پرهنگ

مدیریت فرهنگ، با نرم افزار و گزارش و جلسه!

پرهنگ

مدیریت فرهنگ، با نرم افزار و گزارش و جلسه!

پرهنگ

دغدغه اصلی پرهنگ، فرهنگ است. اما به سیاست، اقتصاد، جامعه و... هم سرک می‌کشد.
پرهنگ بیشتر از نوشته‌های خودم پر شده است، هر چند از نوشته‌های دیگران نیز خالی نیست.
ارادتمند؛ علی اصغر جوشقان‌نژاد

تاريخ پرهنگ
آخرین نظرات
عضوی از راز دل

۹۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «عمل گرایی» ثبت شده است

 

 

از شنبه 17 مرداد 83 تا امروز که شنبه 11 مهر 83 باشد اینجا را فقط من نوشته ام. یعنی فقط نوشته های من این جا ثبت شده است. کلهم نظرات دیگران هم از پنج شش تا زیاده نیست؛ که همان هم از جنس چاق سلامتی های متداول وبلاگی است تا این که واقعا نظری چیزی باشد.

دی ماه 81 تا مهر ماه 83 کمتر از سه ماه به دو سالگی این صفحه مانده و اقل فایده ای که این صفحه داشته است (هر چه که نبوده) این است که آدم فهم می کند که دو سال چه زمان زیادی است.

شهریورش (شهریور 81 را می گویم) تازه به گوشم خورد: وبلاگ ، و حتی زمان زیادی نبود که دیده بودم : اینترنت را. همان موقع برادر بزرگ ترم مرحوم مغفور خلد آشیان جنت مکان سلمان عبداللهی از اولین وبلاگ نویس هایی بود که به خاطر مهارتش در ابزار وب، کارش خوب گرفته بود. راه و رسم وبلاگ داری را از او آموختیم. هر چند که حالا هم می بایست کم کم راه و رسم وبلاگ بستن را پیش او مشق کنیم...

وقتی دو سال پیش آن آقای چاق سر میز ناهارخوری دانشگاه -به خیال خودش- حرف های از جنس دیگر می زد آن قدر در همان مکان مقدس مغز درازگوش نوش جان کرده بودم که حنجره ام را شب ها و روزها برای هر چه بیشتر بهتر تر شدن تر بودن تر شدن گشتن تر کردن بودن خودم و دیگران پاره کنم.

هر چند که در اوایل، بچه های پلاک پنج میزبان زردآلو یازده بودند، اما در دوران طلایی و اوج این حرکت، دو سه باری جاهای دیگر هم جمعمان دور هم جمع شد. (نظیر اتاق در پنجره ای، آسفالت علوم انسانی و پایگاه آوینی شهید فرهنگی) اما باز تلویحا کانون جلسات به جای اولش برگشت. از این اتفاق حرف های زیادی را می شد بیرون کشید: یکی این که شاید آن که مغناطیس نامرئی علاقه و عطش شدید من، جلسات را به دنبال خودش می کشید. یکی این که شاید امکانات نبود. یکی این که شاید بقیه به مرور بی علاقه شدند. یکی این که شاید طرح از اساس اشتباه بود. یکی این که شاید در جذب نیروهای جدید بد عمل کردیم. یکی این که شاید دیگر جلسات به درد نمی خورد. یکی این که شاید دوره حاج کاظم ها سر آمده؟ یکی این که شاید آدم ها عوض شدند. یکی این که شاید چرا وقتی من قرار نمی گذاشتم کسی هم قرار نمی گذاشت؟ یکی این که شاید همه اش تقصیر من بود. یکی این که شاید... چه می دانم؟ یکی این که شاید خودم کردم که لعنت بر رحیم باد. (اگر رحیم به این یک درد هم نمی خورد که پس به چه دردی می خورد؟)

یکی این که پس حاج حسین تو چه غلطی می کنی؟ مرده شوی حدیت دلتنگی هایت را ببرند که نه به درد خودت می خورد نه هیچ کس دیگر.

یکی این که مرده شوی مرا ببرند که یک فامیل درست و حسابی توی دودمانمان پیدا نمی شود. یکی این که مرده شوی فامیل های مرا ببرند که هیچ کدام وقتی که لازم است، حاضر به یاری نیستند و مدام (در) به خودشان مشغولند.

یکی اینکه شاید همه اش تقصیر مرتضی بود. خوب که فکرش را می کنم اگر مرتضی خانه اش را به ما اجاره نداده بود و گاه و بی گاه با الهام به سراغ ما نمی آمد، اصلا نمی فهمیدم که چشم ، می دانی؟ فریبنده ترین عضو انسان است. همچون شانه _به قول آن عزیز_ که محترم ترین است...

چشمم دنبال شانه ای می گردد که بر روی آن بگریم.

سلمان هم رفت. حاجی تو را به جدم که لااقل تو بمان.

 

امروزه روز برای آن آقای چاق از آن روزه روزها، خاطره ی گنگ و محو و مبهمی باقی مانده است. کما این که شرط می بندم از امروزه روزهایش هم برایش فردا چیزی بیشتر از همان خاطره ی گنک و محو و مبهم باقی نمی ماند.

