پرهنگ

مدیریت فرهنگ، با نرم افزار و گزارش و جلسه!

پرهنگ

مدیریت فرهنگ، با نرم افزار و گزارش و جلسه!

پرهنگ

دغدغه اصلی پرهنگ، فرهنگ است. اما به سیاست، اقتصاد، جامعه و... هم سرک می‌کشد.
پرهنگ بیشتر از نوشته‌های خودم پر شده است، هر چند از نوشته‌های دیگران نیز خالی نیست.
ارادتمند؛ علی اصغر جوشقان‌نژاد

تاريخ پرهنگ
آخرین نظرات
عضوی از راز دل

۹۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «عمل گرایی» ثبت شده است

اگر امام خمینی به صدا و سیما فرموده باشد «موسیقی را کلا از صدا و سیما حذف کنید» و بعد گفته باشد اینکه الآن جوان های ما به سراغ موسیقی می روند به خاطر عادت آنهاست و نشانه فسادشان است. شما (یعنی صدا و سیما) سعی کنید اصلاحشان کنید. و اگر گفته باشد موسیقی با تریاک فرق ندارد، این یک جور خلسه می آورد و آن یکی یک جور...

اگر امام این حرف ها را با صدا و سیما زده باشد و بعد گفته باشد طوری برنامه بسازید که بچه های کوچک ما با برنامه های شما به نحوی تربیت شوند که گرایش به سمت موسیقی نداشته باشند...

اگر امام این حرف ها را زده باشد... شما در موارد زیر به صدا و سیما نمره بدهید

الف) برنامه ریزی صدا و سیما برای اجرایی کردن فرمایش امام

ب) برنامه های صدا و سیما برای کودکان و نوجوانان (مانند عمو پورنگ، چرا و چیه، خاله شاهدونه و ...)

ج) جشن های صدا و سیما به مناسبت های مختلف (از میلاد ائمه گرفته تا پیروزی تیم ملی. جشنهای صدا و سیما بدون توجه به موضوع، دارای یک قالب هستند: دعوت از هنرمندان و خوانندگان و ... و اجرای برنامه)

د) به برنامه دلخواه خود با ذکر مورد

امضاء: سید علی ثاقب

۱۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ دی ۸۴ ، ۱۵:۲۴
علی اصغر جوشقان نژاد

بخوان:

یافتن پیش (و بیش) از اینکه نتیجه جستجو کردن باشد، ثمره گم کردن است.

 

بشنو و بیاندیش:

جنبش نرم افزاری یعنی یافتن راه های علمی برای زندگی دینی. ما باید علمی تولید کنیم که از دین گرفته شده باشد.

 

بیاندیش و بگو:

ما چه چیزی گم کرده ایم که در جنبش نرم افزاری به دنبال آن هستیم؟

یا حق
امضاء: سید علی ثاقب


و اما بعد:

اگر همت کنید و فکر و سخن را با هم ترکیب کنید و در اینجا ثبت نمایید، شاید به مباحث جالب و مفیدی برسیم که راهگشای خودمان باشد. پس لطف کنید و حرف حقی بزنید... یا حق

۸ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ دی ۸۴ ، ۱۵:۰۷
علی اصغر جوشقان نژاد

علی آباد روستایی است در ۳۰ کیلومتری نیشابور که۳۰-۴۰ خانوار بیشتر ساکن ندارد.این جمعیت اندک هم همگی (به جز یک خانواده) با هم فامیل هستند.

چندی پیش که به آنجا رفته بودیم، با پیرمردی از ده هم صحبت شدم و از راه و رسم زندگی مردم جویا شدم. پیرمرد (با زبان شوخی) می گفت، صورت هر زنی که از اینجا رد شود را می بوسم. و این را کنایه از فامیل بودن همه با هم می گرفت. چنین جمعیت کمی که سالهاست با یکدیگر زندگی می کنند و فضای بسته ای دارند (به طوری که هر غریبه ای به شدت انگشت نما می شود) باید فرهنگ ناب سنتی و دست نخورده ای داشته باشند. اکثر ازدواج ها هم در داخل روستا اتفاق می افتد و اگر ازدواجی بیرون از محیط روستا باشد، - معمولا- باعث کوچ زوجین از روستا خواهد شد. بنابراین نسل های جدید هم باز با همان فرهنگ گذشته بزرگ می شوند و به این ترتیب بقای فرهنگ گذشته تضمین می شود.

اما فرض دیگری در مسئله وجود دارد که بقای فرهنگ سنتی را تهدید کرده است. آن روستا چند سالی است که دارای نعمت برق شده است. قبل از آن آب لوله کشی (به برکت انقلاب اسلامی) به روستا رسیده بود و چند سال بعد، اهالی روستا شب ها را زیر نور چراغ های برقی زندگی می کردند. اما تأثیر برق بر همه شئون زندگی آنها گذاشته شد.

علی آباد تنها 2 کوچه (یا خیابان) دارد. با این جمعیت و وسعت کم، باید انتظار سکوت غیر قابل وصفی را از آنجا داشته باشیم. انصافا هم تا قبل از آمدن برق اینگونه بود. اما حالا که سالیانی از آمدن برق می گذرد، وقتی در این کوچه ها راه می روی، لااقل یک صدا به گوش می رسد: صدای تلویزیون (اگر صدای خواننده های زن از کامپیوترها و VCDها بلند نباشد.)

