معلم کلاس دوم ابتداییام آقای لطیفی بود. آقای لطیفی جانباز جنگ تحمیلی بود. توی کمرش یک ترکش بود که به خاطر آن نمیتوانست کمرش را خم کند. مثلا اگر گچ روی زمین میافتاد، مینشست و بر میداشت. همیشه زنگ اول که میآمد سر کلاس، گوشه تخته سمت راست مینوشت: «به نام ایزد منان» و زیر آن یک حدیث با ترجمه مینوشت. سمت چپ هم روز و تاریخ را مینوشت. این نوشتهها روی تخته میماند تا زنگ آخر که خودش همه را پاک میکرد و میرفت. یک روز من قبل از اینکه آقای لطیفی بیاید، صندلی زیر پایم گذاشتم و مثل آقای لطیفی شروع کردم به نوشتن. حدیثش را هم از یکی از کتابهای بابایم پیدا کرده بودم: «و لا تنابزوا بالالقاب؛ همدیگر را با لقبهای زشت صدا نکنید.» وقتی آقای لطیفی آمد نگاهی کرد و پرسید که چه کسی نوشته است؟ من هم با افتخار دستم را بالا بردم. آقای لطیفی تشویقم کرد و از من و بقیه بچهها خواست تا هر روز کسی حدیث خوبی پیدا کرد بیاورد. به برکت همان کتاب بابا، تا مدتها حدیث پای تخته برای من بود.
یک بیت شعر شنیده بودم که: «ای معلم مهر تو هرگز نرود از دل من ؛؛؛ تا که شود روزی در زیر خاک منزل من» سعی کردم ادامهاش بدهم. ده دوازده بیتی شد که فقط قافیههایش درست بود اما امان از وزنهایش. به آقای لطیفی نشان دادم. خواند. بعد از دستم گرفت و برد. به همه نشان میداد. خیلی خوشش آمده بود.
روز معلم که شد یک شاخه گل یاس زرد از باغچه خانه عمو محمودم چیدم و برایش بردم. خیلی خوشبو بود.
خانه آقای لطیفی گوشه مدرسه بود. جایی که معمولا خانه مستخدمهاست. پیک نوروز آن سال را که دادند فقط من نمره کامل گرفتم: ۶۰ نمره برای سوالها و ۴۰ نمره برای نقاشی و رنگآمیزی. آقای لطیفی به عنوان جایزه من را سه شب به خانه خودشان برد. چهارشنبه بعد از مدرسه من را با موتور آورد خانهمان و اجازهام را از مادرم گرفت. شنبه هم بعد از مدرسه دوباره با موتور آورد خانه خودمان گذاشتم. این چند روز با پسرهایش خیلی بازی کردیم. ما را چند بار برد پارک. برایمان بستنی خرید. شبها برایمان خاطرات زمان انقلاب و جنگ خودش را تعریف کرد. از چاقوی بختیارکش میگفت، از روز آمدن امام میگفت، از رفتنش به جبهه میگفت تا ما خوابمان میبرد.
من آقای لطیفی را خیلی دوست داشتم. کلاس چهارم که بودم آقای لطیفی به خاطر کمردرد، دیگر نمیتوانست درس بدهد. شده بود دفتردار مدرسه. یک بار آمد طبقه بالا سر کلاس ما و اجازهام را از معلم آن سالمان (آقای مصاحبی) گرفت. با هم رفتیم دفتر مدرسه. آنجا یک کادو گذاشت جلوی من و گفت به خاطر کارهای غیر درسی و فوق برنامه زیادی که داشتهام مدیر برایم جایزه خریده. اما به خاطر اینکه بقیه بچهها دلشان نخواهد آن را توی دفتر به من دادند. یک رادیوی ۲ موج زرد رنگ شهاب. هنوز هم دارمش.
جوادی قدیمیترین دوست من است. از کودکستان با هم توی یک مدرسه بودیم. یکی دو سالی هم که از هم جدا شدیم تماسمان قطع نشد. کنکور که دادیم او تهران قبول شد و من یزد. دوستی قدیمی ریشهداری که هیچ وقت از حد نگذشت.
دبیرستان که بودیم و بعد هم که آمدیم دانشگاه با هم میرفتیم به معلمهای مشترکمان سر میزدیم. آقای لطیفی فقط معلم من بود. اما چند باری با هم سعی کردیم بفهمیم کجا درس میدهد تا برویم و ببینیمش. اما فایدهای نداشت.
اواخر سال گذشته شنیدم که آقای لطیفی فوت کرده. حتی هنوز هم نتوانستهام خاکش را پیدا کنم. امروز روز معلم است... جایش خالی.... روحش شاد.
یاحق
امضاء: سید علی ثاقب