پرهنگ

مدیریت فرهنگ، با نرم افزار و گزارش و جلسه!

پرهنگ

مدیریت فرهنگ، با نرم افزار و گزارش و جلسه!

پرهنگ

دغدغه اصلی پرهنگ، فرهنگ است. اما به سیاست، اقتصاد، جامعه و... هم سرک می‌کشد.
پرهنگ بیشتر از نوشته‌های خودم پر شده است، هر چند از نوشته‌های دیگران نیز خالی نیست.
ارادتمند؛ علی اصغر جوشقان‌نژاد

تاريخ پرهنگ
آخرین نظرات
عضوی از راز دل

بایگانی مطالب

خیلی سیاه بودند. انگار که هیچ کدامشان خیال کوتاه آمدن نداشت. سرهاشان را به هم چسبانده  بودند و می چرخیدند.

داداش ابراهیم گفت: «احمق تو نمی فهمی...»  داداش اسماعیل گفت:«به تو چه! زندگی خودمه، هر کاری که دلم بخواد می کنم.» داداش ابراهیم این را که شنید یکهو از کوره در رفت پرید که بزند توی گوش داداش اسماعیل. اگر داداش مصطفی نبود نمی دانم چه اتفاقی می افتاد. داداش ابراهیم داد زد: «تو غلط کردی... بدبخت! می زنم توی سرت. برو بمیر. اون سر دنیا هم که بری میامو میکشمت. می خوای آبروی ما رو ببری؟!» داداش مصطفی که هنوز داداش ابراهیم رو گرفته بود با صدای مظلومانه ای گفت: «حرف ابراهیم رو گوش کن. بزرگتره. داداشته. صلاحتو می خواد. آخه اونجا که خبری نیس که میخوای بری... تازه مگه اونا که رفتن چی کار کردن. تو هم میشی مثه یکی دیگه از اونا، بدبخت می شی ...»

اون دو تا دائما دم هایشان را بالا می بردند . انگار که بخواهند همدیگر را نیش بزنند. فکر می کنم اصلا قصد ردن هم را نداشتند ولی بد جوری به هم پیله کرده بودند. رد پاهایشان روی زمین خاکی حیاط پیدا بود. اگر کسی آنها را می دید فکر می کرد ک یک لشکر عقرب از اینجا گذشته است.

بیچاره بابا! نه می توانست حرف بزند، و نه اینکه بی خیال نگاهشان کند. مثل یک چوب خشک افتاده بود کنار دیوار و نگاه می کرد. نگاه کردنی که بد جوری زجرش می داد. قیافه اش از عصبانیت سرخ که هیچ، کبود شده بود.

داداش اسماعیل بلند شد و کفش هایش را پوشیده نپوشیده از ایوان پرید پائین توی حیاط. بدون توجه به فریادهای داداش ابراهیم که اصلا نمی شد بفهمی چه می گوید از کنار من رد شد و موقع بیرون رفتن در حیاط را محکم به هم کوبید.داداش مصطفی داداش ابراهیم را ول کرد و به دنبال  اسماعیل که حالا دیگر دلم نمی خواست داداش اسماعیل صدایش کنم ، از خانه زد بیرون. داداش ابرهیم را نگاه می کردم که تازه متوجه من شد . انگار فقط زورش به من می رسید که داد زد:«مگه تو درس و مشق نداری که با عقرب بازی میکنی...؟! میخوای مثه اون داداشت بدبخت بشی...؟!»

یک تکه کاه برداشتم و زدم توی سر هر دو تایشان. از هم جدا شدند و هر یک به سوراخ خودش خرید.

تازه تکاندن شلوار خاکی ام تمام شده بود که توی ایوان چیزی دیدم که باورم نمی شد. بابا داشت گریه می کرد. ولی صدایش در نمی آمد. کف خاکی حیاط را نگاه کردم. از عقرب ها هم خبری نبود.

□□□

هوا سرد شده بود و ما بابا را خوابانده بودیم توی اتاق روبروی تلویزیون.چهره داداش ابراهیم خیلی بد بود، سیاه سیاه. می شد فهمید که توی دلش اسماعیل را نفرین می کند. چهره داداش مصطفی ناراحت بود. ولی حرف نمی زد، حتی توی دلش. تا به آن روز هیچ کداممان توی تلویزیون نرفته بودیم. البته به جز آن یک باری که داداش ابراهیم رفته بود ورزشگاه و تلویزیون مسابقه فوتبال را نشان داد. داداش ابراهیم هی می گفت «این منم ... این منم ...» و ما هر چه چشم تیز می کردیم چیزی نمی دیدیم. قیافه اسماعیل خیلی لاغر و مظلوم بود. طوریکه دلم می خواست باز هم داداش اسماعیل صدایش کنم. از ما می خواست تا برای برگشتنش  کمک کنیم. بابا را نگاه کردم. گریه می کرد ولی باز هم صدایش در نمی آمد.

□□□

هوا سرد بود و از عقرب ها هیچ خبری نداشتم.

امضاء : ناقه صالح

۱۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ آبان ۸۲ ، ۲۲:۲۹
علی اصغر جوشقان نژاد

سلام.
یک وقت توهم برتان ندارد که ما ول کرده‌ایم و رفته‌ایم‌ها. نه! ما حالا حالاها کار داریم. به قول شاعر گفتنی «هنوز حرف زیاد است و مرد حرف بسیار». هر چه باشد یا نباشد ما فعلا قصد نداریم اینجا را تعطیل کنیم، اگر هم می‌بینید کم‌تر وقت می‌کنیم بیاییم به حکمتی داره که شاید خودمون هم ازش بی‌خبریم. اما از دل خودم این میاد که حیف نیست ماه به این خوبی رو پای اینترنت حروم کنم؟
بگذریم. حالا که احساس وظیفه! کردیم و اومدیم لااقل یک هدیه ناچیز:
از کتاب «دست دعا، چشم امید» دریافتی از مناجات خمسه عشر، سید مهدی شجاعی:
خدای من!
اگر اطاعت امر تو نبود هرگز با کوره خاطر خویش بر ساحل دریای یاد تو گذر نمی‌کردم چرا که می‌دانم ظرف وجود من شایسته من است، نه بایسته تو.
و کاسه دل من به اندازه ظرفیت خویش از بحر تو آب ذکر بر می‌دارد، نه به وسعت بی‌کرانگی تو.
و کجا پای ناتوان مرا قدرت نیل به شناختگاه مقام مقدس توست؟
خدایا!
همین که به اذن تو بر ذهن این ناپاک، یاد پاکی مطلق می‌گذرد مرا بزرگترین نعمت توست و همین که این آلوده را نام منزه تو بر زبان می‌رود مرا عظیم‌ترین لطف توست.
خدایا!
تو منزه‌تر از آنی که بر زبان ما به تنزیه بگذری.
و تسبیح تو برتر از آن است که تا اوج دلهای ما تنزل کند.
و تسبیح تو مقدس‌تر از آن که خود را به بالهای قلب ما بیالاید.

امضاء : ثاقب
التماس دعا

***************************************

بعد التحریر

***************************************

دو بال زخمی

 

منتظر ماندم من آن شب پشت در

تا بیایی اخم من را وا کنی

باز هم مانند هر شب سفره را

تو پر از نان و پر از خرما کنی

 

منتظر ماندم بیایی پیش من

تا که بنشینم کنارت شادمان

مثل بابایم بخندانی مرا

تا بخندد ماه هم در آسمان

 

منتظر ماندم، نیامد آن شب از

پشت در، دیگر صدای پای تو

در میان کوچه تاریک ما

آه! خالی بود آن شب جای تو

 

پیش چشمم آسمان تاریک شد

ناگهان رفتی تو از پهلوی ما

پر کشیدی با دو بال زخمی ات

مثل کفترهای روی نخلها

 

قلب من مانند بال تو شکست

باز من همسایه با غمها شدم

مثل بابا مهربان بودی، ولی

یا علی! رفتی و من تنها شدم

یتیمان علی

شعر بالا از خانم شعبان نژاد است.

اینجا در تنهایی دلم می گیرد وقتی بچه ها نیستند. فکر کن شب قدر هم باشد. شب ضربت هم باشد. اقتربت الساعه و انشق القمر...

مگر یتیم شدن شاخ و دم دارد؟ مگر خبر می کند؟

التماس دعای فراوان

یاعلیش

امضاء: سیدصالح

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ آبان ۸۲ ، ۱۴:۲۲
علی اصغر جوشقان نژاد

گفتم:«تو چقدر خوشگلی...؟!» آخه موها و چشماش سبز رنگ بودن و از قیافش که دیگه نگم.کمی عقب رفت و خودش رو جمع و جور کرد.گفت:«خیلی مهم نیس.گم شدم. کمکم می کنی راه خونه رو پیدا کنم؟» هرچند که بچه بچه بود ، مثلا از اون سه چهار ساله هاش، ولی مثه بزرگ بزرگا حرف می زد . بغلش کردم و راهی شدیم. وسط راه کلانتری یه بار دیگه گفتم: «تو چقدر خوشگلی...؟!» باز خودشو جمع و جور کرد. ولی این بار دیگه بغل من بود و همچینی که بگی نتونست کاری بکنه. فقط دوباره گفت: «مهم نیس.»

کلانتری دو تا در داشت. یکی جلو و یکی هم اون پشت که نگهبان نداشت و اتفاقا مستقیم می رفت به سمت دفتر رئیس. همین که وارد زیر زمین شلوغ و درهم ریخته کلانتری شدیم، شهید آوینی نگاش به سمت ما چرخید و تا اینکه حسابی نزدیک بشیم، خوب وراندازمون کرد. رئیس توی یه کاغذ تند و تند می نوشت. حاجی گفت: «اومدم اینجا تا بگم دنبالتون بگردن.» گفتم: «توی خیابون دیدمش.» حاجی آوینی گفت: «یکی از شخصیتای خودمه. کارش همینه که از خونه بزنه بیرون و بگه گم شدم تا یکی پیداش کنه.»

امضاء : ناقه صالح

۱۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ آبان ۸۲ ، ۱۹:۰۷
علی اصغر جوشقان نژاد

گفت: «یک دعا می‏کنم آمین بگو فرشته!؟»

- «خدایا شهادتم را روی تخت بیمارستان قرار نده...!؟» ... آمین!

خیالم راحت شد... حداقل از وقتی موی سر و صورتش ریخته بود از روی تخت پایین نیامده بود... حداقل سر این عمل نمی‏رفت...!؟

- «رفتنی را می‏برند فرشته...!؟»

احمدی ... یعنی دکتر احمدی با دو تا پرستار و یک تخت آمدند تو... صدای یا علی پرستار که بلند شد ذکر یا زهرای منوچهر قطع شد... بدنش روی تخت نبود... روی تخت بیمارستان.

تقدیم به شهید منوچهر مدق

امضاء : طه

۱۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ مهر ۸۲ ، ۱۵:۲۷
علی اصغر جوشقان نژاد

کاش می‏شد بوی اسفند را نوشت وقتی که از زیر سری لامپ‏های رنگی و زرورق‏های رشته رشته رد می‏شوی و دود اسفند از چهارپایه‏ای که وسط کوچه گذاشته شده به صورتت می‏خورد.


کاش می‏شد بوی اسفند را تعریف کرد وقتی که بسته شکلات عیدی را به مادرت می‏دهی و می‏گویی که توی ترافیک، زیر نور مهتابی‏های آبی و سبز وسط خیابان دو تا پسر بچه ده دوازده ساله آنها را به تو داده‏اند. توی دست یکی‏شان یک کارتن پر از بسته‏های شکلات عیدی و دیگری مشغول ریختن اسفند بر روی ذغال‏ها.


کاش می‏شد بوی اسفند را حفظ کرد وقتی که صدای شعرخوانی مداح تو را به سمت خود می‏کشد و می‏بینی که ظرف‏های آش و شله‏زرد نذری و لیوان‏های شیر و شربت برکتی در دست مردم چگونه جابجا می‏شود.


کاش می‏شد اسفندی دود کرد وقتی که فردا می‏شود و رفتگر محله را می‏بینی که زرورق‏ها و کاغذها و ظرف‏های یک بار مصرف به جا مانده از دیروز را جارو می‏زند و زیر لب الحمدلله می‏گوید که همین قدر از خادمی درگاه ارباب نصیبش شده است.


کاش اسفند تمام می‏شد و مژده بهار می‏آمد. اسفندهایمان تمام شد از بس که برای پیشواز بهار اسفند دود کردیم اما بهار نیامد...



بهار در راه است. چشم به راه بمانیم












امضاء : ثاقب

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ مهر ۸۲ ، ۰۲:۲۳
علی اصغر جوشقان نژاد

خوش دارم که این عید را به تو

- تنها به تو -

تبریک بگویم:

آقای من، میلاد اربابمان مبارک

**************

ارباب جان

آمدی...

و بار یک دنیا حرف نگفتنی روی سینه‌ام سنگینی می‌کند:

 

 

 

 

 

 

 

 

گفته بودم چو بیایی غم دل با تو بگویم...

چه بگویم... چه بگویم... چه بگویم...

امضاء : اصغر

۸ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ مهر ۸۲ ، ۱۱:۱۹
علی اصغر جوشقان نژاد

یک گنبد طلایی با دو گلدسته آبی.
یک گنبد طلایی مثل خورشید، مثل مهر. مثل یک دشت پر از سنبله‌های زرد گندم. مثل خورشیدِ هنگام طلوع وقتی به عکس آن توی آب دریا خیره می‌شوی. مثل گلبرگهای یاس زرد. مثل خورشید، مثل مهر.
دو تا گلدسته آبی مثل دریا، مثل آب. مثل آسمان وقتی خورشید میان آن می‌درخشد. مثل آب، مثل دریا وقتی انعکاس تور خورشیدِ وقت غروب، آن را طلایی می‌کند. مثل دریا، مثل آب.
یک گنبد طلایی با دو گلدسته آبی، مثل قرص کامل ماه وقتی همه نور خودش را از خورشید می‌گیرد. مثل ماه مهرافشان وقتی به برادر لبخند می‌زند.
یک گنبد طلایی با دو گلدسته آبی، مثل چهره‌ای همچون خورشید و دستانی مثل دریا هنگام دعا. دستانی مثل دریا که ماهی‌ها در تلاطم نگاهش به دنبال آب می‌گردند. دستانی مثل دریا به همراه یک علم و یک مشک. یک علم سرخ مثل خورشیدِ هنگام غروب و یک مشک در انتظار آب دریا.
یک گنبد طلایی با دو گلدسته آبی. آبیِ آبی، مثل آب دریا وقتی که ماه قدم در آن می‌گذارد. مثل آب توی مشت‌ها. مثل آب مقابل صورت. مثل آب هنگامی که از توی دستها بیرون می‌ریزد. مثل آب روی آب، مثل آبروی آب.
یک گنبد طلایی با دو گلدسته آبی.
یک گنبد طلایی مثل خورشید، مثل مهر. مثل خورشیدِ هنگام غروب.
دو تا گلدسته آبی مثل دریا، مثل آب. مثل دو تا رود، مثل دو تا دریا، وقتی انعکاس نور خورشیدِ وقت غروب بین آن را خونین می‌کند.
یک گنبد طلایی با دو گلدسته طلایی.

عشق است ابالفضل

امضاء : ثاقب

۲۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ مهر ۸۲ ، ۱۱:۰۵
علی اصغر جوشقان نژاد

آخر هفته که می‌شود دلش پر می‌کشد تا به خانه برگردد اما این هفته کمی فرق دارد. پدر به حج رفته و امسال اخبار بدی از حج به گوش رسیده است. نگران پدر است که در کشتار حاجیان خدایی ناکرده برایش اتفاقی نیفتاده باشد. با تمام خستگی از بیداری شب و روز گذشته و فعالیت سنگین، از پادگان بیرون می‌آید و به سمت ایستگاه زنجان می‌رود. هر چند از ابهر تا زنجان ۷۵ کیلومتر راه است اما او تنها به اندازه ۳۰ کیلومتر باید انتظار بکشد تا به امیرآباد و به خانه پدری برسد.

توی مینی‌بوس که می‌نشیند از خستگی مفرط پلکهایش روی هم می‌رود. خیالات مبهم توی ذهنش تاریک و روشن می‌شوند. روحش پرواز می‌کند تا پیش پدر اما نمی‌داند پدر را در ذهن خویش سالم به تصویر بکشد یا اینکه ...