قبلا اهالی روستا (حتی آن اوایل که برق دار شده بودند) سادگی و صفای مثال زدنی داشتند. زنها، هر چند حجاب شرعی را کاملا رعایت نمی کردند اما حجب و حیای روستاییان را به خوبی یادت می دادند. لهجه و کلماتی که استفاده می کردند، همه از سرچشمه غنی و سالمی نشأت می گرفت و جوان ترها حتی اگر دانشجو می شدند، باز هم فضای روستای خود را می پسندیدند.

حالا که سالهاست برق به روستا رفته است و پشت سر برق، تلویزیون جای خود را باز کرده، تغییرات آشکار و پنهان زیادی هم اتفاق افتاده است. زنان جوانتر روستا، با سر و وضعی کاملا سنتی بیرون می آیند، اما آرایش کرده و ابرو برداشته. غلظت لهجه نیز در کلام کوچکترها کم شده است. حتی کلمات معروفی که همه جای کشور به هنگام پخش یک برنامه طنز جا می افتد، اینجا هم بر سر زبانهاست (حالا که شبهای برره پخش می شود، با لهجه نیشابوری به ما می گویند از خودتان خوش آمدن در وکردید). جوانترهایی که روزها را در شهر سپری می کنند، و حتی آنهایی که سی چهل سالی را در روستا گذرانده اند از همه چیز روستا انتقاد می کنند. از وضعیت کشاورزی، از وضعیت قطع برق های گاهی به گاهی. از نبود امکانات بهداشتی و از خیلی چیزهای دیگر که بتوان به نحوی از آن انتقاد کرد. و تمام اینها به برکت تلویزیون است که با این سرعت توانسته است در این جمع رخنه کند و فرهنگ سنتی را از درون تهی کند.

 

*

من روستایی را مثال زدم که بتوانم تغییر فرهنگ به وسیله تلویزیون (و تکنولوژی) را نشان دهم. اما ذهن بیشتر ما این تغییر فرهنگ را خیلی منفی نمی داند. زیرا یک طرف آن فرهنگی روستایی است که ذهنیت خوبی در مورد آن وجود ندارد و طرف دیگر فرهنگی مبهم است که بدی آن اثبات نشده است.

اما نیک بنگرید: اگر سمت اول (که مورد حمله قرار می گیرد) فرهنگ ناب اسلامی ایرانی باشد (حتی اگر سمت دیگر همان فرهنگ مبهم بماند) آیا این تغییر تدریجی ولی سریع فرهنگ، خطرناک نیست؟

این تغییرات در همه فرهنگ های سنتی در همه جهان صورت می گیرد و این یکی از مفاهیم جهانی شدن است. همچنان که مفهوم «رسانه، پیام است»

 

*

مطمئن باشید که نمی توان اثرات مثبت برخی از تغییرات را نادیده گرفت. اما آیا تغییرات مثبت آنقدر ارزش دارند که تبعات منفی را به خاطرشان بپذیریم؟ و آیا راه دیگری برای رسیدن به آن تغییرات مثبت نیست؟

یا حق
امضاء: سید علی ثاقب


و اما بعد:

می دانید که جواب سلام واجب است؟ پس هر کجا که هستید، همین الآن سلامی به علی بن موسی الرضا بدهید... امام واجباتش را انجام می دهد

التماس دعا

۱۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ آذر ۸۴ ، ۱۴:۲۳
علی اصغر جوشقان نژاد

لابد معنای ریا را که می دانید؟ یعنی کاری که برای دیده شدن انجام شود.

طرف اسم مغازه اش را گذاشته بود «بی ریا». کارش هم چیزی بود که تنها برای دیده شدن بود. «تابلو سازی». به این می گویند ریای مرکب (مثل همان جهل مرکب، هر کس که نداند و نداند که نداند...)

امضاء: سید علی ثاقب

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ آذر ۸۴ ، ۱۴:۱۲
علی اصغر جوشقان نژاد

دور میدان امام حسین بالای یکی از شعبه های انتقال خون نوشته اند: واحد انتقال خون امام حسین. (همینطوری امام حسینش را هم قرمز کرده اند. یا شاید اهدای خونش را قرمز کرده باشند. مهم نیست.)

انگار کن که برای اینکه امام حسین علیه السلام خونش را اهدا کند برایش یک واحد زده اند. اما خبر ندارند که امام حسین خونش را توی این واحدها اهدا نمی کند. خونش را در کربلا هدیه کرده و اگر بنا باشد باز هم خونی هدیه کند همانجا می رود. پس سازمان انتقال خون باید می نوشت «کربلای امام حسین». برای عاشقان امام هم باید کربلا بزند تا خونشان را هدیه بگیرد. اما مگر کربلا زدن کار این سازمان است. خدا خودش برای هر بچه شیعه ای کربلایی آماده کرده است که ببیند آیا خونشان (یا آبرویشان، یا مالشان و یا ...) را هدیه می کنند یا نه... «کربلای سید علی ثاقب»، «کربلای سید صالح نوری»، «کربلای سید محمود نوری» و ... لابد برای خانم ها هم «دمشق»

یا حق

سید علی ثاقب

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ آذر ۸۴ ، ۱۵:۰۲
علی اصغر جوشقان نژاد

 

 

چه بد کردم؟ چه شد؟ از من چه دیدی؟

گه ناگه دامن از من درکشیدی

چه افتادت که از من برشکستی؟

چرا یکبارگی از من رمیدی؟

***

چه خوش باشد که دلدارم تو باشی

ندیم و مونس و یارم تو باشی

دل پر درد را درمان تو سازی

شفای جان بیمارم تو باشی

***

به غم زان شاد می گردم که تو غمخوار من باشی

از آن با درد می سازم که تو درمان من باشی

بسا خون جگر جانا که در خوان غمت خوردم

به بوی آن که یکباری تو هم مهمان من باشی

***

خوشا چشمی که رخسار تو بیند

خوشا ملکی که سلطانش تو باشی

خوشا آن دل که دلدارش تو باشی

خوشا جانی که جانانش تو باشی

 

 

 

کسی که قلم را اسلحه بداند، به بهانه ی جهاد کردن نوشتن را تعطیل نمی کند.