 

دلم می خواست هیتلر بودم. عمیقا دلم این را می خواست.

 

 

نه این که این جا را تعطیل کنم، نه، که اصلا به من نیست. ولی در صاد بیش تر می نویسم. آن جا لااقل آدم با خودش رودربایستی ندارد.

 

یاعلیش

امضاء: سیدصالح

 

۱۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ مهر ۸۳ ، ۰۰:۱۲
علی اصغر جوشقان نژاد

از وقتی آرش آن کار را کرد دلم میخواست یک جوری ازش تشکر کنم... حتی نزدیک بود توی سرمقاله نشریه شورای شهر حرفش را به میان بیاورم... تا اینکه...

متن زیر عینا نقل قولی است از مرتضی و ما

 


 

اولین طلای المپیک

 

آن آشنای کوچکِ صادقِ ما اگر که این مطلب را بخواند یحتمل انگار می کند که با همان یک، دو ساعت تماشای کاراته توانسته است ما را علاقمند به این جفتک پراکنی های اقوام چشم بادامی بکند. عرض می کنم که: خیر! لا والله اگر بنده ذره ای از این چیزها اصلا خوشم بیاید. این تبریک و شادمانی سبب دیگری دارد:

 

آرش میراسماعیلی 

 

 

...در خرم آباد کشتی می گرفت و دلش می خواست مثل غلامرضا محمدی به مدال جهانی برسد. اما دست تقدیر، رشته ورزشی جودو را به او معرفی کرد که در واقع برادر کوچکتر کشتی است! آرش سال 2001 در آلمان به مقام قهرمانی دنیا رسید تا اولین طلای تاریخ ورزش ایران در رقابت های جهانی جودو باشد. او امسال هم در اوزاکای ژاپن توانست مدال طلای 66 کیلوگرم دنیا را تصاحب کند و از بخت های مسلم کاروان ورزش کشورمان در المپیک آتن لقب بگیرد. آرش با غیرتی عجیب و انگیزه ای خارق‌العاده، تمریناتش را دنبال می کند، باید از نزدیک به تماشای تمرینات منحصر به فرد میراسماعیلی بنشینید تا متوجه شوید مدال طلای جهان با چه مرارتی تحصیل می شود.

... در صورت کسب مدال در المپیک 2004 آتن، آن را به حرم مطهر حضرت امام رضا (ع) تقدیم خواهم کرد.

به گزارش ”خبرگزاری قرآنی ایران“(ایکنا)، آرش میراسماعیلی، قهرمان جودو جهان با بیان این مطلب گفت: من از کودکی ارادت خاصی به امام رضا (ع) داشته‌ام؛ بنابراین نذر کرده‌ام در صورتی که موفق به کسب مدال از المپیک آتن شوم، مدال خود را به حرم امام هشتم (ع) تقدیم کنم.

وی در ادامه گفت: البته پیش از این دو مدال جهانی‌ام را تقدیم به حرم امام رضا (ع)کردم؛ که البته هنوز به طور رسمی مراسم اهدا برگزار نشده است.

میراسماعیلی به نقش قرآن در موفقیت خود اشاره کرد و افزود: تصمیم دارم تا پیش از آغاز المپیک، کل قرآن را ختم ‌کنم؛ چرا که همواره قرآن و یاد خدا آرامش بخش لحظات سخت در مصاف با حریفان بوده است.

آنچه خواندید حدود یک ماه قبل در اخبار آمده بود و البته آن روز برای ما اصلا این قدر اهمیت نداشت. تا این که:

...آرش میراسماعیلی قهرمان جودو جهان و پرچمدار کاروان ورزشی ایران در مراسم افتتاحیه بازی های المپیک که از امیدهای اول کاروان ما برای کسب مدال طلا به شمار می رفت، در همان دور نخست مبارزه خود با حریف رژیم اشغالگر قدس روبرو شد، ولی برای دفاع از آرمان ها و ارزش های کشور خود و حمایت از ملت مظلوم فلسطین از رویارویی با حریف صهیونیستی انصراف داد.

میراسماعیلی که از امیدهای اول کشورمان برای کسب مدال طلا در المپیک بود با بدشانسی در همان دور نخست به قید قرعه با " واکس اهود" جودوکار رژیم اشغالگر قدس روبرو شد، تا پرچمدار کشورمان در آتن نشان دهد ایران همچنان پرچمدار جهان اسلام برای مبارزه با رژیم صهیونیستی است.

آرش که در رقابت های المپیک سیدنی 2000 بر خلاف دیگر جودوکاران ایرانی -که در همان دور نخستین حذف شده بودند- تا عنوان پنجمی پیش رفت. وی پس از سیدنی تمام تمرکز خود را برای حضور موفقیت آمیز در المپیک آتن کرد و حتی در این راه دو بار به طور پی در پی در جهان و برای اولین بار برای ایران مدال طلای 2001 و 2003 جهان را کسب کرد تا ضمن معرفی خود به عنوان یک اعجوبه در جودوی جهان طلای المپیک آتن را هدف نهایی و قابل دسترس بداند.

