پرهنگ

مدیریت فرهنگ، با نرم افزار و گزارش و جلسه!

پرهنگ

مدیریت فرهنگ، با نرم افزار و گزارش و جلسه!

پرهنگ

دغدغه اصلی پرهنگ، فرهنگ است. اما به سیاست، اقتصاد، جامعه و... هم سرک می‌کشد.
پرهنگ بیشتر از نوشته‌های خودم پر شده است، هر چند از نوشته‌های دیگران نیز خالی نیست.
ارادتمند؛ علی اصغر جوشقان‌نژاد

تاريخ پرهنگ
آخرین نظرات
عضوی از راز دل

کاش می‏شد بوی اسفند را نوشت وقتی که از زیر سری لامپ‏های رنگی و زرورق‏های رشته رشته رد می‏شوی و دود اسفند از چهارپایه‏ای که وسط کوچه گذاشته شده به صورتت می‏خورد.


کاش می‏شد بوی اسفند را تعریف کرد وقتی که بسته شکلات عیدی را به مادرت می‏دهی و می‏گویی که توی ترافیک، زیر نور مهتابی‏های آبی و سبز وسط خیابان دو تا پسر بچه ده دوازده ساله آنها را به تو داده‏اند. توی دست یکی‏شان یک کارتن پر از بسته‏های شکلات عیدی و دیگری مشغول ریختن اسفند بر روی ذغال‏ها.


کاش می‏شد بوی اسفند را حفظ کرد وقتی که صدای شعرخوانی مداح تو را به سمت خود می‏کشد و می‏بینی که ظرف‏های آش و شله‏زرد نذری و لیوان‏های شیر و شربت برکتی در دست مردم چگونه جابجا می‏شود.


کاش می‏شد اسفندی دود کرد وقتی که فردا می‏شود و رفتگر محله را می‏بینی که زرورق‏ها و کاغذها و ظرف‏های یک بار مصرف به جا مانده از دیروز را جارو می‏زند و زیر لب الحمدلله می‏گوید که همین قدر از خادمی درگاه ارباب نصیبش شده است.


کاش اسفند تمام می‏شد و مژده بهار می‏آمد. اسفندهایمان تمام شد از بس که برای پیشواز بهار اسفند دود کردیم اما بهار نیامد...



بهار در راه است. چشم به راه بمانیم












امضاء : ثاقب

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ مهر ۸۲ ، ۰۲:۲۳
علی اصغر جوشقان نژاد

خوش دارم که این عید را به تو

- تنها به تو -

تبریک بگویم:

آقای من، میلاد اربابمان مبارک

**************

ارباب جان

آمدی...

و بار یک دنیا حرف نگفتنی روی سینه‌ام سنگینی می‌کند:

 

 

 

 

 

 

 

 

گفته بودم چو بیایی غم دل با تو بگویم...

چه بگویم... چه بگویم... چه بگویم...

امضاء : اصغر

۸ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ مهر ۸۲ ، ۱۱:۱۹
علی اصغر جوشقان نژاد

