پرهنگ

مدیریت فرهنگ، با نرم افزار و گزارش و جلسه!

پرهنگ

مدیریت فرهنگ، با نرم افزار و گزارش و جلسه!

پرهنگ

دغدغه اصلی پرهنگ، فرهنگ است. اما به سیاست، اقتصاد، جامعه و... هم سرک می‌کشد.
پرهنگ بیشتر از نوشته‌های خودم پر شده است، هر چند از نوشته‌های دیگران نیز خالی نیست.
ارادتمند؛ علی اصغر جوشقان‌نژاد

تاريخ پرهنگ
آخرین نظرات
عضوی از راز دل

بایگانی مطالب

هی به تو می گویم: محمد! محمد! محمد! باز من می خواهم شعر بگویم، تو نمی‌گذاری؟

باز به تو می‌گویم : محمد ! محمد ! محمد ! همینطور آمده‌ای روبروی من نشسته‌ای که چه ؟ مثلاً می‌خواهی تو را بگویم ؟ آخر تو که در شعر من جا نمی‌شوی ! شعر من همانقدر جا دارد که دستهای کوچک تو !

نکن این کار را محمد ! انگشتانت را از لای موهایم درآور !

نکن محمد ! با مدادهای خودت بازی کن . چکار خودکار من داری ؟ گفتم که نمی‌شود . شعر من درباره یک موضوع مهم است . تو در آن جا نمی‌شوی !

چی ؟ مگر تو می‌دانی عشق چیست ؟ تو خیلی کوچکتر از این حرفهایی ! مگر می‌شود ؟ تو از کجا این چیزها را می‌دانی ؟ چه کسی به تو گفته‌است ؟ داداش محمود ؟ او که از تو کوچکتر است !

بخواب محمد ! بس است دیگر . حواسم را به کلی پرت کردی . ببین همین یک امشب که من می‌خواهم از عشق بگویم ، چه قیل و قالی به راه انداخته‌ای ؟! دیگر بس است . بخواب محمد !

ای خدا ! چرا امشب نمی‌خوابد ؟ نکن ! چرا عروسکت را پرت می‌کنی ؟ خیلی خُب ؛ محمود گفت!

جانِ محمود قسمت می‌دهم بگذار شعرم را بگویم . هنوز یک بیت آن تمام نشده‌است . آخر چه کسی باور می‌کند تو هم این چیزها را بفهمی ؟ همه بچه‌ها به من می‌خندند .

بخواب محمد! فکر کردی عاشقی کار آسانی است؟ تو چه می‌دانی عشق چگونه یک روز در می گیرد، یک روز شعله می‌کشد و روز بعد...

چه می گویی؟! تو سوخته‌ای؟ خاکستری؟!! محمود هم؟! ای خدا...!

نکن محمد! دستت را از لای موهایم درآور. نکش! دردم می‌آید. محمد...!

 ***

باز به تو می‌گویم : محمد ! محمد ! محمد ! باشد ؛ تو را می‌گویم ، اصلاً از تو می‌گویم ؛ همه شعر من از تو . راحت شدی ؟ حالا ، جان خواهر ، بخواب ! محمود را ببین ؛ ساعتهاست که خوابیده .

دیگر صبح نزدیک است و شعر من ناتمام . بخواب محمد ! بخواب !

لالالالا ، گلم لالا

دلم ، دردانه‌ام ، عشقم ، تمام هستی‌ام لالا

لالالالا، گلم لالا ...

 

امضاء:سیدصالح

۱۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ شهریور ۸۲ ، ۲۳:۰۴
علی اصغر جوشقان نژاد

پدر پتوی بچه را محکم دور او پیچید و با دست دیگر پاکت سبکی را از روی زمین بلند کرد و خود را به دختر و مادرش رساند. قطار آمده بود و چمدان سنگینی که در دست دختر بود سرعت آنها را کم کرده بود. ای خدا باز هم همان ماجرا، دیگر برایم به یک سریال تبدیل شده. این قسمت چه می‌شود؟ قسمت بعد چه خواهد بود؟ این بار دیگر تامل نکردم، به سمت آنها رفتم و چمدان آنها را گرفتم. پدر و مادر تشکر کردند. دختر ساک مادرش را گرفت.