 

پرچم دار تیم ملی ایران در افتتاحیه المپیک 

 

چون در همین یکی دو روزه آن قدر این رسانه های صهیونیستی و عربی داد و فریاد به راه انداخته اند تا این خبر در لابلای سایر خبرها گم شود، وظیفه دانستم به طور خاص به آن بپردازم.

به دوستانی که علاقمند به آشنایی بیشتر با شیوه های گمراه کردن اذهان عمومی از حقایق هستند توصیه می کنم خبرهای ضد و نقیضی که در یکی دو روز اخیر توسط بخش فارسی بی بی سی منتشر شده است را مرور کنند. جملاتی همچون: ابهام در مورد حذف جودوکار ایرانی از المپیک، موضوع بحث برانگیز، هری پرت خبرنگار بی بی سی در آتن می گوید که کمیته بین المللی المپیک هیچگونه اطلاع رسمی در مورد کناره گیری آرش میراسماعیلی از مسابقات المپیک دریافت نکرده است اما از هرگونه حرکت سیاسی ناخشنود است و از این دست بسیار، همگی برای فرار از این حقیقت است که ایران جرات کرده تا اسرائیل محبوب دنیای سرمایه داری را به رسمیت نشناسد. از این بدتر رسانه های جهان عرب که ضعف و سستی خود را در مقابل استقامت ایران مایه حقارت می دانند به جای آن که جرأت کنند و از این کار حمایت کنند به تشکیک اذهان عمومی می پردازند تا خودشان متهم به مسامحه و بی عرضگی نشوند.

برای اطلاع دوستان عرض کنم که رژیم اشغال گر قدس با 39 ورزشکار در این رقابتها شرکت کرده است و از سابقه حضور خود در المپیک سیدنی تنها به یک مدال برنز دست یافته و امید چندانی برای کسب هیچ مدالی ندارد. اما این دلیل نمی شود که آن ها نتوانند ما را به مدال طلا برسانند.بدین ترتیب اولین مدال طلای المپیک توسط آرش میراسماعیلی به اردوی تیم ملی کشورمان آورده شد.

در بازگشت این قهرمانان از آتن شخصا در تهران حضور ندارم. اما از همه دوستان و خوانندگان عزیز تقاضا دارم اگر آب دستتان است زمین بگذارید و به فرودگاه مهرآباد بروید تا به دنیا ثابت شود مدال طلای میراسماعیلی برای ما کم رنگ تر از طلای رضازاده و دبیر نیست.

اطلاعات تکمیلی

 

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ شهریور ۸۳ ، ۱۶:۱۰
علی اصغر جوشقان نژاد

 

به نام خدا

حکما به نام خدا که شروع می کنم باید بچه خوبی باشم نه؟ وقتی می نویسم به نام خدا دیگر نمی‌توانم شیطانی کنم، دری وری بنویسم یا... یا مثلا از شیفت شب بگویم. قرارمان این بود که اجتماعی بنویسیم. از دور و بر و اطراف و دردهای آدم های پیرامون، تا بلکه در تاریخ ثبت شویم. برویم لای کتابهای قطور تاریخ تمدن! اما حواسمان نیست محیطی که ما در آن زندگی می کنیم،‌ رفت ‌و آمد داریم، جلسه می گذاریم، یک محیط ایزوله است. کاملا استثنایی است و جدای از تمام واقعیت های اطراف است. چه وقتی وقت می کنیم با جامعه باشیم که باید از دردهایشان هم بگوییم؟ صبح تا شب فکر و ذکرمان شده کار خودمان: پرداختن به روزمرگی های زندگی دانشجویی در دل کویر مرکزی ایران! کجا فکر مردم زمانه به ذهنمان خطور می کند که باید دردشان را هم بدانیم و بفهمیم و بنالیم؟!

با خودم گفتم بگردم آدم های واقعی خاطراتم را پیدا کنم. بلکه حرف آنها گره از کار امروزمان باز کند.

 

... حالا به یاد می آورم که آخرین آدم های واقعی ای که دیدم بچه های رول تست سایپا بودند در شیفت شب:

 

امروز روز مادر بود و امشب هم چیز با هم جمع است. بچه ها خسته شده اند از چایی شهرداری. (پاورقی: چای شهرداری اصطلاحا به محتوای فلاکسهایی گفته می شود که گارگران خدماتی در اوقات استراحت برای هر واحد می آورند و آب ولرم و رنگ و بوی خاص آن زبانزد خاص و عام است!)