با صدای راننده از خواب می‌پرد. به ترمینال زنجان رسیده‌اند. کلافه می‌شود. غرولندی می‌کند و پیاده می‌شود. گوشه‌ای روی جدول کنار خیابان می‌نشیند و سرش را توی دستهایش می‌گیرد. چند دقیقه‌ای به همین حالت میان خواب و بیداری می‌گذرد. بعد همت می‌کند و بلند می‌شود. سوار مینی‌بوس دیگری می‌شود تا مسیر آمده را تا امیر آباد بازگردد. اما خواب باز هم امانش نمی‌دهد و چشم که می‌گشاید خود را در ابهر می‌بیند. اعصابش به هم می‌ریزد. به سمت ماشین‌های زنجان می‌رود و ...

بار سوم که در ابهر پیاده می‌شود، دیگر توان این را در خود نمی‌بیند که به زنجان بازگردد. به پادگان برمی‌گردد و تعجب و سوال دوستان به خاطر بازگشت زود هنگام را بی‌پاسخ می‌گذارد. به سمت تخت خودش می‌رود و همانجا می‌خوابد. به این امید که بعد از خواب به سمت امیر آباد حرکت کند، یا شاید هفته دیگر و یا...

***

پدر منتظر حامد ماند اما آن هفته خبری از او نشد. هفته دیگر که حامد به خانه آمد از پدر خبری نبود. پدر سکته کرده بود. همان روز صبح

امضاء : ثاقب

۹ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ شهریور ۸۲ ، ۱۸:۲۷
علی اصغر جوشقان نژاد

دیگر کلافه شده بودم ، یک هفته بود نمی دانستم کدام بیمار ترند ...فاطمه یا محمد؟ ... فاطمه مثل خواب زده ها توی خانه راه می رفت و بی تابی می کرد، نگاهش دیگر بی رنگ شده بود ، بوی سردی گرفته بود خانه. انگار یک سالی شمعدانی ها را آب ندهی و جای برگهای شمعدانی کف حوض سبز شود که آنقدر چرت آب را پاره نکنی تا رخوتش جوانه بزند، نه اینکه بگویم  کار های خانه  را نمی کرد...نه...هم شمعدانی ها هر صبح می خندید هم فواره ی حوض،اما چه فایده وقتی فاطمه نمی خندید وحتی نمی دید این خنده ها را، چشم هایش انگار چیز دیگری می خواست برای تماشا...همین طور گیج واگیج توی اتاق ها می گشت و یک وقت می دیدی خیره شده به در سبز رنگ اتاق محمد ... محمد را هم که دیگر نگو هم تب داشت هم جای جوش هایش می خارید، بیچاره خان جون یک بار دیگرپیر شد سر مریضی محمد ، طفل هشت ماهه رمق نداشت حتی گریه کند و این باز فاطمه را گیج تر می کرد ... می گفت اگر می گویی حالش خوب است پس چرا صدای گریه اش نمی آید و بعد برق چشم هایش عوض می شد و رنگ صورتش هم ، پر از پرخاش چینی هایی که توی این چند روز از دستش سر خورده بودند. به هوای گریه های محمد به من می پرید که نکند سر بچه ام ...!؟ وبعد انگار از گفتنش هم می ترسید ، ومن باز باید می گفتم که آرام باش و باز باید می گفتم که به خدا یک آبله مرغون ساده است و باز با تمام شیطنتی توی یک صدای نگران جا می شد باید می گفتم آخر تو که تا حالا نگرفته ای نمی دانی چه کیفی دارد که...!؟ و باز با تمام چینی های شکسته اش نگاهم می کرد و انگار من خود نامرد آبله مرغانم !؟ و مثل تمام موشک های کاغذی و تمام موسیقی های کلاسیک دنیا آخرش را ملتمسانه فرود می آمد و و باز می گفت مرتضی فقط یک دقیقه! ... به خدا توی اتاق نمیرم! ... همین بود که می گفتم کاش محمد بیشتر گریه می کرد به خدا نگرانش بودم فاطمه با آن بدن ضعیفش که از روی سر ماخوردگی هایش میشد فهمید زمستان کی شروع میشود کی تمام اگر آبله می گرفت کمتر از الان اذیت نمی شد خودش هم می دانست اما هنوز شبها هم طوری میخوابید که وقتی بیدار میشود رویش به در سبز رنگ اتاق محمد باشد ... و حتی راه حل خان جون که گفت ببرش جایی که دورش شلوغ باشد هم افاقه نکرد ...خانه ی مادرش که سر کو چه نرسیده بودم که مثل بچه هایی که از گم شدن می ترسند دوید دنبالم که مرتضی! وایسا ...نمی تونم بمونم ... و سر زدن به طوبی خانم که همیشه سه ساعت روی شاخش بود هم سه دقیقه ای تمام شد تازه می گفت دخترش هم مریض بود رفتم عیادت...!!؟؟