امضاء : ثاقب

۱۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ مرداد ۸۲ ، ۱۷:۲۹
علی اصغر جوشقان نژاد

مادر یک بچه شیرخواره را بغل کرده بود و سعی می‌کرد او را ساکت کند. بنابراین تمام وسایل را باید دختر می‌آورد. با یک دست ساک بزرگشان را به سختی بالاتر از سطح زمین نگه داشته بود و با دست دیگر چند پاکت سنگین را حمل می‌نمود. چادرش را هم به سختی کنترل می‌کرد. تا چند قدم عقب‌تر از من آمدند و ایستادند. باز همان خاطره هفته گذشته در خاطرم آمد. چه کنم خدایا؟! بلندگوی ایستگاه خبر نزدیک شدن قطار را اعلام کرد. همه به جنب و جوش افتادند تا به سکو نزدیک شوند، و من نمی‌دانستم چه بکنم. آیا بروم؟ قبل از اینکه تصمیم مناسبی بگیرم، مرد حدوداً چهل ساله‌ای به آنها نزدیک شد و پاکتها را از دختر گرفت. مادر و دختر هر دو تشکر کردند. بعد از چند لحظه پسر جوانی - که تقریباً هم سن و سال من بود - آمد و ساک را هم گرفت، یکی‌شان تشکر کرد و دیگری شاید سری تکان داد. دیگر چیزی نمانده بود جز بچه که دیگر حالا تقریباً ساکت شده بود.

امضاء:ثاقب

۶ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ مرداد ۸۲ ، ۰۲:۲۶
علی اصغر جوشقان نژاد

باز ایستاد و ساکش را زمین گذاشت. چادرش را مرتب کرد و نفسی تازه نمود. ساک را با دست دیگرش برداشت و راه افتاد .وقتی به پشت سرش رسیدم سرم را روی کتابم انداختم و سعی کردم وانمود کنم که هیچ توجهی به دنیای پیرامونم ندارم. چند قدمی که از او گذشتم نیم نگاهی به پشت سرم انداختم. باز هم ساکش را زمین گذاشته بود تا استراحت کند. نمی دانستم چه بکنم. فاصله ما به خاطر سرعت من و توقفهای او بی اختیار رو به افزایش بود. در دلم بود که برگردم اما شک و دودلی مثل خوره به جانم افتاده بود. بی‌اختیار سرعتم را کم کردم و بیشتر اندیشیدم. اگر او هم برخوردی از روی بی‌اعتمادی با من داشت و من را سنگ روی یخ می‌کرد چه؟ یادم آمد آن شب را. به پیرمرد گفتم: «پدر جان! اجازه بده کمکت کنم، بارت سنگین است و هوا هم سرد است.» وای که پیرمرد چه نگاه با ترس و پر سوالی به من انداخت. بعد با عجله گفت: «نه! خیلی ممنون.» و راهش را کج کرد و رفت. از او بدتر آن پیرزنی بود که وسط خیابان داد و بیداد راه انداخته بود. هرچه می‌گفتم «حاج خانم من که چیز بدی نگفتم، فقط خواستم زنبیلتان را بگیرم و کمکتان کنم.»، باز هم سر و صدا می‌کرد و می‌گفت: «این همه آدم دیگر هست. برو به آنها کمک کن.»
دوباره برگشتم و به عقب نیم نگاهی انداختم. خدایا خیرخواهی هم برای ما شده بدبختی. یکی نیست به ما بگوید تو را چه به کمک به خلق‌الله.
حالا دیگر حدوداً ده قدم با من فاصله داشت و به سختی ساک را از زمین بلند کرده بود و حرکت می‌کرد. اندکی به سرعتم افزودم تا آخرین فرصت تفکر را به خودم داده باشم. یاد داستان حضرت موسی افتادم که به دختران حضرت یعقوب کمک کرده بود. حتماً حضرت موسی هم آنوقت مثل ما جوان بوده. تقریباً مصمم شدم که باید کمکش کنم. ایستادم و نیم نگاهی به پشت سرم انداختم، ساکش را از روی زمین بلند کرد و حرکت کرد. نگاهم را به سمت جلو چرخاندم. از آنهمه راهی که باید می‌آمدیم تا به اتوبوسها برسیم حالا دیگر فقط چند متری باقی مانده بود و من آنقدر دیر تصمیم گرفته بودم که حالا دیگر نمی‌توانستم کاری بکنم. قبل از اینکه برگردم و پشت سرم را ببینم. چیزی از کنارم رد شد. چند قدم جلوتر ایستاد و ساکش را زمین گذاشت. چادرش را مرتب کرد و نفسی تازه نمود. ساک را با دست دیگرش برداشت و راه افتاد.