می گفتم؛ بچه ها خسته شده اند از چای شهرداری. مهدی یک کتری گونی پیچ شدۀ بزرگ آب جوش از رستوران آورده، گذاشته روی میز، جلوی من. حالا رفته دنبال چای خشک. هنوز مهدی برنگشته که سر و گوش بچه ها می جنبد و سرکی به داخل کتری می کشند:

-« این که آبه، پس کو چاییش؟»

-« اوه اوه اوه ... چقدر داغه... مهدی این رو از کجا آورده؟»

در همین حال و احوال یکی از بچه های تولیدی که چند روزی است در واحد ما مشغول کار شده نزدیک می شود. صورت تکیده و چشمانی گود رفته دارد. با دندانهایی زرد و فاصله دار. پیراهن کار تابستانی آستین کوتاه آبی با شلواری که اگر تا چند وقت دیگر آن را نشوید رنگش کاملا از سبز به سیاه بر می گردد. کیسه روزنامه پیچ شده ای در دست دارد. نزدیک کتری می آید و کیسه را روی میز می گذارد. در آن را باز می کند و دستش را داخل آن فرو می برد. حدسم درست بود. چای است. دو مشت پر می کند و در کتری می ریزد. بعد نگاهی به پاکت می اندازد و آن را تکان تکان می دهد. چیز زیادی ته کیسه نمانده است. پوزخندی می زند و باقی مانده ته آن را در کتری خالی می کند:

-« مسخره کردیم خودمون رو ها..!»

داوود که تازه از رول برگشته نگاهی به کتری می اندازد و به او می گوید:

-« دمت گرم! خدا یک در این دنیا صد در او ندنیا عوضت بده»

مرد نگاه غریبی می اندازد و اشاره ای به کیسه خالی می کند و می گوید:

-« همه اش رو ریختم. فقط می خورید فاتحه بفرستید برا مادرم...»

و این جمله آخر را آن قدر متواضعانه می گوید که جگرم می سوزد و چشمانم تر می شود.

کارگر خدماتی هم به جمع ما می پیوندد. پسر کوتاه قد شمالی که او هم یکی دو روز است این قسمت را نظافت می کتد. سیگاری تعارف مرد می کند و یکی هم خودش بر می دارد. فندک را بالا می گیرد و هر دو را آتش می زند.

جلوی من، بی تکلف، بی تعارف و راحت حرف می زنند و این خیلی برایم مغتنم است. صحبت از کارشان می شود. مرد می گوید:

-« زنمون دیشب می گفت: روز زنه، تو شب توی کارخونه ای؟ گفتیم چه کنیم؟ ما نریم چه جوری باید شیکم شما رو سیر کنیم؟ این جوری توقع داره از آدم. بعد از اون ور می خواد یه کار بکنه، غذا که باید درست کنه ادویه کم می ریزه، می گه: بخور که همین هم از سرت زیاده با اون بچه ات!»

-« بچه هم داری؟»

-« پسره، 18 ماهشه »

خدماتی دود سیگار را حلقه می کند و به هوا می فرستد:

-« خوش به حال خودم که زن ندارم...»

خسرو سر می رسد. در کتری را که بر می دارد بخار آب و بوی چای می زند بالا:

-« آب زیپو اِ ؟»

و همین طور که به طرف کمدش می رود ادامه می دهد:

-« توی زندان هم همین جوری چایی می آوردند. یه کتری که دورش گونی بسته بودند... بعد یه مشت چایی می ریختند توش»

در کمد را باز می کند و لیوان را بیرون می آورد. به من که با تعجب نگاهش می کنم لبخند می زند:

-« من سه روز زندون بودم، زندون قصر...! »

می خندم. علی رغم لحن ساده و قیافه‌ی شوخ طبعش آن قدر جدی حرف می زند که شک نمی کنم:

-« شما اون تو چیکار می کردی؟!»

یک جمله در جواب می گوید: کوتاه، کافی، تأثیرگزار:

-« زنم مهرش رو گذاشته بود اجرا.»

کتری را خم می کند. چایی را توی لیوان می ریزد. نگاهی به رنگ چایی می اندازد و می گوید:

-« غلط کردیم زن گرفته بودیم؟»

قند را بالا می اندازد و چایی را فوت می کند:

-« آره جوون! حاجی ات زندون رفته است. هوا خودتو داشته باش!»

خندۀ تلخی می کند و چای را سر می کشد.

***

گفتم که امروز روز مادر بود و امشب همه چیز با هم جمع است. ساعت یک و نیم شب که از کارخانه بیرون می زنم دنبال چیزی می گردم که هدیه‌ی روز مادر بخرم. صبح خواب بودم و از ظهر هم که در کارخانه ام. این چند روز همه اش همین طور است و وقت بیرون رفتن و خرید کردن نداشته ام. دستفروش ها همه چیز دارند: انواع و اقسام پیچ و پیچ گوشتی و آچار تا مرغ و گوشت کوپنی و میوه و سی دی و غیره. تصمیم سختی است. صد تومان می دهم و یک موز بزرگ می خرم جای هدیه‌ی روز مادر. یواشکی که کسی نبیند موز را داخل کیفم می گذارم و سوار سرویس می شوم. امروز روز مادر بود.

