پرهنگ

مدیریت فرهنگ، با نرم افزار و گزارش و جلسه!

پرهنگ

مدیریت فرهنگ، با نرم افزار و گزارش و جلسه!

پرهنگ

دغدغه اصلی پرهنگ، فرهنگ است. اما به سیاست، اقتصاد، جامعه و... هم سرک می‌کشد.
پرهنگ بیشتر از نوشته‌های خودم پر شده است، هر چند از نوشته‌های دیگران نیز خالی نیست.
ارادتمند؛ علی اصغر جوشقان‌نژاد

تاريخ پرهنگ
آخرین نظرات
عضوی از راز دل

۹۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «ولایت فقیه» ثبت شده است

دوباره ظهر تابستان شدن یک اتفاق روزانه شده و از گرمای میانه روز، چند ساعتی حتی گنجشک‌ها هم نمی‌خوانند. تا آنها به سایه‌های کمیاب دیوارها پناه می‌برند من هم خسته از فعالیت نیم روزه خویش در خانه به دنبال تجدید نیرو و تکمیل روحیه‌ای هستم که در برخورد با آدم‌های گوناگون گم کرده‌ام. با اینکه تا کنون صدای قار و قور شکم خالی‌ام شنیدنی بود اما اکنون که غذا آماده است، من هم میل به بی میلی پیدا کرده‌ام تا زیر لب هم که شده غرولندی کنم و عقده‌های این نصف روز گذشته را خالی نمایم. هر چند که بعد با اشتهای تمام، غذا را خواهم خورد و به بهانه نیم ساعت چرت زدن، یکی دو ساعت خواهم خوابید. نمی‌دانم که این گرمای تابستان چه دارد که همیشه آدم را یاد چیزهای خوبی می‌اندازد. با اینکه حال آدم به هم می‌خورد وقتی خسته و کوفته توی هوای دودی شهر به سمت خانه روان می‌شود، اما همینکه توی خانه اوضاع و احوالش سر جا آمد، یا وقتی خوابید و بیدار شد یاد بچگی‌هایش می‌افتد.

وقتی دراز می‌کشیدم تا مادر نیم ساعت دیگر بیدارم کند و به سالن مطالعه بفرستدم، چه دل خوشی داشتم. خودش هم می‌خوابید و من از این فرصت بود که خوب استفاده می‌کردم برای خواب طولانی. بعد هم که بنا به بیدار شدن بود می‌آمد بالای سر آدم می‌نشست و یک بشقاب پر از سیب می‌آورد. از صدای پوست کندن سیب‌ها سنگینی خوابم در هم می‌شکست اما هنوز قدرت گشودن پلکها نبود. ناگهان مادر که تا کنون تنها برایم حرف می‌زد اولین قطعه سیب را توی دهان بسته‌ام می‌چپاند. این، اگر چه اجباری بود برای دل کندن از خواب دلخواه نیم روز و مقدمه‌ای برای تلخی درس خواندن در کتابخانه، اما این همه را خیلی شیرین می‌نمایاند. وقتی می‌دانستی که قطعه سیب بعدی در راه است مجبور بودی همان قبلی را بجوی تا فضا را برای سیبهای جدیدتر خالی کنی. این بازی، آنقدر ادامه می‌یافت که چشمانت را بگشایی و اولین کلام را در جواب این هه صحبت مادر در این چند دقیقه بگویی.

حالا دیگر از خواب نیم روز هم برخواسته‌ام و خمیازه کشان دستم را به سمت ساعتی که خانم برایم تنظیم کرده و بیرون رفته می‌برم تا صدایش را ببرم. آبی به سر و صورت می‌زنم و آماده بازگشت به میان شهر می‌شوم. صدای گنجشک‌ها دوباره به گوش می‌آید. درب خانه را که پشت سرم می‌بندم به این فکر می‌کنم که شب وقتی دراز می‌کشم توی ایوان میان خنکی شب تابستان، یاد کدام خاطره از کودکیهایم می‌افتم.