یک گنبد طلایی با دو گلدسته آبی.
یک گنبد طلایی مثل خورشید، مثل مهر. مثل یک دشت پر از سنبله‌های زرد گندم. مثل خورشیدِ هنگام طلوع وقتی به عکس آن توی آب دریا خیره می‌شوی. مثل گلبرگهای یاس زرد. مثل خورشید، مثل مهر.
دو تا گلدسته آبی مثل دریا، مثل آب. مثل آسمان وقتی خورشید میان آن می‌درخشد. مثل آب، مثل دریا وقتی انعکاس تور خورشیدِ وقت غروب، آن را طلایی می‌کند. مثل دریا، مثل آب.
یک گنبد طلایی با دو گلدسته آبی، مثل قرص کامل ماه وقتی همه نور خودش را از خورشید می‌گیرد. مثل ماه مهرافشان وقتی به برادر لبخند می‌زند.
یک گنبد طلایی با دو گلدسته آبی، مثل چهره‌ای همچون خورشید و دستانی مثل دریا هنگام دعا. دستانی مثل دریا که ماهی‌ها در تلاطم نگاهش به دنبال آب می‌گردند. دستانی مثل دریا به همراه یک علم و یک مشک. یک علم سرخ مثل خورشیدِ هنگام غروب و یک مشک در انتظار آب دریا.
یک گنبد طلایی با دو گلدسته آبی. آبیِ آبی، مثل آب دریا وقتی که ماه قدم در آن می‌گذارد. مثل آب توی مشت‌ها. مثل آب مقابل صورت. مثل آب هنگامی که از توی دستها بیرون می‌ریزد. مثل آب روی آب، مثل آبروی آب.
یک گنبد طلایی با دو گلدسته آبی.
یک گنبد طلایی مثل خورشید، مثل مهر. مثل خورشیدِ هنگام غروب.
دو تا گلدسته آبی مثل دریا، مثل آب. مثل دو تا رود، مثل دو تا دریا، وقتی انعکاس نور خورشیدِ وقت غروب بین آن را خونین می‌کند.
یک گنبد طلایی با دو گلدسته طلایی.

عشق است ابالفضل

امضاء : ثاقب

۲۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ مهر ۸۲ ، ۱۱:۰۵
علی اصغر جوشقان نژاد

آخر هفته که می‌شود دلش پر می‌کشد تا به خانه برگردد اما این هفته کمی فرق دارد. پدر به حج رفته و امسال اخبار بدی از حج به گوش رسیده است. نگران پدر است که در کشتار حاجیان خدایی ناکرده برایش اتفاقی نیفتاده باشد. با تمام خستگی از بیداری شب و روز گذشته و فعالیت سنگین، از پادگان بیرون می‌آید و به سمت ایستگاه زنجان می‌رود. هر چند از ابهر تا زنجان ۷۵ کیلومتر راه است اما او تنها به اندازه ۳۰ کیلومتر باید انتظار بکشد تا به امیرآباد و به خانه پدری برسد.

توی مینی‌بوس که می‌نشیند از خستگی مفرط پلکهایش روی هم می‌رود. خیالات مبهم توی ذهنش تاریک و روشن می‌شوند. روحش پرواز می‌کند تا پیش پدر اما نمی‌داند پدر را در ذهن خویش سالم به تصویر بکشد یا اینکه ...

با صدای راننده از خواب می‌پرد. به ترمینال زنجان رسیده‌اند. کلافه می‌شود. غرولندی می‌کند و پیاده می‌شود. گوشه‌ای روی جدول کنار خیابان می‌نشیند و سرش را توی دستهایش می‌گیرد. چند دقیقه‌ای به همین حالت میان خواب و بیداری می‌گذرد. بعد همت می‌کند و بلند می‌شود. سوار مینی‌بوس دیگری می‌شود تا مسیر آمده را تا امیر آباد بازگردد. اما خواب باز هم امانش نمی‌دهد و چشم که می‌گشاید خود را در ابهر می‌بیند. اعصابش به هم می‌ریزد. به سمت ماشین‌های زنجان می‌رود و ...

بار سوم که در ابهر پیاده می‌شود، دیگر توان این را در خود نمی‌بیند که به زنجان بازگردد. به پادگان برمی‌گردد و تعجب و سوال دوستان به خاطر بازگشت زود هنگام را بی‌پاسخ می‌گذارد. به سمت تخت خودش می‌رود و همانجا می‌خوابد. به این امید که بعد از خواب به سمت امیر آباد حرکت کند، یا شاید هفته دیگر و یا...

***

پدر منتظر حامد ماند اما آن هفته خبری از او نشد. هفته دیگر که حامد به خانه آمد از پدر خبری نبود. پدر سکته کرده بود. همان روز صبح

امضاء : ثاقب

۹ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ شهریور ۸۲ ، ۱۸:۲۷
علی اصغر جوشقان نژاد

دیگر کلافه شده بودم ، یک هفته بود نمی دانستم کدام بیمار ترند ...فاطمه یا محمد؟ ... فاطمه مثل خواب زده ها توی خانه راه می رفت و بی تابی می کرد، نگاهش دیگر بی رنگ شده بود ، بوی سردی گرفته بود خانه. انگار یک سالی شمعدانی ها را آب ندهی و جای برگهای شمعدانی کف حوض سبز شود که آنقدر چرت آب را پاره نکنی تا رخوتش جوانه بزند، نه اینکه بگویم  کار های خانه  را نمی کرد...نه...هم شمعدانی ها هر صبح می خندید هم فواره ی حوض،اما چه فایده وقتی فاطمه نمی خندید وحتی نمی دید این خنده ها را، چشم هایش انگار چیز دیگری می خواست برای تماشا...همین طور گیج واگیج توی اتاق ها می گشت و یک وقت می دیدی خیره شده به در سبز رنگ اتاق محمد ... محمد را هم که دیگر نگو هم تب داشت هم جای جوش هایش می خارید، بیچاره خان جون یک بار دیگرپیر شد سر مریضی محمد ، طفل هشت ماهه رمق نداشت حتی گریه کند و این باز فاطمه را گیج تر می کرد ... می گفت اگر می گویی حالش خوب است پس چرا صدای گریه اش نمی آید و بعد برق چشم هایش عوض می شد و رنگ صورتش هم ، پر از پرخاش چینی هایی که توی این چند روز از دستش سر خورده بودند. به هوای گریه های محمد به من می پرید که نکند سر بچه ام ...!؟ وبعد انگار از گفتنش هم می ترسید ، ومن باز باید می گفتم که آرام باش و باز باید می گفتم که به خدا یک آبله مرغون ساده است و باز با تمام شیطنتی توی یک صدای نگران جا می شد باید می گفتم آخر تو که تا حالا نگرفته ای نمی دانی چه کیفی دارد که...!؟ و باز با تمام چینی های شکسته اش نگاهم می کرد و انگار من خود نامرد آبله مرغانم !؟ و مثل تمام موشک های کاغذی و تمام موسیقی های کلاسیک دنیا آخرش را ملتمسانه فرود می آمد و و باز می گفت مرتضی فقط یک دقیقه! ... به خدا توی اتاق نمیرم! ... همین بود که می گفتم کاش محمد بیشتر گریه می کرد به خدا نگرانش بودم فاطمه با آن بدن ضعیفش که از روی سر ماخوردگی هایش میشد فهمید زمستان کی شروع میشود کی تمام اگر آبله می گرفت کمتر از الان اذیت نمی شد خودش هم می دانست اما هنوز شبها هم طوری میخوابید که وقتی بیدار میشود رویش به در سبز رنگ اتاق محمد باشد ... و حتی راه حل خان جون که گفت ببرش جایی که دورش شلوغ باشد هم افاقه نکرد ...خانه ی مادرش که سر کو چه نرسیده بودم که مثل بچه هایی که از گم شدن می ترسند دوید دنبالم که مرتضی! وایسا ...نمی تونم بمونم ... و سر زدن به طوبی خانم که همیشه سه ساعت روی شاخش بود هم سه دقیقه ای تمام شد تازه می گفت دخترش هم مریض بود رفتم عیادت...!!؟؟

***

جوش های هر دوتایشان هنوز سرخ بود اما مال فاطمه تازه تر بود...تازه امروز صبح فهمیدم که دختر طوبی خانم هم آبله گرفته و همان موقع شستم خبردار شد که فاطمه کار خودش را کرده ، خانه که رسیدم نگاهش مثل سفیدی رازقی های اول صبح بوی یاس می داد  و با تمام شیطنتی که توی یک صدای آسوده جا می شد گفت:" راست می گفتی آبله مرغون خیلی کیف میده ...حالا می فهمم ... مخصوصا اگر...!؟" 

***

چشم هایش از چشم های محمد توی قاب عکس هم خندان تر بود ، انگار نه انگار! من با تمام مردانگی قوس کمرم صاف نمی شد ، خبر را که آوردند توی ایوان داشت چای می ریخت خبر را از دهان خود صادق شنید تنها لحظه ای چشمهایش توی چشمهای من گیر کردند؛ اما نه بوی افسوس می دادند و نه بی رمغ شده بودند تا جا برای اشک وا کنند ... تنها یک لحظه ... و بعد دوباره با همان صدایی که چند دقیقه پیش از صادق حال مادرش را پرسیده بود  گفت بفرما چای پسرم ... و حالا صادق بود که باید بغضش می ترکید... و من ... و زهرا که توی اتاق جلویی آنقدر بلند ناله می زد که ما هم می شنیدیم ... اما فاطمه با همان دستی چای را جلوی صادق گذاشت پلاک محمد را بر داشت ... هنوز داشت می خندید ... هنوز هم دارد می خندد امروز که بعد از ده سال انتظار حتی وزن محمد را توی تابوت روی شانه های مان احساس نکردیم ... امروز که چهار پاره استخوان را به جای پسرمان به خاکی امانت دادیم که از ما لایق تر بود برای داشتنش باز هم می خندید ...!؟

وداع

 

امضاء: طه منتظر

 

 

۱۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ شهریور ۸۲ ، ۰۶:۲۲
علی اصغر جوشقان نژاد

از رفتار من عصبانی نشو. حالم خیلی بد است. احساس می کنم که دارم به یک حیوان تبدیل می شوم. به آنچه می کنم اعتقادی ندارم. از دستورات اطاعت می کنم تا در چشم دوستانم مثل دخترها نباشم.

هرگز نخواهی فهمید که با تفنگ آماده شلیک وارد خانه ای شدن که ده بچه و زن و پیرمرد در آن هستند، به عربی فریاد زدن و هوار کشیدن که هیچکس از جایش تکان نخورد یعنی چه.

مادر همین چند ماه پیش من شاگرد مدرسه بودم. پسری مثل خمیر نرم. حالا مثل دژخیم ها شده ام.

فرمانده رو به من فریاد می زند که آشپزخانه را بگردم. سطل ها و قابلمه ها را به هم می ریزم، کیسه های شکر و آرد را بر می گردانم تا ببینم داخلشان هفت تیر یا بمب دستی نباشد.

صدای به زمین افتادن اشیاء تزئینی باعث می شود دل آشوبه بگیرم. از گوشه ای پسری با چشمان درشت پر از نفرت نگاهم می کند. می دانم اگر من به جای او بودم برای تمام عمر از سربازان یهودی متنفر می شدم. من هم اگر می دیدم که مادرم یعنی تو در حالی که عده ای خانه ات را زیر و رو می کنند، مجبور می شوی همان جا روی فرش بنشینی و سرت را بر زمین بگذاری و از ترس بلرزی همه آنها را می کشتم.

اگر یک بار دیگر مجبور شوم سلاح به دست پا به خانه ای بگذارم سرپیچی می کنم. مادر! عصبانی نشو، به زندان می روم.

می دانم که در نبردی برابر، یک مرد مقابل یک مرد، حاضرم زندگی ام را بدهم. اما نمی توانم ببینم که کمدها را سرنگون می کنم، دیوارها را می شکافم، پیرها را وادار به نشستن روی زمین می کنم. استفراغم می گیرد. از خودم متنفرم. من دیگر من نیستم. با دو هم اتاقی ام که در یک گروه هستیم و آن ها هم مثل من احساس می کنند پنهانی صحبت کردم.

پیرزنی به صورت یکی از آنها تف انداخته بود. او بعد گریه کرد. سرش را توی کیسه خوابش کرد. فقط شنیدم که مثل بچه ها هق هق گریه می کند...

حالا اگر تصمیم گرفتم که از دستورات اطاعت نکنم و به زندان افتادم تو منظورم را می فهمی.


از نامه یک سرباز اسرائیلی به مادرش

به نقل از کتاب فلسطین بهار 1381 به روایت اینترنت

ترجمه فیروزه مهاجر و سحر سجادی


***


رسممان این نبوده و از این پس هم نخواهد بود. اما چند وقتی است مسئله فلسطین و صهیونیسم برایمان بیشتر واضح شده و هر چه که جلوتر می رویم، ابعاد تازه ای از آن پیش رویمان گشوده می شود. داستان از سینما،سرزمین موعود شروع شد و بعد حزب الله لبنان و دکتر عباسی و ادواردو و آخر از همه هم حاج سعید. خطر صهیونیزم بین الملل را همگی باید جدی بگیریم.

رسممان این نبوده و از این پس هم نخواهد بود. از وقتی بچه های مهرآب بزرگ شده اند و هر کدام برای خود وبلاگ شخصی به راه انداخته اند خیلی چیزها عوض شده (از جمله اخیرا قالب همینجا!!). چند هفته ای است طاهای عزیز در خانه جدیدش انتفاضه و عملیات استشهادی را چند نوبت و از چند زاویه برایمان روایت کرده است و بین خودمان که صحبتش بود دنبال لحنی جدید و زاویه ای نو می گشت.

آنچه در بالا آمد را- بماند که از کدام سایت ضاله اقتباس کردم و نویسنده اش به کدامین قصد وغرض سیاسی این متن و یا کلا این کتاب را مورد التفات قرار داده بود- حرف نویی دیدم که کمتر به آن پرداخته ایم. هر چند که نویسنده متن دائما سعی کرده سرباز اسرائیلی را موجودی دل رحم! و احساساتی! بنمایاند و به خواننده بقبولاند که تمام وحشیگری ها و حیوان صفتی های غاصبین فلسطین، از روی اکراه و بی میلی است!!!

به یاد آن رفیق شفیق افتادم که در مورد فیلمهای سینمایی صهیونیستی اینگونه اظهار نظر می کرد: فیلم یهودی خیلی قشنگی بود. اما من دیگه از این جهود بازیهاشون خسته شدم!

اما با این حال زاویه نگاه نویسنده به داستان تجاوز و اشغالگری و بیان واقعیات بدون دخیل کردن احساسات صورتی دخترانه و آزاد گذاشتن ظاهری ذهن مخاطب برای نتیجه گیری دلخواه از متن نکاتی است که جا دارد همگی از این سرباز اسرائیلی یاد بگیریم!


تمرین شماره 1 برای کار در خانه: جای سرباز رژیم اشغالگر قدس را با یک سرباز اشغالگر آمریکایی در بغداد عوض کنید و متن را بازنویسی نمایید.(بارم 2 نمره)

تمرین شماره 2 برای کار در خانه: جای سرباز رژیم اشغالگر قدس را با یک سرباز اشغالگر ارتش بریتانیای کبیر (نگفتم انگلیس که به بعضیا بر نخوره) در بصره عوض کنید و متن را دوباره بازنویسی نمایید.(بارم2 نمره)

امضاء: سیدصالح

۳۷ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ شهریور ۸۲ ، ۰۶:۱۱
علی اصغر جوشقان نژاد

هی به تو می گویم: محمد! محمد! محمد! باز من می خواهم شعر بگویم، تو نمی‌گذاری؟

باز به تو می‌گویم : محمد ! محمد ! محمد ! همینطور آمده‌ای روبروی من نشسته‌ای که چه ؟ مثلاً می‌خواهی تو را بگویم ؟ آخر تو که در شعر من جا نمی‌شوی ! شعر من همانقدر جا دارد که دستهای کوچک تو !

نکن این کار را محمد ! انگشتانت را از لای موهایم درآور !

نکن محمد ! با مدادهای خودت بازی کن . چکار خودکار من داری ؟ گفتم که نمی‌شود . شعر من درباره یک موضوع مهم است . تو در آن جا نمی‌شوی !

چی ؟ مگر تو می‌دانی عشق چیست ؟ تو خیلی کوچکتر از این حرفهایی ! مگر می‌شود ؟ تو از کجا این چیزها را می‌دانی ؟ چه کسی به تو گفته‌است ؟ داداش محمود ؟ او که از تو کوچکتر است !

بخواب محمد ! بس است دیگر . حواسم را به کلی پرت کردی . ببین همین یک امشب که من می‌خواهم از عشق بگویم ، چه قیل و قالی به راه انداخته‌ای ؟! دیگر بس است . بخواب محمد !

ای خدا ! چرا امشب نمی‌خوابد ؟ نکن ! چرا عروسکت را پرت می‌کنی ؟ خیلی خُب ؛ محمود گفت!

جانِ محمود قسمت می‌دهم بگذار شعرم را بگویم . هنوز یک بیت آن تمام نشده‌است . آخر چه کسی باور می‌کند تو هم این چیزها را بفهمی ؟ همه بچه‌ها به من می‌خندند .

بخواب محمد! فکر کردی عاشقی کار آسانی است؟ تو چه می‌دانی عشق چگونه یک روز در می گیرد، یک روز شعله می‌کشد و روز بعد...

چه می گویی؟! تو سوخته‌ای؟ خاکستری؟!! محمود هم؟! ای خدا...!

نکن محمد! دستت را از لای موهایم درآور. نکش! دردم می‌آید. محمد...!

 ***

باز به تو می‌گویم : محمد ! محمد ! محمد ! باشد ؛ تو را می‌گویم ، اصلاً از تو می‌گویم ؛ همه شعر من از تو . راحت شدی ؟ حالا ، جان خواهر ، بخواب ! محمود را ببین ؛ ساعتهاست که خوابیده .

دیگر صبح نزدیک است و شعر من ناتمام . بخواب محمد ! بخواب !

لالالالا ، گلم لالا

دلم ، دردانه‌ام ، عشقم ، تمام هستی‌ام لالا

لالالالا، گلم لالا ...

 

امضاء:سیدصالح

۱۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ شهریور ۸۲ ، ۲۳:۰۴
علی اصغر جوشقان نژاد

پدر پتوی بچه را محکم دور او پیچید و با دست دیگر پاکت سبکی را از روی زمین بلند کرد و خود را به دختر و مادرش رساند. قطار آمده بود و چمدان سنگینی که در دست دختر بود سرعت آنها را کم کرده بود. ای خدا باز هم همان ماجرا، دیگر برایم به یک سریال تبدیل شده. این قسمت چه می‌شود؟ قسمت بعد چه خواهد بود؟ این بار دیگر تامل نکردم، به سمت آنها رفتم و چمدان آنها را گرفتم. پدر و مادر تشکر کردند. دختر ساک مادرش را گرفت.

امضاء : ثاقب

۱۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ مرداد ۸۲ ، ۱۷:۲۹
علی اصغر جوشقان نژاد

مادر یک بچه شیرخواره را بغل کرده بود و سعی می‌کرد او را ساکت کند. بنابراین تمام وسایل را باید دختر می‌آورد. با یک دست ساک بزرگشان را به سختی بالاتر از سطح زمین نگه داشته بود و با دست دیگر چند پاکت سنگین را حمل می‌نمود. چادرش را هم به سختی کنترل می‌کرد. تا چند قدم عقب‌تر از من آمدند و ایستادند. باز همان خاطره هفته گذشته در خاطرم آمد. چه کنم خدایا؟! بلندگوی ایستگاه خبر نزدیک شدن قطار را اعلام کرد. همه به جنب و جوش افتادند تا به سکو نزدیک شوند، و من نمی‌دانستم چه بکنم. آیا بروم؟ قبل از اینکه تصمیم مناسبی بگیرم، مرد حدوداً چهل ساله‌ای به آنها نزدیک شد و پاکتها را از دختر گرفت. مادر و دختر هر دو تشکر کردند. بعد از چند لحظه پسر جوانی - که تقریباً هم سن و سال من بود - آمد و ساک را هم گرفت، یکی‌شان تشکر کرد و دیگری شاید سری تکان داد. دیگر چیزی نمانده بود جز بچه که دیگر حالا تقریباً ساکت شده بود.