 

یاعلیش

امضا: سیدصالح

 

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ مرداد ۸۳ ، ۲۰:۱۷
علی اصغر جوشقان نژاد

قبل التحریر:

کمی صبر کردم و دیر آمدم بلکه بعضی چیزها فروکش کند... کسی منتظر «دوی او» نباشد. تا سوء تفاهم بیشتر از این کار دستمان نداده تمامش می‌کنیم... البته ان‌شاء‌الله


 

شاه چلچراغ

 

می‌تونستم فرار کنم اما بی‌انصافی بود. از ماشین پیاده شدم و به جلوی ماشین رفتم. منتظر بودم ببینم طرف حسابم چه جور آدمی‌یه. ممکن بود یه آدم سبیل کلفت و عصبانی باشه که جای زخم چند تا دعوا روی صورتش مونده باشه و تا چند لحظه دیگه یقه من رو بگیره و روی کاپوت ماشینم بیندازه. داد و هوار کنه و فحش بده و همش بگه بیچارت می‌کنم، بدبختت می‌کنم و از این حرفها. اما اگه چنین آدمی بود، الان هم باید صدای فحش و بد و بیراهش می‌اومد ولی آقای طرف حساب هنوز داخل ماشینش نشسته بود. با خودم گفتم یا آدم خوبیه یا اینکه دنبال زنجیرش می‌گرده تا بیاد پایین و حسابی حقم رو کف دستم بذاره.

در ماشین رو باز کرد و از ماشین پیاده شد. اول نیم رخش رو به من بود. وقتی نگاهم به کت و شلوار مرتب و موهای شونه کرده‌اش افتاد خیالم راحت شد. تا همین جا می‌شد فهمید که نمی‌خواد داد و بیداد کنه. چرا که نه زنجیر توی دستش بود و نه جای زخمی از نیم رخش پیدا. اما وقتی روبروم قرار گرفت دلم هری ریخت پایین.

صورتش زخم شده بود و خجالت می‌کشید سر کلاس بیاد. آقای لطیفی رفت و ده دقیقه بعد اومد. جوادی هم با همون صورت چسب کاری شده پشت سرش راه افتاد و مثل همیشه روی نیمکت، کنار من نشست. گفتم چی شد؟ گفت «آقا رضا چقدر مهربونه.» خنده ام گرفت. گفتم «تو دوباره گفتی آقا رضا؟ زشته. خدا نکرده معلممونه.» بعد هر دو تایی خندیدیم.

آخر ساعت همه بچه ها جلوی تخته سیاه جمع شدند. آقای لطیفی بین من و جوادی وایستاد. خان زاده با خط خوبی که داشت پای تخته سیاه نوشت «عید غدیر مبارک. سوم ب. کلاس آقای لطیفی» آقای لطیفی رفت و اسم خودش رو پاک کرد. جاش نوشت جلسه قرآن.

موقع گرفتن عکس، جوادی دستش رو یه جوری گرفت که چسب‌های صورتش پیدا نبود. یعنی اصلا صورتش پیدا نبود. عکس که گرفته شد بچه‌ها ریختند سر شیرینی‌های آقای لطیفی.

اینقدر شلوغ شده بود که گفتم حتما یکی کشته شده. اما ماشین‌ها همچین هم چیزی نشده بودند. یعنی خراب شده بودند اما نه اونقدرها که اینهمه شلوغ بشه. چشم دووندم. رفته بود و با پا خورده شیشه‌ها رو از وسط خیابون جمع می‌کرد و سعی می‌کرد یه جوری جمعیت رو پخش کنه که ترافیک نشه. رفتم جلو و با لکنت سلامی کردم. گفت: «سلام. چه عجب به خودتون اومدید.» خنده ای کرد و ادامه داد: «عاشقی یا فارغ؟ حالا تصادف کردنت هیچی، چند دقیقه است همینطوری وایستادی و نیگا نیگا می‌کنی؟ .... عیب نداره برو بالا ماشینت رو از سر راه بردار. من هم عجله دارم باید برم. ماشین هم برای خودم نبود. باید تحویلش بدم...» نفهمیدم آخرش چی گفتم. به گمونم گفتم «آقا رضا حالتون چه طوره» شاید هم گفتم «آقای لطیفی شما کجا؟ اینجا کجا؟»

آقای لطیفی جواب داد اگه یاد نگیرید که من ضرر نکردم خودتون ضرر کردید. هم نتونستید نماز خوندن یاد بگیرید که این خیلی بده هم اینکه جایزه نمی‌گیرید که از این هم نمی‌تونید چشم بپوشید. تازه اینجوری حداقل هفته ای یک روز هم شاهچراغ می‌رید که هم ثواب داره و هم اینکه از در و دیوار تکراری مدرسه راحت می‌شید. اونقدر بحث ادامه پیدا کرد که بچه‌ها مشتاق اون جلسات شدند. خود جلسات هم واقعا شیرین بود. اصلا همین که از مدرسه بیرون می‌رفتیم خودش اونقدر کار رو جالب می‌کرد که کسی از گیر اون کلاس فرار نکنه.

