاقب