- یک گناه نا بخشودنی -
و دوری از باغ موعود
***
یوسف، نصیب- یک شجاعت ستودنی -
و تاریکی
و تنهایی
***
و اینک ماتنها
و تاریک
و دور از موعود
یک گناه؟
یا یک شجاعت؟
از ما هرچه بود اشتباه بود...
امضاء: ثاقب
***
یوسف، نصیب***
و اینک ماامضاء: ثاقب
باران آمد
باران دیشب آمد
دانه هایی که برای کبوترها ریخته بودم خیس شد
دبه های نفتمان هم خیس شد
اما نفتی توی آنها نبود
چند روز است که نفتمان تمام شده
بابا پول ندارد که نفت بخرد
سردمان است
بیرون هوا سرد است
توی خانه هم سرد است
اما همه از یک خانواده گرم صحبت می کنند
دیروز از جلوی دانشگاه رد شدم
همه شعار می دادند
بعضی ها هم حرف می زدند
آنها یکدیگر را زدند
آنها آزادی می خواستند
آنهایی که کتک زدند آزاد شدند
آنهایی که کتک خوردند آزاد بودند
آنها آزادی را فقط برای خودشان می خواستند
الآن همه آزادند
اما بابای من می ترسد که به زندان برود
بابا بدهکار است
مامان بابا را دوست دارد
روزها که بابا می رود کارگری مامان گریه می کند
مامان عکس امام را می بوسد و گریه می کند
عکس آقا را هم می بوسد
عکس علی را هم می بوسد
علی برادرم است
علی توی جنگ کشته شده
جنگ خیلی سال پیش بود
الآن غنیمت هایش هم تقسیم شده
حالا باید از اول شروع کنیم
جنگ خیلی سال پیش بود
اما مبارزه هنوز هم هست
دیروز از جلوی دانشگاه رد شدم
آنها آزادی می خواستند
آنهایی که آزادی می خواستند آزاد بودند
حالا ما باید از اول شروع کنیم
همه چیز را از بین برده اند تا آزاد باشند
هر چیزی که علی ساخته بود را خراب کردند
حالا باید از اول شروع کنیم
ما عدالت می خواهیم
عدالت که باشد آزادی هم عادلانه تقسیم می شود
حالا ما باید از اول شروع کنیم
اینبار آنها را راه نمی دهیم
آنها همه چیز را برای خودشان می خواهند
حالا باید از اول شروع کنیم
عکس امام را می بوسم
عکس آقا را هم می بوسم
عکس علی را هم می بوسم
علی بعضی وقتها به من سر می زند
وقتی علی می آید باران هم می بارد
دیشب باران آمد
امضاء: تاقب
باران آمد.
باران دیشب آمد.
دانه هایی که برای کبوترها در ایوان پاشیده بودم دیشب خیس شد.
دبه های نفت ما دیشب خیس شد.
لباسهای روی بند رخت خیس شد.
کوهها در آن دورها مه دارند.
آن مرد دیشب آمد.
آن مرد با هواپیما آمد.
آن مرد در باران رفت.
ناودانهای شهر ما بعد از هفت ماه و هفت روز گلویی تازه کردند.
خیابان شلوغ شد.
آن مرد را کتک زدند.
آن مرد قرار بود کتک بخورد.
امروز همه به ما می گویند چرا او را کتک زدید.
حالا باید از اول شروع کنیم.
ما او را کتک نزدیم.
اما او قرار بود کتک بخورد.
فردا روز دانشجو است.
خبرگزاری دانشجویان ایران خبر کتک خوردن آن مرد را برای سایتهای ضد دانشجو مخابره کرد.
آن خبرنگار هم کتک خورد تا داستان را با حرارت بیشتری گزارش کند.
ما او را کتک نزدیم.
حالا دوباره باید از اول شروع کنیم.
باران دیشب آمد.
آن مرد در باران رفت.
باران دیشب را از خیابان شست.
در اینترنت باران نمی آید.
در نشریه ها باران نمی آید.
محافظ های آن مرد گذاشتند آن مرد کتک بخورد.
آنها آن مرد را کتک زدند.
آنها نمی دانند هر خائنی ارزش کتک زدن ندارد.
خائن با خائن فرق می کند.
آدم با آدم فرق می کند.
آدم اگر آدم شد…
مومن از یک سوراخ دوبار گزیده نمی شود.
امروز همه به ما می گویند چرا او را کتک زدید.
ما او را کتک نزدیم.
من به ایمان آنها شک دارم. نه به خیانت آن مرد.
***
فردا روز دانشجو است.