***

جوش های هر دوتایشان هنوز سرخ بود اما مال فاطمه تازه تر بود...تازه امروز صبح فهمیدم که دختر طوبی خانم هم آبله گرفته و همان موقع شستم خبردار شد که فاطمه کار خودش را کرده ، خانه که رسیدم نگاهش مثل سفیدی رازقی های اول صبح بوی یاس می داد  و با تمام شیطنتی که توی یک صدای آسوده جا می شد گفت:" راست می گفتی آبله مرغون خیلی کیف میده ...حالا می فهمم ... مخصوصا اگر...!؟" 

***

چشم هایش از چشم های محمد توی قاب عکس هم خندان تر بود ، انگار نه انگار! من با تمام مردانگی قوس کمرم صاف نمی شد ، خبر را که آوردند توی ایوان داشت چای می ریخت خبر را از دهان خود صادق شنید تنها لحظه ای چشمهایش توی چشمهای من گیر کردند؛ اما نه بوی افسوس می دادند و نه بی رمغ شده بودند تا جا برای اشک وا کنند ... تنها یک لحظه ... و بعد دوباره با همان صدایی که چند دقیقه پیش از صادق حال مادرش را پرسیده بود  گفت بفرما چای پسرم ... و حالا صادق بود که باید بغضش می ترکید... و من ... و زهرا که توی اتاق جلویی آنقدر بلند ناله می زد که ما هم می شنیدیم ... اما فاطمه با همان دستی چای را جلوی صادق گذاشت پلاک محمد را بر داشت ... هنوز داشت می خندید ... هنوز هم دارد می خندد امروز که بعد از ده سال انتظار حتی وزن محمد را توی تابوت روی شانه های مان احساس نکردیم ... امروز که چهار پاره استخوان را به جای پسرمان به خاکی امانت دادیم که از ما لایق تر بود برای داشتنش باز هم می خندید ...!؟

وداع

 

امضاء: طه منتظر

 

 

۱۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ شهریور ۸۲ ، ۰۶:۲۲
علی اصغر جوشقان نژاد

از رفتار من عصبانی نشو. حالم خیلی بد است. احساس می کنم که دارم به یک حیوان تبدیل می شوم. به آنچه می کنم اعتقادی ندارم. از دستورات اطاعت می کنم تا در چشم دوستانم مثل دخترها نباشم.

هرگز نخواهی فهمید که با تفنگ آماده شلیک وارد خانه ای شدن که ده بچه و زن و پیرمرد در آن هستند، به عربی فریاد زدن و هوار کشیدن که هیچکس از جایش تکان نخورد یعنی چه.

مادر همین چند ماه پیش من شاگرد مدرسه بودم. پسری مثل خمیر نرم. حالا مثل دژخیم ها شده ام.

فرمانده رو به من فریاد می زند که آشپزخانه را بگردم. سطل ها و قابلمه ها را به هم می ریزم، کیسه های شکر و آرد را بر می گردانم تا ببینم داخلشان هفت تیر یا بمب دستی نباشد.

صدای به زمین افتادن اشیاء تزئینی باعث می شود دل آشوبه بگیرم. از گوشه ای پسری با چشمان درشت پر از نفرت نگاهم می کند. می دانم اگر من به جای او بودم برای تمام عمر از سربازان یهودی متنفر می شدم. من هم اگر می دیدم که مادرم یعنی تو در حالی که عده ای خانه ات را زیر و رو می کنند، مجبور می شوی همان جا روی فرش بنشینی و سرت را بر زمین بگذاری و از ترس بلرزی همه آنها را می کشتم.