آقای لطیفی در حالی که می‌خندید گفت: «خوب چرا فرار نکردی؟»

گفتم: «فعلا که خیلی خوب شد. حداقل شما رو پیدا کردم» بعد چایی رو جلوی آقای لطیفی زمین گذاشتم. گفتم: «یادش به خیر اون سالی که توی شاهچراغ بهمون نماز خوندن یاد دادید. هیچوقت یادم نمی‌ره» بعد فکری کردم و ادامه دادم: «اون سه سالی که با شما کلاس داشتیم اونقدر با شما صمیمی‌شده بودیم که سال آخر به شما می‌گفتیم آقا رضا. خجالت می‌کشیدیم که به خودتون بگیم اما بین بچه‌ها خیلی‌ها بودند که شما رو به این اسم یاد می‌کردند.»

قرار شد جوادی رو هم خبر کنم. اما قبل از خداحافظی آدرس و شماره تلفن آقای لطیفی رو گرفتم و قرارمون رو گذاشتیم برای روزی که ماشین‌ها آماده می‌شد، توی خود شاهچراغ، زیر همون چلچراغ جلسه قرآن، ساعت 9.

گفتم: «آقا رضا رو یادته؟» اولش یک کمی مکث کرد. اما زود یادش اومد. می‌خواست بره تهران برای دانشگاه اما عقب انداخت تا سه‌شنبه رو اونجا باشه. بعد گفت: «چه جالب باز هم سه‌شنبه باهاش توی شاهچراغیم.»

ساعت هنوز 9 نشده بود که رسیدم. جوادی قبل از من آمده بود. خود جوادی رو هم یک ماهی می‌شد ندیده بودم.

نگاه که می‌کردی

 شروع کردیم به صحبت. همه اش خاطره‌های آقا رضا رو مرور می‌کردیم. از عیدی‌ها و شیرینی‌های عیدش بگیر که به خاطرش سر و دست می‌شکستیم حتی اگه از یه دونه عکس یا چند تا شکلات هم بیشتر نشه، تا صحبت‌هاش که روزهای عید انگار می‌کردی که قشنگ‌تر می‌شد. اونقدر با هم صحبت کردیم که فراموش‌مان شد که یک ساعت گذشته و آقا رضا هنوز نیومده. زنگ زدیم خونه آقا رضا.

آقا رضا آماده بود. یعنی خیالش راحت بود. نه از تنهایی می‌ترسید نه از تاریکی نه از چیزهای دیگه، اصلا مشتاق بود. چون تنها که نبود هیچ، اونجا برای خودش پادشاهی هم می‌کرد. توی یه قصر چراغونی که هر روز هم کلی به چراغ‌هاش اضافه می‌شد. جنازه‌اش روی دست مردم می‌دوید. انگار می‌کردی که جنازه، مردم رو دنبال خودش می‌کشونه. از شاهچراغ که نمازش رو خوندیم همین‌جور بود. همه مثل یه عزیزکرده دوستش داشتن. مثل یه شاه عزیز. مثل یه شاه چلچراغ.

 

امضاء: سید علی ثاقب

۹ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ مرداد ۸۳ ، ۰۲:۰۹
علی اصغر جوشقان نژاد

 

این نوشته اضطراری از آن رو نگاشته شد که معلوم آید که یک من ماست تا چه اندازه به کره نزدیک است...

 

 

دوی او

نوشته ای دوی او،‌یعنی دوی من. اولا من دو نمی آیم. ثانیا هم ندارد... اهل دو آمدن هم نیستم. دو آمدن یعنی کار دروغی کردن. من اهلش نبوده و نیستم. همه بچه محل ها می دانند. این را هم بگویم، کم چیزهایی هستند که دروغی نباشند. رفیق... دروغی اش را داریم؛ زیاد... دین و مذهب... دروغی اش را داریم؛ زیاد... همین قصه که می نویسی... دروغی اش را داریم. زن... دروغی اش را داریم. البته این یکی را ما نداریم؛‌ حتی دروغی اش را...

دروغ را می گفتم. خدا نیافریده کاری که دروغ تویش راه نداشته باشد. البته نه این که نیافریده... آفریده،‌ ولی کم. مثلا گریه. گریه، زیاد دیده ام. از گریه نوزاد تا گریه بعد از مرگ متوفا. هر گریه ای یک جور است. ولی همه گریه ها از یک نظر مثل هم هستند. گریه دروغی نداریم. نمی شود کسی دروغی گریه کند. از نوزاد بگیر تا آدم بزرگ. این درست که هر گریه یک جور است، اما گریه ی دروغی هیچ جوری نمی شود. اصلش دروغ،‌گفتنی است... حکما دروغ گفتنی است.

(از من او)

 

 

اینکه در مشرق زمین شعرا از نویسندگان بیشند حکما حکمتی دارد حتمی که بماند. شاهد مثالش ادب فارسی است که تا دلت بخواهد مثنوی های هفتاد من معنوی و الهی و حماسی و دواوین غزلیات عرفانی و عاشقانه و قصاید تحمیدی و تمجیدی و تکریمی دارد و البت که گلستانش یکی است. و مشاهیر سخن فارسی از ناصر خسرو قبادیانی و نظامی گنجوی و فردوسی طوسی تا عطار و خیام و مولوی و حافظ همه سراینده بوده اند و الحق که سعدی تک است.

