سه گانه تردید
این نوشته، برای بیش از 10 سال قبل است. بازنشر میدهم به عنوان مقدمه برای نوشتهای که به زودی منتشر میشود.
1. آیا؟
باز ایستاد و ساکش را زمین گذاشت. چادرش را مرتب کرد
و نفسی تازه نمود. ساک را با دست دیگرش برداشت و راه افتاد. وقتی به پشت سرش رسیدم
سرم را روی کتابم انداختم و سعی کردم وانمود کنم که هیچ توجهی به دنیای پیرامونم
ندارم. چند قدمی که از او گذشتم نیم نگاهی به پشت سرم انداختم. باز هم ساکش را زمین
گذاشته بود تا استراحت کند. نمی دانستم چه بکنم. فاصله ما به خاطر سرعت من و
توقفهای او بی اختیار رو به افزایش بود. در دلم بود که برگردم اما شک و دودلی مثل
خوره به جانم افتاده بود. بیاختیار سرعتم را کم کردم و بیشتر اندیشیدم. اگر او هم
برخوردی از روی بیاعتمادی با من داشت و من را سنگ روی یخ میکرد چه؟ یادم آمد آن
شب را. به پیرمرد گفتم: «پدر جان! اجازه بده کمکت کنم، بارت سنگین است و هوا هم سرد
است.» وای که پیرمرد چه نگاه با ترس و پر سوالی به من انداخت. بعد با عجله گفت:
«نه! خیلی ممنون.» و راهش را کج کرد و رفت. از او بدتر آن پیرزنی بود که وسط خیابان
داد و بیداد راه انداخته بود. هرچه میگفتم «حاج خانم من که چیز بدی نگفتم، فقط
خواستم زنبیلتان را بگیرم و کمکتان کنم.»، باز هم سر و صدا میکرد و میگفت: «این
همه آدم دیگر هست. برو به آنها کمک کن.»
دوباره برگشتم و به عقب نیم نگاهی انداختم. خدایا خیرخواهی
هم برای ما شده بدبختی. یکی نیست به ما بگوید تو را چه به کمک به خلقالله.
حالا دیگر حدوداً ده قدم با من فاصله داشت و به سختی ساک
را از زمین بلند کرده بود و حرکت میکرد. اندکی به سرعتم افزودم تا آخرین فرصت تفکر
را به خودم داده باشم. یاد داستان حضرت موسی افتادم که به دختران حضرت یعقوب کمک
کرده بود. حتماً حضرت موسی هم آنوقت مثل ما جوان بوده. تقریباً مصمم شدم که باید
کمکش کنم. ایستادم و نیم نگاهی به پشت سرم انداختم، ساکش را از روی زمین بلند کرد و
حرکت کرد. نگاهم را به سمت جلو چرخاندم. از آنهمه راهی که باید میآمدیم تا به
اتوبوسها برسیم حالا دیگر فقط چند متری باقی مانده بود و من آنقدر دیر تصمیم گرفته
بودم که حالا دیگر نمیتوانستم کاری بکنم. قبل از اینکه برگردم و پشت سرم را ببینم.
چیزی از کنارم رد شد. چند قدم جلوتر ایستاد و ساکش را زمین گذاشت. چادرش را مرتب
کرد و نفسی تازه نمود. ساک را با دست دیگرش برداشت و راه افتاد.
2. اگر!
مادر یک بچه شیرخواره را بغل کرده بود و سعی میکرد او را ساکت کند. بنابراین تمام وسایل را باید دختر میآورد. با یک دست ساک بزرگشان را به سختی بالاتر از سطح زمین نگه داشته بود و با دست دیگر چند پاکت سنگین را حمل مینمود. چادرش را هم به سختی کنترل میکرد. تا چند قدم عقبتر از من آمدند و ایستادند. باز همان خاطره هفته گذشته در خاطرم آمد. چه کنم خدایا؟! بلندگوی ایستگاه خبر نزدیک شدن قطار را اعلام کرد. همه به جنب و جوش افتادند تا به سکو نزدیک شوند، و من نمیدانستم چه بکنم. آیا بروم؟ قبل از اینکه تصمیم مناسبی بگیرم، مرد حدوداً چهل سالهای به آنها نزدیک شد و پاکتها را از دختر گرفت. مادر و دختر هر دو تشکر کردند. بعد از چند لحظه پسر جوانی - که تقریباً هم سن و سال من بود - آمد و ساک را هم گرفت، یکیشان تشکر کرد و دیگری شاید سری تکان داد. دیگر چیزی نمانده بود جز بچه که دیگر حالا تقریباً ساکت شده بود.
3. باید!
پدر پتوی بچه را محکم دور او پیچید و با دست دیگر پاکت سبکی را از روی زمین بلند کرد و خود را به دختر و مادرش رساند. قطار آمده بود و چمدان سنگینی که در دست دختر بود سرعت آنها را کم کرده بود. ای خدا باز هم همان ماجرا، دیگر برایم به یک سریال تبدیل شده. این قسمت چه میشود؟ قسمت بعد چه خواهد بود؟ این بار دیگر تامل نکردم، به سمت آنها رفتم و چمدان آنها را گرفتم. پدر و مادر تشکر کردند. دختر ساک مادرش را گرفت.