گیرم جهاد اکبر باشد؛ حتی اصغر.

 

 

 

 

 

۱۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ خرداد ۸۴ ، ۱۴:۰۸
علی اصغر جوشقان نژاد

 

 

مژگان عباسی

 

 

«نگاه کن! ما ملت خاموش تو سری خور، هرگز اینقدر یاغی و پر خروش نبوده ایم. ما ملت یاغی پر خروش هرگز اینقدر ساکت و خاموش نبوده ایم. ما ملت عاشق، چه خوب می دانیم که چگونه می توان به ضرورت، صدا را مثل نفرت به سکوت تبدیل کرد. ما ملت، چه خوب می دانیم که کی باید به یک صدای برخاستهء به ظاهر آرام، با میلیون ها صدای رسای خوف انگیز پاسخ دهیم.»

یک عاشقانهء آرام

استاد نادر ابراهیمی

 

 

دیگر به نامه های عاشقانه ای که برایش می‌رسید، عادت کرده بود. خوب که فکر می‌کرد می‌دید برای رسیدنشان لحظه شماری می‌کند. عجیب آن بود که حتی یک بار در این مدت به فکر نیفتاده بود که کمین کند و ببیند نامه ها چگونه از زیر در «زیر پله»‌ی کوچکی که محل زندگی دانشجویی اش را تشکیل می‌داد به داخل سر می‌خورند.

همه چیز با رفتن « نرگس» شروع شد. فردای روزی که دختر خاله اش بعد از یک هفته دید و بازدید به شهر خودشان برگشت تا خبرهای خوب از او برای مادرش ببرد، اولین نامه‌ی عاشقانه به دستش رسید. روی پاکت با خط زنانه و زیبایی نوشته شده بود « برای ابراهیم». با کنجکاوی پاکت را باز کرد و اندیشید « نرگس این نامه را نوشته؟» ورقها را بیرون کشید و با دیدن نام خودش بر بالای آن لرزید.

«ابراهیم من سلام!

قبل از هر گلایه ای می خواهم بدانم حالت چطور است؟ خوبی؟ می توانم تصور کنم که در پاسخم لبخندی مردانه می زنی و مثل همیشه می گویی «با یاد تو خوبم».

ابراهیم، از تو انتظار نداشتم که مرا اینطور از حالت بی خبر بگذاری. انتظار نداشتم مرا به امان خدا رها کنی و به دست تقدیر بسپاری. گرچه می دانم خودت هم از اینگونه زندگی کردن راضی نیستی اما خودت را جای من بگذار. من زن تو هستم. چرا از من گریختی؟ اگر می‌ترسیدی که نتوانم کنارت و دوشادوش تو مبارزه کنم رک و راست در چشمهایم نگاه می کردی و حرف دلت را می زدی. می گفتی که به ایمان زنها اعتمادی نیست! من که هر زنی نبودم. بودم؟

ابراهیم، من حسودیم شد به آن زنی که این چند روز به خاطر مسایل مبارزاتی- احتمالا- با او می آمدی و می رفتی. فکر می‌کنم همکلاسی ات باشد. مرا ببخش اما دست خودم نیست که کنجکاوی می‌کنم. آخر من که زن تو هستم نمی توانم تو را درست و حسابی ببینم آنوقت او اینطور کنار تو راه می رفت و با تو حرف می زد.

می دانم که این مبارزه چقدر برای تو اهمیت دارد. می دانم که اعتقاد تو تا چه حد راسخ است اما مطمئنم که خود «آقا» هم راضی نیست که تو دست از زن و زندگی ات بشویی...»

به اینجای نامه که رسید عرق سردی بر پیکرش نشست. از همان ابتدای نامه فهمیده بود که مخاطب نامه او نباید باشد. او که زن نداشت! اما حرفهای زن درباره‌ی مشخصات مردی که برایش نوشته بود کاملا با او مطابقت داشت حتی به نرگس هم اشاره کرده بود. اندیشید « نکند توطئه ای در کار است؟ حتما هست. حتما می خواهند گزکی از من بگیرند. کار باید کار هم دانشگاهی ها باشد. همان ها که بارها و بار ها مرا به جمع گروهشان دعوت کرده بودند و من نپذیرفتم». با خود فکر کرد این زن کیست که حرفهای خطرناک می نویسد؟ این طور بی پروا از «آقا»یی حرف می‌زند که یک مملکت را به خروش آورده؟ حرف از مبارزه ای می زند که او تمام این سالها از آن گریخته تا انگی نخورد، تا دور از این مسایل به درس و زندگیش برسد. مطمئن بود به زودی همه‌ی سر و صداها می خوابد و آن وقت وای به حال این شورشی ها. بی اختیار فندکش را از روی میز برداشت. دیگر نمی‌خواست بیش از آن بخواند. گوشه‌ی نامه را با فندک آتش زد. صفحه اول سوخت و خاکستر سیاهی بر جا گذاشت. هنوز گوشه‌ی صفحه دوم را خوب آتش نزده بود که به ناگهان خاموشش کرد. می‌خواست بقیه‌ی نامه را بخواند. فرصت برای سوزاندن بسیار داشت. باقی نامه جملات عاشقانه زنی بود به مردش. جملاتی که در لفافه ای از شرم پوشیده شده بودند و تا گوشهایش را به سرخی کشاندند. زن چنان لطیف نوشته بود که گویی با او حرف می زد. نامه را که تمام کرد افسوس خورد که صفحه‌ی اول را سوزانده است. مطمئن بود که نامه اشتباهی به آنجا آورده شده است. با خیالی آسوده آن را در کشوی میز گذاشت تا سر فرصت درباره اش تصمیم بگیرد. سیگاری آتش زد و خواست روی تخت دراز بکشد که در زدند. سه بچه‌ی صاحبخانه برای تدریس هر شبشان آمده بودند. سیگار را با طمانینه در جا سیگاری فشار داد و با بی حوصلگی گفت: « بیایید تو». فکر کرد: «برای یک زیر پله منت چه کسانی را می‌کشم. شده ام معلم سر خانه. باید هرچه زودتر از اینجا بروم. با آن وضعی که برادرشان را گرفتند ماندنم صلاح نیست». به دختر یک مساله‌ی ریاضی از کتاب سال هشتم متوسطه داد و به دو پسر کوچکتر سرمشقی از یک شعر تا بنویسند و مزاحمش نشوند. بعد روی صندلی نشست و به زنی فکر کرد که «ابراهیم من» خطابش کرده بود.

***
زمانی که دومین نامه هم رسید از تعجب چشمهایش گرد شدند. به سرعت نامه را پاره کرد و ورقها را بیرون کشید. مثل دفعه‌ی قبل ابتدای نامه با نام او آغاز شده بود:

«ابراهیم من سلام!

امروز چادرم را سرم انداختم و پنهانی در مسیرت قرار گرفتم تا ببینمت. دعوایم نکن. خودت جای من باشی دلت تنگ نمی شود؟ من دور ایستادم و نگاهت کردم. چقدر لاغر شده ای ابراهیم؟ بمیرم برایت. می دانم که چقدر سختی می کشی. شب بیداری ها از یک طرف، سنگینی بار این مبارزه از طرف دیگر، درسهای دانشگاه هم که جای خود دارند.

ابراهیم من!

حالا فهمیده ام که تو  برای آنکه جلاد های رژیم مشکوک نشوند با آن دختر می‌گشتی. برایم سخت است اما اگر برای یاری «آقا» مجبور باشی این کار را بکنی من هم حرفی ندارم. در این راه باید به هر وسیله‌ی ممکن مبارزه کرد. با قلم، با سلاح، با مشت. اینها را تو همیشه به من می‌گفتی . یادت هست؟ یادت هست گفتی که اینها بد جوری ما را دست کم گرفته اند. من مات و مبهوت حرفهای تو به ناگهان پرسیدم « تو این همه چیز را از کجا می دانی ابراهیم؟» و تو خندیدی و کتابی به دستم دادی. نامش یادت هست ابراهیم؟ گمانم کتابی بود از آقا. در جامه دانت با خودت نبردی. دفعه‌ی بعد برایت می‌فرستمش. می دانم که چقدر برایت عزیز است...»

نامه را روی میز گذاشت و سرش را در دست گرفت. چه بی پروا است این زن! و چه مردی دارد! یک لحظه آرزو کرد که واقعا مخاطب نامه او بود. آرزو کرد همه‌ی آن شجاعت‌ها و خصایصی را که زن برشمرده بود او داشت. بلند شد. روبروی آینه‌‌ی شکسته دستشویی ایستاد و خود را نگاه کرد. صورتی سه تیغه و استخوانی. آرواره هایی به هم فشرده و چشمهایی که ترس و بیم در آنها موج می زد. از خودش بدش آمد. دلش می‌خواست مخاطب واقعی نامه ها را بیابد و از نزدیک ببیند. باید آدم جالب و استواری باشد. اندیشید « اگر کسی این نامه ها را در خانه من پیدا کند چه کنم؟ باید فکری کرد. در اولین فرصت...» و پیش از آنکه مجال بیشتر فکر کردن بیابد تقه ای به در خورد. «فاطمه» به درون آمد و به دنبالش دو برادرش داخل شدند. این بار دیگر سر دختر فریاد نکشید که چرا خرچنگ قورباغه می نویسد و وقتی مشق های «احمد» و «هادی» را خط می زد به یاد کتابی افتاد که زن در نامه اسم برده بود. آیا زن واقعا کتاب را می فرستاد؟ آیا او می خواندش؟

***
تیغ را که برداشت تا طبق معمول صورتش را اصلاح کند، نوشته های زن از جلوی چشمش رقصید و گذشت. نمی دانست چرا دلش می خواست همان باشد که زن می‌نوشت. با خود اندیشید « مردیکه! خجالت بکش! تو اون نیستی. نمی تونی باشی. تو زهره اش رو نداری. جرات نداری یک دونه از این کارها رو بکنی. تازه اگر هم بخوای ادای اونو در بیاری به خودت دروغ گفتی. تو ایمانت کجا بود؟» اما در نهایت کفهای صورتش را با حوله پاک کرد. کراواتش را کمی شل تر از همیشه بست و کتش را برداشت و از در بیرون زد. تمام روز مراقب بود. هر زن و دختری را که از کنارش می‌گذشت با دقت نگاه می‌کرد. توی دانشگاه همه را زیر نظر گرفت، هر کسی که به نحوی به او نزدیک می شد یا نگاه می‌کرد اما به نتیجه ای نرسید. زودتر از همیشه از دانشگاه به سمت خانه راه افتاد. خدا را شکر کرد که خیابان شلوغ نشده است و مردم بیرون نریخته اند. سر راه مثل همیشه به کافه نادری رفت تا لبی تر کند اما کافه را خراب و ویران دید با شیشه‌های شکسته و صندلی‌های به هم ریخته. اندیشید « دستی دستی دارم می شم بچه مسلمون، اینم از کافه نادری».