گفتم این را که بگویم ما آدمهای این طرف دنیا شعر گفتنمان به راه است و حرف زدنمان می لنگد. اینکه امروزه روز جوانانی امثال رضای امیرخانی دل از کف خیلی از ما می ربایند و خوانندگان آثارش زیاده از خوانندگان اشعار و غزلیات زمانه است، به این خاطر است که حرف زدن را بلد است و ما چقدر تشنه شنیدن حرف حسابم.

 

القصه اگر حضرت ثاقب (جل و علا) ترجیح داده اند که به هر یکی که گفتیم (که البته کلام ما نبود و اشعار از استاد مهرداد اوستا بود) دویی خطاب دهند بدانند که اگر صد هم گویند یکی نشنوند.

ز درون بود خروشم، ولی از لب خموشم،

نه حکایتی شنیدی، نه شکایتی شنودی

هر چند که می شد از این نظم نامتوازن زیاده زیر هم چید:

 

دل زود باورت را تو کنون به کس ببستی

به همو گره بزن تو همه هست و بود و پودت

 

به گمان تو من آنم که همان نه ام که بودم

به خدا که من همانم، مگرت نگفته بودم؟

 

چو کشی ندامت از آن که من از کفت رمیدم

من از آن کشم ندامت که ز حاصلم بریدم

 

تو یکی ز دست دادی ز دو صد غریب چون من

بر من فقط خدا را، که خودم بجای ماندم

 

تو چرا کشی ندامت که من از کفت رهیدم

مگرت خیال بودی که نفهمم و نبینم

...

 

11.

سید وقتی نجف را ترک می کرد به احمد گفت: «من در اینجا با حرم مطهر مأنوس بودم. اما خدا می داند در این مدت از دست اهل اینجا چه کشیدم.»

 

 

«اصل مربی... اصل... برو سر اصل مطلب...»

 

یاعلیش

امضا: سیدصالح

۱۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ تیر ۸۳ ، ۲۰:۱۷
علی اصغر جوشقان نژاد

قبل التحریر:

سالگرد شهادت بی بی فاطمه را به همه رهروان ایشان تسلیت می‌گوییم.


«شکوه بچه دنیا»

دل زود باورم را به کسی نبسته بودم               که تو را به چشم دیدم و به دل دلت ربودم

نه فقط دل غریبم دل تو گرفت از تو                   که به تار تو گره زد همه هست و بود و پودم

 

به هم الفتی گرفتیم به سالهای غربت              چه کنم که زین محبت به غریبیم فزودم

به گمان من تو آنی که همان نه‌ای که بودی       به خیال تو من آنم که همان نیم که بودم

 

من از آن کشم ندامت که تو از کفم رمیدی         چه کنم؟ خیال کردم که وفایت آزمودم!

چه تلاشها نمودم که تو پیش من بمانی             چه نتیجه‌ها گرفتم به جز این رخ کبودم

 

ز درون خود خروشم که چرا لب خموشم           سر وا شدن ندارد به فراز و در فرودم؟

چه حکایتی است اما «شکوه بچه دنیا»            که به هر یکی که گفتی من از آن دویی سرودم


بعد التحریر:

۱- اگر دوست داشتید اول شعر یابن الدنیا دقا دقا (متن قبلی) را بخوانید بعد این شعر را.

۲- شعرهای دیگری هم پیشنهاد شد مثل:

نازنینا ما به ناز تو جوانی داده‌ایم          دیگر اکنون با جوانان ناز کن با ما چرا..

یا:

بی وفایی، بی وفایی... دل من از غصه داغون شده.....

اما این یکی هم ساخت وطن بود هم اینکه مخصوص همین جا گفته شده بود هم اینکه دیروز همین موقع‌ها کنار قبر مطهر علامه طباطبایی تراوش کرد.... روز شهادت توی حرم بی بی معصومه سلام الله علیه.

امضاء: سید علی ثاقب

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ تیر ۸۳ ، ۱۵:۱۳
علی اصغر جوشقان نژاد

 

دل زود باورم را به کرشمه ای ربودی

چو نیاز ما فزون شد، ‌تو به ناز خود فزودی

 

به هم الفتی گرفتیم، ولی رمیدی از ما

من و دل همان که بودیم و تو آن نه ای که بودی

 

من از آن کشم ندامت که تو را نیازمودم

تو چرا ز من گریزی که وفایم آزمودی؟

 

ز درون بود خروشم، ولی از لب خموشم،

نه حکایتی شنیدی، نه شکایتی شنودی

 

 

 


خیال می کردم چهار سال خیلیه؛

اما هیچی نبود...

 

 

امضاء: سیدصالح

 

۷ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ خرداد ۸۳ ، ۱۱:۲۷
علی اصغر جوشقان نژاد

فکر کرده‌اند حالا که صاحبمان نیست.... یعنی فکر کرده‌اند حالا که صاحبمان را نمی‌توانند ببینند پس ما بی‌صاحبیم.... نخیر! به روح پاک همان که ۱۴ خرداد سالروز سفر اوست به جایگاه ابدی و به جان جانشین بر حقش... انتظار فرج از نیمه خرداد کشم....

