آخر هفته که میشود دلش پر میکشد تا به خانه برگردد اما این هفته کمی فرق دارد. پدر به حج رفته و امسال اخبار بدی از حج به گوش رسیده است. نگران پدر است که در کشتار حاجیان خدایی ناکرده برایش اتفاقی نیفتاده باشد. با تمام خستگی از بیداری شب و روز گذشته و فعالیت سنگین، از پادگان بیرون میآید و به سمت ایستگاه زنجان میرود. هر چند از ابهر تا زنجان ۷۵ کیلومتر راه است اما او تنها به اندازه ۳۰ کیلومتر باید انتظار بکشد تا به امیرآباد و به خانه پدری برسد.
توی مینیبوس که مینشیند از خستگی مفرط پلکهایش روی هم میرود. خیالات مبهم توی ذهنش تاریک و روشن میشوند. روحش پرواز میکند تا پیش پدر اما نمیداند پدر را در ذهن خویش سالم به تصویر بکشد یا اینکه ...
با صدای راننده از خواب میپرد. به ترمینال زنجان رسیدهاند. کلافه میشود. غرولندی میکند و پیاده میشود. گوشهای روی جدول کنار خیابان مینشیند و سرش را توی دستهایش میگیرد. چند دقیقهای به همین حالت میان خواب و بیداری میگذرد. بعد همت میکند و بلند میشود. سوار مینیبوس دیگری میشود تا مسیر آمده را تا امیر آباد بازگردد. اما خواب باز هم امانش نمیدهد و چشم که میگشاید خود را در ابهر میبیند. اعصابش به هم میریزد. به سمت ماشینهای زنجان میرود و ...
بار سوم که در ابهر پیاده میشود، دیگر توان این را در خود نمیبیند که به زنجان بازگردد. به پادگان برمیگردد و تعجب و سوال دوستان به خاطر بازگشت زود هنگام را بیپاسخ میگذارد. به سمت تخت خودش میرود و همانجا میخوابد. به این امید که بعد از خواب به سمت امیر آباد حرکت کند، یا شاید هفته دیگر و یا...
***
پدر منتظر حامد ماند اما آن هفته خبری از او نشد. هفته دیگر که حامد به خانه آمد از پدر خبری نبود. پدر سکته کرده بود. همان روز صبح
امضاء : ثاقب