در را که باز کرد پاکت سفید و کتابی کهنه و رنگ رفته روی زمین افتاده بود. نام آیت ا... خمینی را که روی کتاب دید نفسش در سینه حبس شد. به سرعت نامه و کتاب را برداشت و در را بست. با شوقی بیش از پیش نامه را گشود.

«ابراهیم من سلام!

بیش از همیشه دلتنگ توام. پیش از آن دلتنگم برای کنار تو بودن و کنار تو مبارزه کردن. حقی که تو از من گرفتی. اگر تو مسلمانی من هم هستم. من هم به همه‌ی آنچه تو معتقدی معتقدم. سر هر نمازم از خدا می‌خواهم به دعاهای این ملت گوش دهد و نعمت آزادی را به ما ارزانی دارد. تو خودت معلم من بودی. تو خودت به من یاد دادی که گاهی باید در سکوت مبارزه کرد و مثل امام معصوممان تقیه پیش گرفت و گاهی باید خروشید و پیش رفت و موانع را از پیش رو برداشت.

ابراهیم من!

می دانم امشب بعد از نماز مغرب و عشا در مسجد محله جلسه دارید. من هم می آیم. مزاحمت نمی شوم. تنها می‌خواهم کنار تو و همراه تو باشم. نگرانم نباش ابراهیم. من یاد گرفته ام از خودم مراقبت کنم. می دانم که جلو نخواهی آمد. می دانم که آشنایی نخواهی داد. می دانم که  نمی خواهی آسیب ببینم. به خدا مراقب خودم هستم. پس مخالفت نکن».

با دستانی لرزان نامه را کناری گذاشت. دلش می خواست نام زن را بداند. دلش می‌خواست زن را ببیند. باید به مسجد می‌رفت. باید زن را پیدا می‌کرد و به او می‌گفت که ابراهیم او نیست.   زنی که او را به بازیی کشانده بود که نمی دانست سرانجامش چیست. زنی چنان بی پروا و عاشق که برای مردش بیش از همه احترام قایل بود. زنی که اینگونه به مردش ایمان داشت. آهی کشید و آرزو کرد مخاطب زن او بود. از خودش خجالت می کشید. آنقدر مجذوب نوشته های زن بود که دلش نمی‌آمد به طور جدی به جستجوی صاحب اصلی نامه ها بربیاید. اصلا همه نشانی های زن با او می خواند. اگر همزادی ندارد پس خودش باید باشد اما....

شب زودتر از پیش بچه های صاحبخانه را صدا کرد. خواهر بزرگتر مثل همیشه چادر سفید کهنه اش را سر کرده بود و طوری رو گرفته بود که فقط دو چشم درشت و سیاهش دیده می شد. در دل خندید « فنقلی چه طور از من رو می‌گیرد!». هرسه سخت گرفته بودند. پدرشان برای گرفتن خبری یا ردی از پسر بزرگتر راهی شده بود و دست خالی برگشته بود. هیچ کس نمی دانست ساواک پسرش را کجا برده است. بی اختیار به خود لرزید. با دلسوزی به «احمد» نگاه کرد و لبخندی زد. باید هرچه زودتر بچه ها را روانه می‌کرد و به مسجد می‌رفت.

***
تمام شب کتاب خوانده بود. گویی قدم به دنیای تازه ای گذاشته بود. انگار جهان بینی دیگری می‌یافت و دیگر گون می‌شد. منتظر بود. منتظر نامه‌ای دیگر از زن. عجیب بود. دلش نمی‌خواست نامه بر را غافلگیر کند. عمدا می خواست فرصت نامه رسانی را در اختیارش قرار دهد. اصلا مایل نبود نامه ها قطع شوند. از فکرش هم می‌گریخت. عاشق شده بود؟! عاشق نامه های زن. عاشق شخصیت زن. عاشق ابراهیم زن. باورش نمی شد! همانطور که همکلاسی اش وقتی شب قبل او را در مسجد و صف نمازگزاران  دید باورش نشد. بی اختیار به سمتش دوید و چنان در آغوشش گرفت و به پشتش زد که نفس ابراهیم بند آمد. « ای ول! ای ول ابراهیم! تو هم؟ تو هم از خودمونی؟ من احمق رو بگو که نفهمیدم. منو بگو که چه حرفایی توی کلاس پشتت زدم. حلالم کن ابراهیم. حلالم کن.» و بغضش ترکید و در آغوش ابراهیم گریست.  نزدیک در اصلی دانشگاه که رسید ایستاد. کامیونهای نظامی زیادی جلوی در پارک شده بود. سربازان با سرنیزه های آماده گوشه و کنار ایستاده بودند. اعلامیه هایی که شب قبل به او داده بودند هنوز در جیب کتش بود. گفته بودند آخرین رهنمودهای آیت ا... خمینی در آنها نوشته شده است و به او ماموریت داده بودند آنها را بین دانشجویان پخش کند. با دیدن سربازان ایستاد. از حیاط دانشگاه صدای فریاد به گوش می‌رسید: «دست نظامیان از دانشگاه کوتاه». چند نفر از سربازان دویدند. ابراهیم همچنان ایستاده بود. عجیب بود که نمی‌ترسید. عجیب بود که برایش عادی بود. عجیب تر آنکه احساس می کرد زن همان دور و اطراف است. نزدیک است و از این فکر دلش غنج زد. شب قبل مدام مراقب بود تا زن را بیابد. چندین زن و دختر با چادر مشکی به مسجد آمده بودند. با خود فکر کرده بود چه شیر زنند. از حکومت نظامی که نمی ترسند هیچ، با چادر مشکی در خیابانها به راه می‌افتند. همان وقت بود که نرگس از چشمش افتاد. با آن کلاه مد روز . آن آرایش صورت و گیسو. فکر کرد «زن باید یکی از همینها باشد. کاش می‌دانستم.».