یا حق

سید علی ثاقب

۷ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ خرداد ۸۳ ، ۱۲:۱۱
علی اصغر جوشقان نژاد

1.

به نجف که آمد می گفتند: «این سید چه می خواهد؟ می خواهد حوزه علمیه هزار ساله نجف را از هم بپاشد. یک عده ای از طلبه های بی سواد دور و بر بعضی از آقایان جمع شده اند.»

 

2.

نجف رسم بود که علما و مراجع معمولا هفته ای یک بار برای زیارت به حرم می رفتند. اما سید از وقتی به نجف آمده بود هر شب به حرم می رفت. جلو ضریح می ایستاد. یک دستش را به ضریح می گرفت و زیارت امین الله یا زیارت جامعه کبیره را از روی مفاتیح می خواند. می گفتند سید این کارها را برای این که بقیه ببینند می کند و با سر تکان دادن و چشم و ابرو انداختن به زائران می فهماندند که دارد ریا می کند. سر راهش می ایستادند تا بیاید و برای بی اعتنایی پشتشان را به او می کردند.

 

3.

سر این دعوا می کردند که انگلیسی است یا آمریکایی؟ عده ای معتقد بودند انگلیسی است. برخی هم اصرار داشتند که آمریکایی است.

 

4.

او را تارک الصلوه می دانستند و می گفتند روزه نمی گیرد. اما زردچوبه به صورتش می مالد که بگوید روزه می گیرم.

 

5.

می گفتند عمامه ایشان کوچک است و در حد مرجعیت نیست. وقتی این خبرها به او می رسید می گفت: «بگویید من هنوز مشرک نشده ام.»

 

6.

با شروع بحث ولایت فقیه عده ای به درس نیامدند. می گفتند حکومت در شان فقیه نیست. عده ای به منزلش می رفتند. کتاب حکومت اسلامی را به بهانه فرستادن به ایران می گرفتند. اما مخفیانه همه را در شط فرات یا چاه ها می ریختند.

 

7.

وقتی هم که در مدرسه، مصطفی از کوزه ای آب خورده بود رفتند کوزه را شکستند که پدرش فلسفه درس می دهد و نجس است.

 

8.

بعد از 15 خرداد که علما سکوت کردند، گفت: «وقتی می بینم کیان اسلام در خطر است، بگذار حوزه فدای اسلام شود. ما حوزه را برای تبلیغ اسلام می خواهیم. وقتی خود اسلام در خطر است وجود و عدم حوزه چه اثری دارد؟»

 

9.

چشمهایی که ندیده ترسیده بودند، در نجف به او گفته بودند: «آخر این خونهایی را که ریخته می شود باید پاسخ داد.» در جواب گفته بود: «هر چه حضرت امیر جواب بدهد من هم همان جواب را خواهم داد.»

 

10.

در جواب مقامات عراقی که خواسته بودند حرف سیاسی نزند گفت: «من از آن روحانیونی نیستم که به خاطر علاقه به زیارت دست از مبارزه بکشم.»

 

11.

سید وقتی نجف را ترک می کرد به احمد گفت: «من در اینجا با حرم مطهر مأنوس بودم. اما خدا می داند در این مدت از دست اهل اینجا چه کشیدم.»

 

 

 


تحشیه:

 

نتوانستم تا چهاردهم خرداد صبر کنم.

خلاصه ای بود از سوره دوم کار علی نورآبادی

یاحسین

۱۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ ارديبهشت ۸۳ ، ۱۵:۲۸
علی اصغر جوشقان نژاد

 

(این متن عینا نقل قولی است از طولانی، وبلاگ حامد عزیز)

 

مثالی می زنند برای تقاوت فرهنگ ها در شرق و غرب در درس ارتباطات که جالب است: وقتی یک شرقی و به خصوص خاورمیانه ای با یک غربی برای یک مکالمه فیس تو فیس برخورد می کند رفته رفته غربی به عقب می رود و شرقی جلو. چرا که در چنین مکالماتی مردم عشق و عرفان عادت به فاصله در حد یک ذرع دارند و آدم های آن سوی کره خاکی معمولشان دو برابر این فاصله است. این است که در طی مکالمه هر دو نفر می کوشند فاصله خود را بنا به عادت خویش تنظیم کنند و این می شود که شما در نمایشگاه های خارجی در غرفه ها به وفور این وضعیت را مشاهده می کنید.

جریانی پیش آمده بین برو بچز که در روابط دوستانه خویش در تنظیم این فاصله دچار مشکل اساسی شده اند. بد وضعی است که ببینی یکی دائم دارد عقب می رود و دیگری با سرعتی بیشتر به او نزدیک می شود. مواظب باشید و باشیم به فاصله ها همان طور که مخاطبمان انتظار دارد احترام بگذارید و بگذاریم. جز در مواردی که بسیار ضروری است آدم های تنها را نیازارید. آن ها به فاصله عادت دارند. آن را لازم دارند و به آن محتاجند.

 

فضولی از: حاج حسین داوودی

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ ارديبهشت ۸۳ ، ۰۰:۲۳
علی اصغر جوشقان نژاد