هفته دیگر انتخابات روباه های خاکستری.
دیشب باران آمد.
یاعلیش
امضاء: سیدصالح
این مطلب را در بی عنوان هم بخوانید.
عید دو تا شد. بعضی علما سهشنبه را و بعضی دیگر چهارشنبه را عید اعلام کردند. ما که مقلد آقا بودیم و حرف ایشان را هم حجت میدانستیم. از یزد حرکت کردیم که بیاییم قم. فهمیدیم که «آقا» نماز عید را میخواند. رفتیم تهران، با همان ساک و بند و بساط. نماز خواندیم و برگشتیم قم. یکی میگفت ما دیروز را عید گرفتیم. یکی دیگر میگفت امسال چرا اینطور کردند؟ این علما هم معلوم نیست دارند چه کار میکنند! خودشان برای خودشان....
یکی دیگر یک جور دیگر فکر میکرد. میگفت: همه آقایون سهشنبه رو عید اعلام کردند، این یکی برای خودش گفته چهارشنبه. چه معنی داره که تک ساز میزنه؟ خوب با بقیه هماهنگ باشه...
یادم به حرف آقای پناهیان افتاد که دشمن گاهی نقطه قوت شما رو به عنوان نقطه ضعف به خودتان قالب میکند.
جواب دادم اتفاقا این نشان میدهد که «آقا» چقدر برایش مهم است که حرف درست بزند. از لحاظ شرعی از هیچ کدام از راهها برایش اثبات نشده بود که عید است اما به خاطر اینکه مثل بقیه باشد یا نگویند که تک ساز میزند یا به خاطر حرفهای دیگران حرفی نزد که آن دنیا جواب روزه اینهمه آدم به گردنش بیفتد. این نشان میدهد که «آقا» چقدر صادق است. این نشان میدهد که «آقا» چقدر شجاع است...
الحمدلله الذی جعل اعدائنا من الحمقاء
امضاء : ثاقب
خیلی سیاه بودند. انگار که هیچ کدامشان خیال کوتاه آمدن نداشت. سرهاشان را به هم چسبانده بودند و می چرخیدند.
داداش ابراهیم گفت: «احمق تو نمی فهمی...» داداش اسماعیل گفت:«به تو چه! زندگی خودمه، هر کاری که دلم بخواد می کنم.» داداش ابراهیم این را که شنید یکهو از کوره در رفت پرید که بزند توی گوش داداش اسماعیل. اگر داداش مصطفی نبود نمی دانم چه اتفاقی می افتاد. داداش ابراهیم داد زد: «تو غلط کردی... بدبخت! می زنم توی سرت. برو بمیر. اون سر دنیا هم که بری میامو میکشمت. می خوای آبروی ما رو ببری؟!» داداش مصطفی که هنوز داداش ابراهیم رو گرفته بود با صدای مظلومانه ای گفت: «حرف ابراهیم رو گوش کن. بزرگتره. داداشته. صلاحتو می خواد. آخه اونجا که خبری نیس که میخوای بری... تازه مگه اونا که رفتن چی کار کردن. تو هم میشی مثه یکی دیگه از اونا، بدبخت می شی ...»
اون دو تا دائما دم هایشان را بالا می بردند . انگار که بخواهند همدیگر را نیش بزنند. فکر می کنم اصلا قصد ردن هم را نداشتند ولی بد جوری به هم پیله کرده بودند. رد پاهایشان روی زمین خاکی حیاط پیدا بود. اگر کسی آنها را می دید فکر می کرد ک یک لشکر عقرب از اینجا گذشته است.
بیچاره بابا! نه می توانست حرف بزند، و نه اینکه بی خیال نگاهشان کند. مثل یک چوب خشک افتاده بود کنار دیوار و نگاه می کرد. نگاه کردنی که بد جوری زجرش می داد. قیافه اش از عصبانیت سرخ که هیچ، کبود شده بود.
داداش اسماعیل بلند شد و کفش هایش را پوشیده نپوشیده از ایوان پرید پائین توی حیاط. بدون توجه به فریادهای داداش ابراهیم که اصلا نمی شد بفهمی چه می گوید از کنار من رد شد و موقع بیرون رفتن در حیاط را محکم به هم کوبید.داداش مصطفی داداش ابراهیم را ول کرد و به دنبال اسماعیل که حالا دیگر دلم نمی خواست داداش اسماعیل صدایش کنم ، از خانه زد بیرون. داداش ابرهیم را نگاه می کردم که تازه متوجه من شد . انگار فقط زورش به من می رسید که داد زد:«مگه تو درس و مشق نداری که با عقرب بازی میکنی...؟! میخوای مثه اون داداشت بدبخت بشی...؟!»
