* * * * * * * * * * * * * * * * *
میگفت این وبلاگها چه جور مخاطبهایی دارند؟
میگفت شما هم بیکاریدها. به جای اینکه وقتتان را بگذارید روی درس، همهاش میروید سراغ اینترنت.
سلمان را هم میشناخت به وبلاگش هم سر زده بود. کلی سوال و انتقاد و پیشنهاد داشت. احساس کردم بعضیهایش وارد نیست، اما خیلی از آنها هم درست بود.
خوانده بود که «سرش را آورد بالا ببیند کی سوت میزند، خمپاره بود.» میگفت خوب که چی؟
میگفت من نمیفهمم هدف شما از گفتن و نوشتن این جور خاطرات جنگ چیست؟
درست است که بعضی از این خاطرات، حال و هوای زیبای آن روزها را زنده میکند اما این فقط برای آنهایی خوب است که با آن روزها پیوند معنوی برقرار کرده باشند. تازه برای آنها هم خوب هست اما به هیچ وجه کافی نیست.
میگفت بعضی از این خاطرهها را نقل کردن و باقی را نگفتن مثل این است که بگوییم«فلانی را دیدی سر جلسه امتحان چه تند تند مینوشت؟ چقدر برگهاش تمیز بود و مرتب. چه سریع امتحانش را داد و رفت و چه نمره خوبی گرفت و...» اما هرگز نگوییم «فلانی اینطور درس خواند که آنطور امتحان داد. برنامهریزیاش اینجوری بود که امتحانش آنجوری بود...» «زندگیاش اینتیپی بود که مرگش آنتیپی بود.»
البته ما خیلی خیلی چاکر آقا سلمان و رفقای خوبشان هستیم و مطمئنیم که ایشان و دوستانشان اجرشان را از همانهایی که برایشان کار میکنندمیگیرند. اما به هر حال این حرفهایی بود که بود.
حرفهای دیگری هم هست مثل اینکه شهید بهشتی یا شهید رجائی یا شهید باهنر یا... چه فرقی با شهدای جنگ هشت ساله دارند که همه یادشان رفته که اینها هم شهیدند. تفکر اینها هم برای جامعه ما لازم است....
میگفت و میگفت و میگفت، اما خودمانیم پر بیراه هم نمیگفت.
باز هم تاکید میکنیم که خیلی خیلی چاکر آقا سلمان و دوستانیم.
امضاء: ثاقب