تصمیم گرفت پیش از آنکه جلب توجه کند برگردد. در راه خانه آرزو کرد نامه‌ی تازه ای رسیده باشد. از پیچ کوچه که گذشت چند جوان از سمت مقابل ‌دویدند. یکیشان زخمی بود و بقیه زیر شانه اش را گرفته بودند و کشان کشان می‌بردند. صدای پوتین‌های سربازان به گوش می رسید و سرانجام سر و کله شان پیدا شد. نمی‌دانست چه باید بکند. بگریزد یا بایستد و وانمود کند که از چیزی خبر ندارد. آرام به راه افتاد. سربازی داد کشید: «ایست! از جایت تکان نخور». جوان زخمی خود را از دست دوستانش رها کرد و به فریاد از آنها خواست تا خود را نجات دهند.  اولین تیر را که شلیک کردند تک و توک زنهای عابر کودکانشان را بغل کردند و جیغ کشان گریختند. ابراهیم به جوان زخمی نگاه کرد که زیر لب تشهد می‌خواند. خم شد و دست به سویش دراز کرد. سرباز در بلندگو فریاد زد: «از جایت تکان نخور». جوان دست ابراهیم را در مشت فشرد و سر تکان داد. پوتین‌ها به حرکت درآمدند. پسرکی که از در خانه ای برای حمایت از مبارزان بیرون دوید و کوکتلی پرتاب کرد هدف تیر قرار گرفت. فرمانده‌ی سربازان از مردم خواست در خانه ها بمانند. ابراهیم بی آنکه بفهمد چه می کند ، دست انداخت و زیر بغل جوان را گرفت تا او را با خود ببرد که مایعی مذاب پشتش را سوزاند. زنی ضجه زنان از خانه‌ای بیرون دوید. زانوانش سست شد و همراه جوان سقوط کرد. ورق‌های اعلامیه از جیب کتش بیرون ریختند و چرخ زنان بر زمین نشستند. هنوز سرش با زمین برخورد نکرده بود که بال چادر سیاهی را دید که کنارش در هوا موج می خورد. آخرین چیزی که به خاطر آورد دو چشم درشت و اشک آلود بود و صدایی که نالید:

« ابراهیم، ابراهیم من!»

***
بارها و بارها پرسیده بود وقتی اتاقش را زیر و رو می‌کردند غیر از نامه های باز شده نامه دیگری نبود؟ پاکتی دست نخورده؟ همانجا دم در، زیر پا... و بارها و بارها جواب شنیده بود که «نه! نبود. اگر بود که می گذاشتیم توی پرونده‌ات» و سیلی خورده بود که «راستش را بگو. نکند خودت پنهانش کرده ای بی پدر؟! بگو کجا قایمش کرده ای؟ حتما نامه‌ی مهمی بوده؟».

بارها و بارها پرسیده بود که «وقتی تیر خوردم زنی با من نبود؟ با چشمهایی سیاه همرنگ چادرش...» پاسخ لگد محکمی بود بر شکمش و نعره‌ای که « یک ولد چموش لنگه‌ی خودت، یک خرابکار، یک ضد امنیت ملی که به درک واصل شد».

بارها و بارها پرسیده بودند که رابطه‌اش با آن زن چادر مشکی که کشته شد چه بوده اما او بی جواب لبخند زده بود. بازپرس هم کلافه شده بود از سکوتش. تا آنجا که می‌خورد زده بودندش. با سیگار بر دستها و سینه اش داغ گذاشته بودند. حتی ساعت‌ها با صدای چکه‌ی قطرات آب بیدار نگهش داشته بودند اما لب از لب وا نکرده بود. هرچه پرسیده بودند نویسنده‌ی آن نامه‌های آشوبگرانه و ضد امنیت ملی کیست، لبخند زده بود و همین یک جواب را داده بود «همسرم».

بارها و بارها از برادر فاطمه که با او شکنجه می‌شد، شنیده بود که پدر در اولین و آخرین ملاقاتش می‌گریست و می‌گفت فاطمه تا دید آقا معلم را با تیر زدند، دوید و خودش را جلوی او انداخت اما طفلکم! خودش را پرپر کردند و خونش را ریختند بی شرف‌ها! و بارها و بارها سر بر شانه‌ی هم گریسته بودند. شاید یک روز به «علی» هم می‌گفت که فاطمه زنش بود.

