این نوشته اضطراری از آن رو نگاشته شد که معلوم آید که یک من ماست تا چه اندازه به کره نزدیک است...
دوی او
نوشته ای دوی او،یعنی دوی من. اولا من دو نمی آیم. ثانیا هم ندارد... اهل دو آمدن هم نیستم. دو آمدن یعنی کار دروغی کردن. من اهلش نبوده و نیستم. همه بچه محل ها می دانند. این را هم بگویم، کم چیزهایی هستند که دروغی نباشند. رفیق... دروغی اش را داریم؛ زیاد... دین و مذهب... دروغی اش را داریم؛ زیاد... همین قصه که می نویسی... دروغی اش را داریم. زن... دروغی اش را داریم. البته این یکی را ما نداریم؛ حتی دروغی اش را...
دروغ را می گفتم. خدا نیافریده کاری که دروغ تویش راه نداشته باشد. البته نه این که نیافریده... آفریده، ولی کم. مثلا گریه. گریه، زیاد دیده ام. از گریه نوزاد تا گریه بعد از مرگ متوفا. هر گریه ای یک جور است. ولی همه گریه ها از یک نظر مثل هم هستند. گریه دروغی نداریم. نمی شود کسی دروغی گریه کند. از نوزاد بگیر تا آدم بزرگ. این درست که هر گریه یک جور است، اما گریه ی دروغی هیچ جوری نمی شود. اصلش دروغ،گفتنی است... حکما دروغ گفتنی است.
(از من او)
اینکه در مشرق زمین شعرا از نویسندگان بیشند حکما حکمتی دارد حتمی که بماند. شاهد مثالش ادب فارسی است که تا دلت بخواهد مثنوی های هفتاد من معنوی و الهی و حماسی و دواوین غزلیات عرفانی و عاشقانه و قصاید تحمیدی و تمجیدی و تکریمی دارد و البت که گلستانش یکی است. و مشاهیر سخن فارسی از ناصر خسرو قبادیانی و نظامی گنجوی و فردوسی طوسی تا عطار و خیام و مولوی و حافظ همه سراینده بوده اند و الحق که سعدی تک است.
گفتم این را که بگویم ما آدمهای این طرف دنیا شعر گفتنمان به راه است و حرف زدنمان می لنگد. اینکه امروزه روز جوانانی امثال رضای امیرخانی دل از کف خیلی از ما می ربایند و خوانندگان آثارش زیاده از خوانندگان اشعار و غزلیات زمانه است، به این خاطر است که حرف زدن را بلد است و ما چقدر تشنه شنیدن حرف حسابم.
القصه اگر حضرت ثاقب (جل و علا) ترجیح داده اند که به هر یکی که گفتیم (که البته کلام ما نبود و اشعار از استاد مهرداد اوستا بود) دویی خطاب دهند بدانند که اگر صد هم گویند یکی نشنوند.
ز درون بود خروشم، ولی از لب خموشم،
نه حکایتی شنیدی، نه شکایتی شنودی
هر چند که می شد از این نظم نامتوازن زیاده زیر هم چید:
دل زود باورت را تو کنون به کس ببستی
به همو گره بزن تو همه هست و بود و پودت
به گمان تو من آنم که همان نه ام که بودم
به خدا که من همانم، مگرت نگفته بودم؟
چو کشی ندامت از آن که من از کفت رمیدم
من از آن کشم ندامت که ز حاصلم بریدم
تو یکی ز دست دادی ز دو صد غریب چون من
بر من فقط خدا را، که خودم بجای ماندم
تو چرا کشی ندامت که من از کفت رهیدم
مگرت خیال بودی که نفهمم و نبینم
...
11.
سید وقتی نجف را ترک می کرد به احمد گفت: «من در اینجا با حرم مطهر مأنوس بودم. اما خدا می داند در این مدت از دست اهل اینجا چه کشیدم.»
«اصل مربی... اصل... برو سر اصل مطلب...»
یاعلیش
امضا: سیدصالح