امضاء : ثاقب

۱۶ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ مرداد ۸۲ ، ۲۱:۱۸
علی اصغر جوشقان نژاد

سلام ابراهیم! چه کسی فکرش را می‌کرد؟ ولی من بُردم.ـ

قرارمان که یادت نرفته؟ حالا دقیقا یکسال می‌شود...ـ

مکه ، روی تخت بی حال و بی رمق به پشت افتاده بودم. سرم توی بالش فرو رفته بود و مدام سرفه می‌کردم. یادت می‌آید ابراهیم؟ یک ساعت تمام سرفه کردم. شما هم هر چند که خواستید، اما نتوانستید بخوابید. رفتی چای آوردی، آب میوه آوردی، شیر آوردی، امامن ساکت نشدم. آمدی پشتم را مالیدی، آب پاشیدی به صورتم، خواستی بروی اکسیژن بیاوری که نگذاشتم. یادت می‌آید ابراهیم؟ـ

جای دلداری دادن هی می‌گفتی:“ الان است که نفس آخر رابکشی! بمیری و ما هم از دستت راحت شویم! همینجا چالت می‌کنیم و برمی‌گردیم ایران!”ـ

شب قبلش رفته بودیم تنعیم. من و تو و هادی و مجید. احرام مستحبی بسته بودیم و آمده بودیم مسجدالحرام عمره نیابتی از پدر و مادر. شب در آن فضای روحانی

–پیشنهاد هادی بود یا مجید- در سعی صفا و مروه جوشن کبیر خواندیم. دور ششم که از کوه صفا بالا می‌رفتیم، حالم بد شد. نفسم بند آمد و افتادم. زیر بغلم را گرفتید -تو و هادی- و دور هفتم را روی پاهای شما تمام کردم. همینقدر به هوشم آوردید که تقصیر کنم و بعد با آن لباسهای افسانه‌ای! روی دوش هادی تا بیرون مسجدالحرام... ای لعنت بر من که عمره شما را هم خراب کردم.ـ

چه کسی فکرش را می‌کرد؟ حالا دقیقا یکسال می شود. من هنوز یادم نرفته...ـ

آن چند دقیقه آخر که مُسکن‌ها داشت کار خودش را می کرد و من آرام شده بودم، تا خوابم ببرد تو هم دراز کشیدی و چشمانت را بستی. من هنوز یادم نرفته:ـ

“حیف نیست آدم تا اینجا بیاید و آمرزیده نشود؟ هان؟”

“ولم کن ابراهیم! حوصله داری...”

“جدی می‌گویم. فکرش را بکن سال دیگر... این موقع... ما کجا... اینجا کجا...”

جوابت را با بی حالی دادم:ـ

“خیال می‌کنی سال دیگر اصلا یادت می‌آید یک روز اینجا بوده‌ای؟ کنار خانه خدا؟... سرت آنقدر به کار و زندگی گرم می‌شود که... بگذار بچه‌ات بدنیا بیاید...”ـ

“محال ممکن است. اصلا حالا که اینطور شد سال دیگر درست همین روز با هم می‌رویم قم، جمکران... هرکس یادآوری کرد و قرار گذاشت برنده است. خرج سفر با دیگری...”ـ

“دست بردار ابراهیم! این دیگر چه قراری است...؟”

“بزن قدش!ـ”

و به زور دستم را گرفتی و فشردی. بعد خوابم برد و چه خواب شیرینی... هنوز هم گاهی اوقات فکر می‌کنم در آن لحظات ضعف و خستگی خواب دیده‌ام. اما نه... گرمی دستانت را خوب به خاطر می‌آورم.ـ

سلام ابراهیم!ـ

من بُردم! امروز همان روز است و من با هادی و مجید به قم آمده‌ایم... افسوس که تو نیستی. فقط چهار ماه... چهار ماه بعد از سفر حج، سرطان خون از نفست انداخت. آن روز هیچکدام مان نمی‌دانستیم تو هم شیمیایی هستی. تو چقدر پاک رفتی ابراهیم! خدا حجت را پذیرفت.ـ

حالا پسرت، اسماعیل، نه ماه دارد و من هنوز سرفه می‌کنم.ـ

امضاء:سیدصالح

۱۷ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ مرداد ۸۲ ، ۱۸:۱۱
علی اصغر جوشقان نژاد
هم خانه تو مهر...
مهر تو آب.
سرچشمه ولا...
بانوی آفتاب.
...
این فاطمیه هم داغ فقدان تو با طوطیا کردن خاک تربتت تسلی نگرفت...
پس کی؟... یا حضرت حق... پس کی نمازهایمان را بر مهر تربت زهرا اقامه کنیم؟

امضاء : ثاقب

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ مرداد ۸۲ ، ۱۱:۱۰
علی اصغر جوشقان نژاد

بسم الله العلی الاعلی

جمعیت شانه به شانه ایستاده بود. همه چشمها به دهان نبی بود و حواسها به کلامش. در میان انبوه جمعیت افرادی سخنانش را تکرار می‌کردند تا همه از فیض کلامش بهره گیرند. تا اینکه دست علی را بالا برد: «هر که من مولای اویم این علی مولای اوست.»

***


بیا دخترم، بیا تا موهایت را شانه بزنم. بگذارید تا خودم لقمه در دهانتان بگذارم. دیگر این روزها تکرار نخواهد شد. فصل بی مادری نزدیک است. دیگر باید سر بر شانه هم بگذارید و بگریید. دریابید این آخرین لحظات عمر مادر را که درد پهلو مرا خواهد کشت.


***


ترافیک شده و همه بوق می‌زنند. صدای اذان در فضا پیچیده. توی پیاده رو چند نفری ایستاده‌اند و دسته‌ای پول در دست گرفته‌اند و دلار خرید و فروش می‌کنند. توی سوپر مارکت غلغله است. هر کسی چیزی می‌خرد. یک نفر چند کیلو گوشت و یک شانه تخم مرغ دست می‌گیرد و بیرون می‌آید. همه مشغولند و همه فارغ. همه در فکرند ولی همه به فراموشی سپرده‌اند. راستی امروز چندم ماه است؟ امروز عید است یا شهادت؟


***





در میان انبوه جمعیت تاریخ هم ایستاده‌اند کسانی که آن صدا را تکرار کنند. هستند افرادی که هنوز فراموش نکرده‌اند که امروز را باید پیراهن مشکی پوشید یا اینکه به هم تبریک گفت. اینکه توانسته‌ایم از فیض کلام آن روز نبی بهره گیریم – هرچند که از برکت صدایش بی‌بهره‌ایم – نشانه تلاش آن آدمهایی است که شانه‌هایی افتاده دارند و روی گلیم و موکت زندگی می‌کنند اما غرق نشده‌اند.
قدرشان را بدانیم


امضاء : ثاقب

۱۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ مرداد ۸۲ ، ۱۹:۰۶
علی اصغر جوشقان نژاد
با اجازه برادر خوبم ثاقب اولین دستنوشته دوست تازه مان علیرضا را در صفحه قرار دادم. عجله و احتمالا جسارت بنده را به حساب شوق یافتن دوستی گرانقدر بگذارید.

یاعلیش!

سیدصالح

***

هوا سرد است و باران هم نمی بارد

براین دنیای ویرانی بجز اشکی نمی بارد

همه مردان این شهرم

 برای قطره ی آبی

   زمین یکسر بپیمودند

ولی چون در زمین آبی نمی جوشید

هوای آسمان کردند

بیامد مردی از دریا

         به باران وعده ای خوش داد

همه مردان عاشق را

پرانی آسمانی داد

شبی مردان عاشق باز

هوای آسمان کردند

     نگاهی بر زمین کردند

    نگاهی بر شب باران 

به یک یک از زمین رفتند

به اوج آسمانها خوش

ز جای پای این عشاق

هزاران لاله می رویید

امضاء:علیرضا
۱۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ مرداد ۸۲ ، ۱۹:۰۱
علی اصغر جوشقان نژاد

دوباره ظهر تابستان شدن یک اتفاق روزانه شده و از گرمای میانه روز، چند ساعتی حتی گنجشک‌ها هم نمی‌خوانند. تا آنها به سایه‌های کمیاب دیوارها پناه می‌برند من هم خسته از فعالیت نیم روزه خویش در خانه به دنبال تجدید نیرو و تکمیل روحیه‌ای هستم که در برخورد با آدم‌های گوناگون گم کرده‌ام. با اینکه تا کنون صدای قار و قور شکم خالی‌ام شنیدنی بود اما اکنون که غذا آماده است، من هم میل به بی میلی پیدا کرده‌ام تا زیر لب هم که شده غرولندی کنم و عقده‌های این نصف روز گذشته را خالی نمایم. هر چند که بعد با اشتهای تمام، غذا را خواهم خورد و به بهانه نیم ساعت چرت زدن، یکی دو ساعت خواهم خوابید. نمی‌دانم که این گرمای تابستان چه دارد که همیشه آدم را یاد چیزهای خوبی می‌اندازد. با اینکه حال آدم به هم می‌خورد وقتی خسته و کوفته توی هوای دودی شهر به سمت خانه روان می‌شود، اما همینکه توی خانه اوضاع و احوالش سر جا آمد، یا وقتی خوابید و بیدار شد یاد بچگی‌هایش می‌افتد.

وقتی دراز می‌کشیدم تا مادر نیم ساعت دیگر بیدارم کند و به سالن مطالعه بفرستدم، چه دل خوشی داشتم. خودش هم می‌خوابید و من از این فرصت بود که خوب استفاده می‌کردم برای خواب طولانی. بعد هم که بنا به بیدار شدن بود می‌آمد بالای سر آدم می‌نشست و یک بشقاب پر از سیب می‌آورد. از صدای پوست کندن سیب‌ها سنگینی خوابم در هم می‌شکست اما هنوز قدرت گشودن پلکها نبود. ناگهان مادر که تا کنون تنها برایم حرف می‌زد اولین قطعه سیب را توی دهان بسته‌ام می‌چپاند. این، اگر چه اجباری بود برای دل کندن از خواب دلخواه نیم روز و مقدمه‌ای برای تلخی درس خواندن در کتابخانه، اما این همه را خیلی شیرین می‌نمایاند. وقتی می‌دانستی که قطعه سیب بعدی در راه است مجبور بودی همان قبلی را بجوی تا فضا را برای سیبهای جدیدتر خالی کنی. این بازی، آنقدر ادامه می‌یافت که چشمانت را بگشایی و اولین کلام را در جواب این هه صحبت مادر در این چند دقیقه بگویی.

حالا دیگر از خواب نیم روز هم برخواسته‌ام و خمیازه کشان دستم را به سمت ساعتی که خانم برایم تنظیم کرده و بیرون رفته می‌برم تا صدایش را ببرم. آبی به سر و صورت می‌زنم و آماده بازگشت به میان شهر می‌شوم. صدای گنجشک‌ها دوباره به گوش می‌آید. درب خانه را که پشت سرم می‌بندم به این فکر می‌کنم که شب وقتی دراز می‌کشم توی ایوان میان خنکی شب تابستان، یاد کدام خاطره از کودکیهایم می‌افتم.

امضاء : ثاقب

۱۹ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ تیر ۸۲ ، ۱۲:۲۳
علی اصغر جوشقان نژاد

چهارم:
شب، آن بالا، در آسمان، ماه که کوچکتر شده است و اتوبوس که از خیابان‌های ناهموار مکه می‌پیچد و برای آخرین بار به کنار مسجدالحرام می‌رسد. آنقدر به گلدسته‌هایش خیره می‌مانیم تا گم شویم.
از مدینه که بیرون می‌آمدیم تلخ بود اما به شوق شجره، و از شجره به شوق مکه و از مکه... خدای من! چه کسی نمی‌داند این امید آخر است؟ یعنی بار آخر بود؟
خدای من! چه کسی ما را در اندوه دوری از خانه‌ات تسلی می‌دهد؟ چه کسی هر شب خاطره زمزم و صفا و مروه را برایمان بازگو می‌کند؟ ماه؟
تا جده راهی نیست و این مسیر کوتاه تمامش با تماشای تو به پایان می‌رسد... خداحافظ
خداحافظ شبهای قرآنی
خداحافظ نافله‌های بارانی
خداحافظ چهره‌های نورانی
خداحافظ نجواهای آسمانی
خداحافظ و به امید دیدار


امضاء : سید صالح

۱۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ تیر ۸۲ ، ۰۲:۱۰
علی اصغر جوشقان نژاد