 

 

 

 

 

 

۱۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ دی ۸۳ ، ۱۴:۱۳
علی اصغر جوشقان نژاد

به نظر شما هر کس مدرک رشته خاصی داشت، متخصص آن رشته محسوب می‌شود؟

یا هر کس مدرک رشته خاصی نداشت، به هیچ عنوان متخصص آن رشته نیست؟

اگر جواب شما هم مثل جواب من است، پس راه شناخت متخصص از غیر متخصص به گونه‌ای که جای هیچ حرف و حدیثی نباشد، چیست؟

مبنای عزل و نصب‌های اداری و دولتی و غیره و ذلک از لحاظ تخصص چه باید باشد؟

امضاء: سید علی ثاقب

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ آذر ۸۳ ، ۲۳:۱۰
علی اصغر جوشقان نژاد

1-                در دنیای پیرامون ما، برخی به خود اینقدر اعتماد ندارند که خویش را مانند بعضی ها! قابل بدانند تا بیاندیشند و از خود فکر یا ابتکاری ارائه دهند. این بعضی ها که می گویم مستقیما اشاره ام به غرب و اندیشمندان آن است. سالهاست (حدود 200 سال) که ما حتی در نحوه لباس پوشیدن و آرایش مو نیز به خود اجازه تخلف از آنچه غربی ها می کنند، نمی دهیم. به قول یک اندیشمند غربی: «حتی اگر نظریه داروین از لحاظ علمی نادرست باشد؛ من با دلایل محکم اثبات می کنم که در کره زمین عده زیادی از مردم میمون هستند و تنها به دستان ما می نگرند که ما چه می کنیم و بدون ذره ای تغییر آن را انجام دهند... ما برای بقای تمدن غرب به این نسل میمون ها احتیاج داریم.»
و این یک واقعیت است که ما نه تنها در زمینه ظواهر و خوراک و پوشاک و معماری و هنر و ... که حتی در زمینه اندیشه و تفکر نیز تنها به دست غربی ها می نگریم. حتی در زمینه شرق شناسی باید نظرات یک غربی را بیان کنیم تا مقبول جماعت اندیشمند و روشنفکر بیفتد. در فلسفه –که خود ما یکی از غنی ترین منابع آن هستیم– نظرات فلسفی غربی در دانشگاه ها تدریس می شود. در اقتصاد نیز تنها به چند واحد اقتصاد اسلامی که میان مابقی دروس آن مانند یک جزء اضافی است بسنده کرده ایم و همه آنچه بلغور می کنیم، نظرات غربی هاست؛ بدون اینکه حتی اجازه شک یا پرسش در مورد آنها را به خود بدهیم.
گویی روش زندگی ما به تمامی از غرب اقتباس شده و دین ما را در واقع آموزه های غربی تشکیل می دهند. روزگاری سخنان پیامبران، مبنای تشکیل تمدن ها و اصول زندگانی بود ولی امروزه صدای پیامبری دروغین از مغرب زمین به گوش می آید. و این پیامبر کذاب، چه خوب پیروانی دارد. در ریز و درشت زندگی تنها به نامی از اسلام بسنده کرده ایم و اصول اساسی و باطن امور خود را از آن سوی آبها گرفته ایم.

2-                وقتی در صحنه علم، پایه ها بر عدم اعتماد به نفس گذاشته شده باشد، در دنیای سیاست ماجرا واویلا خواهد شد. اگر غربی ها واژه سیاسی خاصی را به تفکری خاص اطلاق کنند، سیاسیون و روشنفکران ما سعی می کنند یک نحله داخلی را متناظر این گروه کنند. گویی غربی ها صاحبان یا کلید داران علم و تفکرند و به غیر آنها کسی اجازه ورود به شهر دانش را ندارد. انگار که این پیامبران دنیای جدید، صاحبان ما هستند. و صد البته ما بچه های سر به راهی هستیم و هرگز روی حرف بزرگتر حرف نمی زنیم که هیچ؛ روی حرف بزرگتر فکر هم نمی کنیم. اگر از ینگه دنیا فرمان تفکر بر مطلبی خاص صادر شد، -گویی آیه ای به آیات قرآن اضافه شده است- آن مطلب به مهمترین مسئله محافل روشنفکری بدل می شود. اگر آن سوی آبها، شخصی (هر چند یک متفکر دست چندم) کاری کرد و حرفی زد، سریعا باید ترجمه شود و به عنوان "وحی منزل" بر چشم گذاشته شود.
اگر بخواهید تحلیل سیاسی شما مخالفی نداشته باشد کافی است آن را از قول یکی از غربی ها نقل قول کنید. و یا بدتر از آن کافی است بگویید آن را در اینترنت خوانده اید. اگر مایلید تحقیق شما در هر زمینه ای تحقیق نمونه باشد، باید در منابع تان چند منبع زبان اصلی باشد. (حالا این زبان، اصل چه چیزی است بماند)

