دیگر کلافه شده بودم ، یک هفته بود نمی دانستم کدام بیمار ترند ...فاطمه یا محمد؟ ... فاطمه مثل خواب زده ها توی خانه راه می رفت و بی تابی می کرد، نگاهش دیگر بی رنگ شده بود ، بوی سردی گرفته بود خانه. انگار یک سالی شمعدانی ها را آب ندهی و جای برگهای شمعدانی کف حوض سبز شود که آنقدر چرت آب را پاره نکنی تا رخوتش جوانه بزند، نه اینکه بگویم کار های خانه را نمی کرد...نه...هم شمعدانی ها هر صبح می خندید هم فواره ی حوض،اما چه فایده وقتی فاطمه نمی خندید وحتی نمی دید این خنده ها را، چشم هایش انگار چیز دیگری می خواست برای تماشا...همین طور گیج واگیج توی اتاق ها می گشت و یک وقت می دیدی خیره شده به در سبز رنگ اتاق محمد ... محمد را هم که دیگر نگو هم تب داشت هم جای جوش هایش می خارید، بیچاره خان جون یک بار دیگرپیر شد سر مریضی محمد ، طفل هشت ماهه رمق نداشت حتی گریه کند و این باز فاطمه را گیج تر می کرد ... می گفت اگر می گویی حالش خوب است پس چرا صدای گریه اش نمی آید و بعد برق چشم هایش عوض می شد و رنگ صورتش هم ، پر از پرخاش چینی هایی که توی این چند روز از دستش سر خورده بودند. به هوای گریه های محمد به من می پرید که نکند سر بچه ام ...!؟ وبعد انگار از گفتنش هم می ترسید ، ومن باز باید می گفتم که آرام باش و باز باید می گفتم که به خدا یک آبله مرغون ساده است و باز با تمام شیطنتی توی یک صدای نگران جا می شد باید می گفتم آخر تو که تا حالا نگرفته ای نمی دانی چه کیفی دارد که...!؟ و باز با تمام چینی های شکسته اش نگاهم می کرد و انگار من خود نامرد آبله مرغانم !؟ و مثل تمام موشک های کاغذی و تمام موسیقی های کلاسیک دنیا آخرش را ملتمسانه فرود می آمد و و باز می گفت مرتضی فقط یک دقیقه! ... به خدا توی اتاق نمیرم! ... همین بود که می گفتم کاش محمد بیشتر گریه می کرد به خدا نگرانش بودم فاطمه با آن بدن ضعیفش که از روی سر ماخوردگی هایش میشد فهمید زمستان کی شروع میشود کی تمام اگر آبله می گرفت کمتر از الان اذیت نمی شد خودش هم می دانست اما هنوز شبها هم طوری میخوابید که وقتی بیدار میشود رویش به در سبز رنگ اتاق محمد باشد ... و حتی راه حل خان جون که گفت ببرش جایی که دورش شلوغ باشد هم افاقه نکرد ...خانه ی مادرش که سر کو چه نرسیده بودم که مثل بچه هایی که از گم شدن می ترسند دوید دنبالم که مرتضی! وایسا ...نمی تونم بمونم ... و سر زدن به طوبی خانم که همیشه سه ساعت روی شاخش بود هم سه دقیقه ای تمام شد تازه می گفت دخترش هم مریض بود رفتم عیادت...!!؟؟
***
جوش های هر دوتایشان هنوز سرخ بود اما مال فاطمه تازه تر بود...تازه امروز صبح فهمیدم که دختر طوبی خانم هم آبله گرفته و همان موقع شستم خبردار شد که فاطمه کار خودش را کرده ، خانه که رسیدم نگاهش مثل سفیدی رازقی های اول صبح بوی یاس می داد و با تمام شیطنتی که توی یک صدای آسوده جا می شد گفت:" راست می گفتی آبله مرغون خیلی کیف میده ...حالا می فهمم ... مخصوصا اگر...!؟"
***
چشم هایش از چشم های محمد توی قاب عکس هم خندان تر بود ، انگار نه انگار! من با تمام مردانگی قوس کمرم صاف نمی شد ، خبر را که آوردند توی ایوان داشت چای می ریخت خبر را از دهان خود صادق شنید تنها لحظه ای چشمهایش توی چشمهای من گیر کردند؛ اما نه بوی افسوس می دادند و نه بی رمغ شده بودند تا جا برای اشک وا کنند ... تنها یک لحظه ... و بعد دوباره با همان صدایی که چند دقیقه پیش از صادق حال مادرش را پرسیده بود گفت بفرما چای پسرم ... و حالا صادق بود که باید بغضش می ترکید... و من ... و زهرا که توی اتاق جلویی آنقدر بلند ناله می زد که ما هم می شنیدیم ... اما فاطمه با همان دستی چای را جلوی صادق گذاشت پلاک محمد را بر داشت ... هنوز داشت می خندید ... هنوز هم دارد می خندد امروز که بعد از ده سال انتظار حتی وزن محمد را توی تابوت روی شانه های مان احساس نکردیم ... امروز که چهار پاره استخوان را به جای پسرمان به خاکی امانت دادیم که از ما لایق تر بود برای داشتنش باز هم می خندید ...!؟
امضاء: طه منتظر