یک تکه کاه برداشتم و زدم توی سر هر دو تایشان. از هم جدا شدند و هر یک به سوراخ خودش خرید.
تازه تکاندن شلوار خاکی ام تمام شده بود که توی ایوان چیزی دیدم که باورم نمی شد. بابا داشت گریه می کرد. ولی صدایش در نمی آمد. کف خاکی حیاط را نگاه کردم. از عقرب ها هم خبری نبود.
□□□
هوا سرد شده بود و ما بابا را خوابانده بودیم توی اتاق روبروی تلویزیون.چهره داداش ابراهیم خیلی بد بود، سیاه سیاه. می شد فهمید که توی دلش اسماعیل را نفرین می کند. چهره داداش مصطفی ناراحت بود. ولی حرف نمی زد، حتی توی دلش. تا به آن روز هیچ کداممان توی تلویزیون نرفته بودیم. البته به جز آن یک باری که داداش ابراهیم رفته بود ورزشگاه و تلویزیون مسابقه فوتبال را نشان داد. داداش ابراهیم هی می گفت «این منم ... این منم ...» و ما هر چه چشم تیز می کردیم چیزی نمی دیدیم. قیافه اسماعیل خیلی لاغر و مظلوم بود. طوریکه دلم می خواست باز هم داداش اسماعیل صدایش کنم. از ما می خواست تا برای برگشتنش کمک کنیم. بابا را نگاه کردم. گریه می کرد ولی باز هم صدایش در نمی آمد.
□□□
هوا سرد بود و از عقرب ها هیچ خبری نداشتم.
امضاء : ناقه صالح
سلام.
یک وقت توهم برتان ندارد که ما ول کردهایم و رفتهایمها. نه! ما حالا حالاها کار داریم. به قول شاعر گفتنی «هنوز حرف زیاد است و مرد حرف بسیار». هر چه باشد یا نباشد ما فعلا قصد نداریم اینجا را تعطیل کنیم، اگر هم میبینید کمتر وقت میکنیم بیاییم به حکمتی داره که شاید خودمون هم ازش بیخبریم. اما از دل خودم این میاد که حیف نیست ماه به این خوبی رو پای اینترنت حروم کنم؟
بگذریم. حالا که احساس وظیفه! کردیم و اومدیم لااقل یک هدیه ناچیز:
از کتاب «دست دعا، چشم امید» دریافتی از مناجات خمسه عشر، سید مهدی شجاعی:
خدای من!
اگر اطاعت امر تو نبود هرگز با کوره خاطر خویش بر ساحل دریای یاد تو گذر نمیکردم چرا که میدانم ظرف وجود من شایسته من است، نه بایسته تو.
و کاسه دل من به اندازه ظرفیت خویش از بحر تو آب ذکر بر میدارد، نه به وسعت بیکرانگی تو.
و کجا پای ناتوان مرا قدرت نیل به شناختگاه مقام مقدس توست؟
خدایا!
همین که به اذن تو بر ذهن این ناپاک، یاد پاکی مطلق میگذرد مرا بزرگترین نعمت توست و همین که این آلوده را نام منزه تو بر زبان میرود مرا عظیمترین لطف توست.
خدایا!
تو منزهتر از آنی که بر زبان ما به تنزیه بگذری.
و تسبیح تو برتر از آن است که تا اوج دلهای ما تنزل کند.
و تسبیح تو مقدستر از آن که خود را به بالهای قلب ما بیالاید.
امضاء : ثاقب
التماس دعا
***************************************
بعد التحریر
***************************************
دو بال زخمی
منتظر ماندم من آن شب پشت در
تا بیایی اخم من را وا کنی
باز هم مانند هر شب سفره را
تو پر از نان و پر از خرما کنی
منتظر ماندم بیایی پیش من
تا که بنشینم کنارت شادمان
مثل بابایم بخندانی مرا
تا بخندد ماه هم در آسمان
منتظر ماندم، نیامد آن شب از
پشت در، دیگر صدای پای تو
در میان کوچه تاریک ما
آه! خالی بود آن شب جای تو
پیش چشمم آسمان تاریک شد
ناگهان رفتی تو از پهلوی ما
پر کشیدی با دو بال زخمی ات
مثل کفترهای روی نخلها
قلب من مانند بال تو شکست
باز من همسایه با غمها شدم
مثل بابا مهربان بودی، ولی
یا علی! رفتی و من تنها شدم
شعر بالا از خانم شعبان نژاد است.