امضاء:ثاقب

۶ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ مرداد ۸۲ ، ۰۲:۲۶
علی اصغر جوشقان نژاد

باز ایستاد و ساکش را زمین گذاشت. چادرش را مرتب کرد و نفسی تازه نمود. ساک را با دست دیگرش برداشت و راه افتاد .وقتی به پشت سرش رسیدم سرم را روی کتابم انداختم و سعی کردم وانمود کنم که هیچ توجهی به دنیای پیرامونم ندارم. چند قدمی که از او گذشتم نیم نگاهی به پشت سرم انداختم. باز هم ساکش را زمین گذاشته بود تا استراحت کند. نمی دانستم چه بکنم. فاصله ما به خاطر سرعت من و توقفهای او بی اختیار رو به افزایش بود. در دلم بود که برگردم اما شک و دودلی مثل خوره به جانم افتاده بود. بی‌اختیار سرعتم را کم کردم و بیشتر اندیشیدم. اگر او هم برخوردی از روی بی‌اعتمادی با من داشت و من را سنگ روی یخ می‌کرد چه؟ یادم آمد آن شب را. به پیرمرد گفتم: «پدر جان! اجازه بده کمکت کنم، بارت سنگین است و هوا هم سرد است.» وای که پیرمرد چه نگاه با ترس و پر سوالی به من انداخت. بعد با عجله گفت: «نه! خیلی ممنون.» و راهش را کج کرد و رفت. از او بدتر آن پیرزنی بود که وسط خیابان داد و بیداد راه انداخته بود. هرچه می‌گفتم «حاج خانم من که چیز بدی نگفتم، فقط خواستم زنبیلتان را بگیرم و کمکتان کنم.»، باز هم سر و صدا می‌کرد و می‌گفت: «این همه آدم دیگر هست. برو به آنها کمک کن.»
دوباره برگشتم و به عقب نیم نگاهی انداختم. خدایا خیرخواهی هم برای ما شده بدبختی. یکی نیست به ما بگوید تو را چه به کمک به خلق‌الله.
حالا دیگر حدوداً ده قدم با من فاصله داشت و به سختی ساک را از زمین بلند کرده بود و حرکت می‌کرد. اندکی به سرعتم افزودم تا آخرین فرصت تفکر را به خودم داده باشم. یاد داستان حضرت موسی افتادم که به دختران حضرت یعقوب کمک کرده بود. حتماً حضرت موسی هم آنوقت مثل ما جوان بوده. تقریباً مصمم شدم که باید کمکش کنم. ایستادم و نیم نگاهی به پشت سرم انداختم، ساکش را از روی زمین بلند کرد و حرکت کرد. نگاهم را به سمت جلو چرخاندم. از آنهمه راهی که باید می‌آمدیم تا به اتوبوسها برسیم حالا دیگر فقط چند متری باقی مانده بود و من آنقدر دیر تصمیم گرفته بودم که حالا دیگر نمی‌توانستم کاری بکنم. قبل از اینکه برگردم و پشت سرم را ببینم. چیزی از کنارم رد شد. چند قدم جلوتر ایستاد و ساکش را زمین گذاشت. چادرش را مرتب کرد و نفسی تازه نمود. ساک را با دست دیگرش برداشت و راه افتاد.


امضاء : ثاقب

۱۶ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ مرداد ۸۲ ، ۲۱:۱۸
علی اصغر جوشقان نژاد