خیلی سیاه بودند. انگار که هیچ کدامشان خیال کوتاه آمدن نداشت. سرهاشان را به هم چسبانده بودند و می چرخیدند.
داداش ابراهیم گفت: «احمق تو نمی فهمی...» داداش اسماعیل گفت:«به تو چه! زندگی خودمه، هر کاری که دلم بخواد می کنم.» داداش ابراهیم این را که شنید یکهو از کوره در رفت پرید که بزند توی گوش داداش اسماعیل. اگر داداش مصطفی نبود نمی دانم چه اتفاقی می افتاد. داداش ابراهیم داد زد: «تو غلط کردی... بدبخت! می زنم توی سرت. برو بمیر. اون سر دنیا هم که بری میامو میکشمت. می خوای آبروی ما رو ببری؟!» داداش مصطفی که هنوز داداش ابراهیم رو گرفته بود با صدای مظلومانه ای گفت: «حرف ابراهیم رو گوش کن. بزرگتره. داداشته. صلاحتو می خواد. آخه اونجا که خبری نیس که میخوای بری... تازه مگه اونا که رفتن چی کار کردن. تو هم میشی مثه یکی دیگه از اونا، بدبخت می شی ...»
اون دو تا دائما دم هایشان را بالا می بردند . انگار که بخواهند همدیگر را نیش بزنند. فکر می کنم اصلا قصد ردن هم را نداشتند ولی بد جوری به هم پیله کرده بودند. رد پاهایشان روی زمین خاکی حیاط پیدا بود. اگر کسی آنها را می دید فکر می کرد ک یک لشکر عقرب از اینجا گذشته است.
بیچاره بابا! نه می توانست حرف بزند، و نه اینکه بی خیال نگاهشان کند. مثل یک چوب خشک افتاده بود کنار دیوار و نگاه می کرد. نگاه کردنی که بد جوری زجرش می داد. قیافه اش از عصبانیت سرخ که هیچ، کبود شده بود.
داداش اسماعیل بلند شد و کفش هایش را پوشیده نپوشیده از ایوان پرید پائین توی حیاط. بدون توجه به فریادهای داداش ابراهیم که اصلا نمی شد بفهمی چه می گوید از کنار من رد شد و موقع بیرون رفتن در حیاط را محکم به هم کوبید.داداش مصطفی داداش ابراهیم را ول کرد و به دنبال اسماعیل که حالا دیگر دلم نمی خواست داداش اسماعیل صدایش کنم ، از خانه زد بیرون. داداش ابرهیم را نگاه می کردم که تازه متوجه من شد . انگار فقط زورش به من می رسید که داد زد:«مگه تو درس و مشق نداری که با عقرب بازی میکنی...؟! میخوای مثه اون داداشت بدبخت بشی...؟!»
یک تکه کاه برداشتم و زدم توی سر هر دو تایشان. از هم جدا شدند و هر یک به سوراخ خودش خرید.
تازه تکاندن شلوار خاکی ام تمام شده بود که توی ایوان چیزی دیدم که باورم نمی شد. بابا داشت گریه می کرد. ولی صدایش در نمی آمد. کف خاکی حیاط را نگاه کردم. از عقرب ها هم خبری نبود.
□□□
هوا سرد شده بود و ما بابا را خوابانده بودیم توی اتاق روبروی تلویزیون.چهره داداش ابراهیم خیلی بد بود، سیاه سیاه. می شد فهمید که توی دلش اسماعیل را نفرین می کند. چهره داداش مصطفی ناراحت بود. ولی حرف نمی زد، حتی توی دلش. تا به آن روز هیچ کداممان توی تلویزیون نرفته بودیم. البته به جز آن یک باری که داداش ابراهیم رفته بود ورزشگاه و تلویزیون مسابقه فوتبال را نشان داد. داداش ابراهیم هی می گفت «این منم ... این منم ...» و ما هر چه چشم تیز می کردیم چیزی نمی دیدیم. قیافه اسماعیل خیلی لاغر و مظلوم بود. طوریکه دلم می خواست باز هم داداش اسماعیل صدایش کنم. از ما می خواست تا برای برگشتنش کمک کنیم. بابا را نگاه کردم. گریه می کرد ولی باز هم صدایش در نمی آمد.
□□□
هوا سرد بود و از عقرب ها هیچ خبری نداشتم.
امضاء : ناقه صالح