اینجا در تنهایی دلم می گیرد وقتی بچه ها نیستند. فکر کن شب قدر هم باشد. شب ضربت هم باشد. اقتربت الساعه و انشق القمر...
مگر یتیم شدن شاخ و دم دارد؟ مگر خبر می کند؟
التماس دعای فراوان
یاعلیش
امضاء: سیدصالح
گفتم:«تو چقدر خوشگلی...؟!» آخه موها و چشماش سبز رنگ بودن و از قیافش که دیگه نگم.کمی عقب رفت و خودش رو جمع و جور کرد.گفت:«خیلی مهم نیس.گم شدم. کمکم می کنی راه خونه رو پیدا کنم؟» هرچند که بچه بچه بود ، مثلا از اون سه چهار ساله هاش، ولی مثه بزرگ بزرگا حرف می زد . بغلش کردم و راهی شدیم. وسط راه کلانتری یه بار دیگه گفتم: «تو چقدر خوشگلی...؟!» باز خودشو جمع و جور کرد. ولی این بار دیگه بغل من بود و همچینی که بگی نتونست کاری بکنه. فقط دوباره گفت: «مهم نیس.»
کلانتری دو تا در داشت. یکی جلو و یکی هم اون پشت که نگهبان نداشت و اتفاقا مستقیم می رفت به سمت دفتر رئیس. همین که وارد زیر زمین شلوغ و درهم ریخته کلانتری شدیم، شهید آوینی نگاش به سمت ما چرخید و تا اینکه حسابی نزدیک بشیم، خوب وراندازمون کرد. رئیس توی یه کاغذ تند و تند می نوشت. حاجی گفت: «اومدم اینجا تا بگم دنبالتون بگردن.» گفتم: «توی خیابون دیدمش.» حاجی آوینی گفت: «یکی از شخصیتای خودمه. کارش همینه که از خونه بزنه بیرون و بگه گم شدم تا یکی پیداش کنه.»
امضاء : ناقه صالح
گفت: «یک دعا میکنم آمین بگو فرشته!؟»
- «خدایا شهادتم را روی تخت بیمارستان قرار نده...!؟» ... آمین!
خیالم راحت شد... حداقل از وقتی موی سر و صورتش ریخته بود از روی تخت پایین نیامده بود... حداقل سر این عمل نمیرفت...!؟
- «رفتنی را میبرند فرشته...!؟»
احمدی ... یعنی دکتر احمدی با دو تا پرستار و یک تخت آمدند تو... صدای یا علی پرستار که بلند شد ذکر یا زهرای منوچهر قطع شد... بدنش روی تخت نبود... روی تخت بیمارستان.
تقدیم به شهید منوچهر مدق
امضاء : طه
کاش میشد بوی اسفند را نوشت وقتی که از زیر سری لامپهای رنگی و زرورقهای رشته رشته رد میشوی و دود اسفند از چهارپایهای که وسط کوچه گذاشته شده به صورتت میخورد.
کاش میشد بوی اسفند را تعریف کرد وقتی که بسته شکلات عیدی را به مادرت میدهی و میگویی که توی ترافیک، زیر نور مهتابیهای آبی و سبز وسط خیابان دو تا پسر بچه ده دوازده ساله آنها را به تو دادهاند. توی دست یکیشان یک کارتن پر از بستههای شکلات عیدی و دیگری مشغول ریختن اسفند بر روی ذغالها.
کاش میشد بوی اسفند را حفظ کرد وقتی که صدای شعرخوانی مداح تو را به سمت خود میکشد و میبینی که ظرفهای آش و شلهزرد نذری و لیوانهای شیر و شربت برکتی در دست مردم چگونه جابجا میشود.
کاش میشد اسفندی دود کرد وقتی که فردا میشود و رفتگر محله را میبینی که زرورقها و کاغذها و ظرفهای یک بار مصرف به جا مانده از دیروز را جارو میزند و زیر لب الحمدلله میگوید که همین قدر از خادمی درگاه ارباب نصیبش شده است.
کاش اسفند تمام میشد و مژده بهار میآمد. اسفندهایمان تمام شد از بس که برای پیشواز بهار اسفند دود کردیم اما بهار نیامد...
امضاء : ثاقب
خوش دارم که این عید را به تو
- تنها به تو -
تبریک بگویم:
آقای من، میلاد اربابمان مبارک
**************
ارباب جان
آمدی...
و بار یک دنیا حرف نگفتنی روی سینهام سنگینی میکند:
گفته بودم چو بیایی غم دل با تو بگویم...
چه بگویم... چه بگویم... چه بگویم...
امضاء : اصغر