3-                صاحبان تفکر در دنیا، طنابی از جنس خود باختگی به گردن دیگران انداخته اند و هر جا که مایلند آن طناب را می کوبند. پیامبر مجهز دنیای جدید، همه را مسحور خود کرده و قدرت تفکر را از ما گرفته است. اکثر مبانی ما را تفکرات وارداتی که همچون سوره های تکنولوژیک پرستش می شوند، تشکیل می دهند.
از همین نوع تفکرات وارداتی که امروزه حتی گاهی ملاک صحت و سقم آیات قرآن نیز قرار می گیرد، دموکراسی است. اصلا قصد بحث پیرامون خوبی و بدی دموکراسی را نداریم و هدف، تنها ایجاد سوال و رخنه در اعتماد به این اصل وارداتی است، چرا که امروزه احتجاج خیل عظیمی از مخالفین بر «دموکراسی» و «حقوق بشر» تمرکز یافته است، بدون اینکه هرگز دلیلی بر اثبات درستی آنها ارائه شود. البته این که به آزادی انسان و کرامت نفس او اشاره شود و از آن دموکراسی و حقوق بشر نتیجه گرفته شود، احتجاج و دلیل آوری نیست. باید بیان شود که چرا از میان انواع معانی برای آزادی (یا حقوق بشر) این معنای خاص انتخاب شده و چرا برای رسیدن به این هدف، از این روش استفاده می شود. فی المثل چرا استنباط اسلام از آزادی (یا حقوق بشر) مبنای تنظیم قواعد دموکراسی (یا اعلامیه حقوق بشر) قرار نگرفته است. دلیل آوری در این زمینه ها باید باشد.
ما در فرهنگ و سابقه تاریخی خود، دین مبین اسلام را داریم که منبع غنی ترین مطالب در باب جامعه شناسی، روانشناسی، حکومت، سیاست، انسان شناسی و ... است؛ اما به دلیل خودباختگی و عدم اعتماد به نفس، تمام آنها را به کناری گذاشته ایم و به دست و دهان دیگران چشم دوخته ایم. درست مانند کسی که بر گنجی نشسته است و گدایی می کند. این گدایی ها، زشت ترین کاری است که ما انجام می دهیم.
در اسلام «حقوق بشر» و «آزادی» دو اصل مهم و اساسی فقه و اخلاق را تشکیل می دهند اما کار ما به آنجا رسیده است که برای تعیین مصادیق حقوق بشر به اعلامیه جهانی حقوق بشر مراجعه می کنیم و برای فهم آزادی، سعی در شناخت و پیاده سازی دموکراسی داریم و هرگز از خود نمی پرسیم شاید حقوق بشر در اسلام با حقوق بشر در غرب متفاوت باشد! شاید دموکراسی غربی همان آزادی در اسلام نباشد! شاید...

4-                مطالعه یک راه حل مهم برای خروج از بن بست گدایی است. مطالعه را دست کم نگیرید. کتب شهید مطهری، مبنای فکری بسیار مستحکمی به ما می دهد. کتاب های مفید از این دست بسیارند، حتی داستان ها و رمان هایی که بر یک مبنای فکری مستحکم نوشته شده اند. زندگی نامه ها نیز بسیار مفیدند. لازم نیست راه دور بروید، همین شهدای خودمان زندگی بسیار جالبی داشته اند. اگر همیشه از مرگشان شنیده اید، یک بار هم زندگی شان را بخوانید. مجموعه های نیمه پنهان ماه، یادگاران و دیگر کتب زیبا در زمینه فرهنگ شهادت.
از شهید آوینی هم میراث گرانقدری مانده است. کتاب «توسعه و مبانی تمدن غرب» ایشان را حتما بخوانید.
در بین نشریات هم کارهای با ارزش زیاد است، پرسمان را حتما دیده اید، اما احتمالا سوره را ندیده باشید. توی همان سوره کلی مطلب فکری زیبا پیدا می شود. نشریه های تخصصی مباحث مطالعاتی هم که زیاد شده اند.

سایت خوب هم که در شبکه جهانی زیاد است:
که
  www.Aviny.com تقریبا هر روز بهتر از دیروز است. www.Tebyan.net هم که معرف حضور هستند. اگر عادت به وبگردی دارید، از این دو جا می توانید لینکهای خوبی پیدا کنید.

5-                بحث منحرف نشد، اتفاقا درست پیش رفت. مطالعه را دست کم نگیرید.
اگر مطالعه به اندازه کافی وجود داشت، به این راحتی، سلاح ما را از دستمان نمی گرفتند و جایش ابریق (توی پاورقی به عنوان معنی نوشته است آفتابه) به دستمان نمی داند. البته مراد از مطالعه، آن نیست که آمار مطالعه را بالا ببرد و فی المثل بگویند پس از انتشار مقاله «گداها و پیامبر مجهز» سرانه مطالعه هر ایرانی به فلان قدر افزایش یافت؛ نه، مطالعه باید خودش را در جامعه نشان دهد. مطالعه که زیاد شود دیگر هر قورباغه رنگ خورده ای را به جای آزادی به ما قالب نمی کنند.

6-                اگر خدا بخواهد در زمینه این خودباختگی تاریخی و در مورد آن قورباغه های رنگ خورده بیشتر خواهیم خواند.

امضاء: سید علی ثاقب

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ آبان ۸۳ ، ۱۴:۲۸
علی اصغر جوشقان نژاد

هیچ کس درست و حسابی یادش نبود که پدر، نهال را از کجا آورده بود. فقط تا همین جایش را می دانم که از وقتی باجناقش گفت: «امکان ندارد این، اینجا بار بدهد»، لجش گرفته بود که یک حالی بدهد. از همان موقع این نهال پرتقال شد بچه ته تقاری خانه ما...، بس که بابا نازش را می‌کشید.

حتی یک بار که برف آمده بود و همسایه ها پشت بام را پارو می‌کردند، بابا از سر کار آمد و دید برف‌ها را از آن بالا ریخته‌اند توی باغچه و دست بچه‌اش شکسته، چه داد و هواری راه انداخت.

***

چند سال که گذشت عاقبت درخت بار داد. بابا  به میوه‌های کال و کوچک و سبزش نگاه می‌کرد و با خنده‌ای پر از شیطنت به مادر می‌گفت که می‌خواهد یکی دو تایش را هم برای باجناقش نگه دارد، وقتی رسید.

***

پاییز بود که فهمیدیم درخت باغچه ما، نارنج است نه پرتغال!

بچه بابا ناخلف از خاک در آمده بود.

از کتاب تلخ نارنج نوشته کامران نجف زاده

تقدیم به باجناق عزیزم

امضاء: سید علی ثاقب

۶ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ آبان ۸۳ ، ۰۷:۱۲
علی اصغر جوشقان نژاد