اگر یک بار دیگر مجبور شوم سلاح به دست پا به خانه ای بگذارم سرپیچی می کنم. مادر! عصبانی نشو، به زندان می روم.

می دانم که در نبردی برابر، یک مرد مقابل یک مرد، حاضرم زندگی ام را بدهم. اما نمی توانم ببینم که کمدها را سرنگون می کنم، دیوارها را می شکافم، پیرها را وادار به نشستن روی زمین می کنم. استفراغم می گیرد. از خودم متنفرم. من دیگر من نیستم. با دو هم اتاقی ام که در یک گروه هستیم و آن ها هم مثل من احساس می کنند پنهانی صحبت کردم.

پیرزنی به صورت یکی از آنها تف انداخته بود. او بعد گریه کرد. سرش را توی کیسه خوابش کرد. فقط شنیدم که مثل بچه ها هق هق گریه می کند...

حالا اگر تصمیم گرفتم که از دستورات اطاعت نکنم و به زندان افتادم تو منظورم را می فهمی.


از نامه یک سرباز اسرائیلی به مادرش

به نقل از کتاب فلسطین بهار 1381 به روایت اینترنت

ترجمه فیروزه مهاجر و سحر سجادی


***


رسممان این نبوده و از این پس هم نخواهد بود. اما چند وقتی است مسئله فلسطین و صهیونیسم برایمان بیشتر واضح شده و هر چه که جلوتر می رویم، ابعاد تازه ای از آن پیش رویمان گشوده می شود. داستان از سینما،سرزمین موعود شروع شد و بعد حزب الله لبنان و دکتر عباسی و ادواردو و آخر از همه هم حاج سعید. خطر صهیونیزم بین الملل را همگی باید جدی بگیریم.

رسممان این نبوده و از این پس هم نخواهد بود. از وقتی بچه های مهرآب بزرگ شده اند و هر کدام برای خود وبلاگ شخصی به راه انداخته اند خیلی چیزها عوض شده (از جمله اخیرا قالب همینجا!!). چند هفته ای است طاهای عزیز در خانه جدیدش انتفاضه و عملیات استشهادی را چند نوبت و از چند زاویه برایمان روایت کرده است و بین خودمان که صحبتش بود دنبال لحنی جدید و زاویه ای نو می گشت.

آنچه در بالا آمد را- بماند که از کدام سایت ضاله اقتباس کردم و نویسنده اش به کدامین قصد وغرض سیاسی این متن و یا کلا این کتاب را مورد التفات قرار داده بود- حرف نویی دیدم که کمتر به آن پرداخته ایم. هر چند که نویسنده متن دائما سعی کرده سرباز اسرائیلی را موجودی دل رحم! و احساساتی! بنمایاند و به خواننده بقبولاند که تمام وحشیگری ها و حیوان صفتی های غاصبین فلسطین، از روی اکراه و بی میلی است!!!

به یاد آن رفیق شفیق افتادم که در مورد فیلمهای سینمایی صهیونیستی اینگونه اظهار نظر می کرد: فیلم یهودی خیلی قشنگی بود. اما من دیگه از این جهود بازیهاشون خسته شدم!

اما با این حال زاویه نگاه نویسنده به داستان تجاوز و اشغالگری و بیان واقعیات بدون دخیل کردن احساسات صورتی دخترانه و آزاد گذاشتن ظاهری ذهن مخاطب برای نتیجه گیری دلخواه از متن نکاتی است که جا دارد همگی از این سرباز اسرائیلی یاد بگیریم!


تمرین شماره 1 برای کار در خانه: جای سرباز رژیم اشغالگر قدس را با یک سرباز اشغالگر آمریکایی در بغداد عوض کنید و متن را بازنویسی نمایید.(بارم 2 نمره)

تمرین شماره 2 برای کار در خانه: جای سرباز رژیم اشغالگر قدس را با یک سرباز اشغالگر ارتش بریتانیای کبیر (نگفتم انگلیس که به بعضیا بر نخوره) در بصره عوض کنید و متن را دوباره بازنویسی نمایید.(بارم2 نمره)

امضاء: سیدصالح

۳۷ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ شهریور ۸۲ ، ۰۶:۱۱
علی اصغر جوشقان نژاد