امضاء : ثاقب

۱۹ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ تیر ۸۲ ، ۱۲:۲۳
علی اصغر جوشقان نژاد

چهارم:
شب، آن بالا، در آسمان، ماه که کوچکتر شده است و اتوبوس که از خیابان‌های ناهموار مکه می‌پیچد و برای آخرین بار به کنار مسجدالحرام می‌رسد. آنقدر به گلدسته‌هایش خیره می‌مانیم تا گم شویم.
از مدینه که بیرون می‌آمدیم تلخ بود اما به شوق شجره، و از شجره به شوق مکه و از مکه... خدای من! چه کسی نمی‌داند این امید آخر است؟ یعنی بار آخر بود؟
خدای من! چه کسی ما را در اندوه دوری از خانه‌ات تسلی می‌دهد؟ چه کسی هر شب خاطره زمزم و صفا و مروه را برایمان بازگو می‌کند؟ ماه؟
تا جده راهی نیست و این مسیر کوتاه تمامش با تماشای تو به پایان می‌رسد... خداحافظ
خداحافظ شبهای قرآنی
خداحافظ نافله‌های بارانی
خداحافظ چهره‌های نورانی
خداحافظ نجواهای آسمانی
خداحافظ و به امید دیدار


امضاء : سید صالح

۱۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ تیر ۸۲ ، ۰۲:۱۰
علی اصغر جوشقان نژاد
سوم:

شب، آن بالا، در آسمان، قرص کامل ماه نورافشانی می‌کند. بعد از نماز عشاء، مسجد شجره. کاروانی از مردان محرم، سفید پوشان احرام بسته، در حرکتند. تلالو شگفت‌انگیز نور ماه بر لباسهای احرام -این حوله‌های بی‌بند و دوخت و گره- خیلی دیدن دارد. لبیک الهم لبیک.
ماه تنها آیینه‌ای است که امشب نگاه به آن حلال است. چشم نمی‌توان برداشت. لبیک لا شریک لک لبیک.
سیل جمعیت به سمت ماشینها در حرکتند و در این میان نور ظاهر و باطن به هم آمیخته است.امشب شب هجرت است. هجرت از من به او، هجرت از خود به خدا. و ماه شاهد مسلم این هجرت است.
لبیک الهم لبیک لبیک لا شریک لک لبیک...
پشت دیوارهای مرتفع مسجدالحرام، در خیابان، نشسته‌ایم سفید پوش. چه کسی می‌داند پشت این دیوارهای خاکستری بلند چیست؟ چه کسی نمی‌داند؟ لرزه بر اندامم افتاده است، از ضعف است، از ترس است، از خوف است، از شوق است، نمی‌دانم. جرات بلند کردن سر ندارم. به آهستگی برمی‌خیزیم و حرکت می‌کنیم. باب‌السلام بین صفا و مروه و وارد می‌شویم. سرهای همه پایین است. توان نگاه روبرو را نداریم. آرام آرام قدم برمی‌داریم. با این لباسها شتاب کردن خیلی سخت است و ...
... بگذریم ...
شب، آن بالا در آسمان، قرص کامل ماه و پایین‌تر ناودان طلا و کعبه، این همه نزدیک؟
چه کسی باور می‌کند؟ چه کسی باور نمی‌کند؟ ربنا آتنا فی الدنیا حسنه ....


امضاء : سید صالح


۱۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ تیر ۸۲ ، ۲۰:۰۳
علی اصغر جوشقان نژاد

دوم:
شب، آن بالا، در آسمان، هلال ماه که حالا خیلی چاق‌تر شده است هنوز یکه تازی می‌کند. مدینه، شهری در آسمان که نه شهری است از آسمان. ظاهر امروزی این شهر به هیچ وجه مرا فریب نمی‌دهد. من هم اکنون مصعب بن عمیر را سوار بر اسب می‌بینم که از انتهای بیابان به پیش می‌تازد و حامل پیام خداوندی است برای مردمان یثرب. من از آن تپه فرود آمدن رسول خدا به ثنیة‌الوداع را می‌بینم و جوانان پر شور انصار را که ندای شادمانی سر می‌دهند:
طلع البدر علینا من ثنیات الوداع
وجب الشکر علینا ما دعا لله داع
و ماه بر این همه شاهد است.
نیمه شب، حیاط مسجدالنبی، پایین پای رسول خدا. چراغها تقریبا خاموش است، درهای مسجد بسته. کسی نیست. چند کودک آنطرفتر دنبال هم می‌دوند و در محضر پیامبر رحمت بازیگوشی می‌کنند.
می‌نشینم روی زمین رو به قبله - کعبه‌ای که بالاخره خواهم دیدش - اینجا کوچه بنی‌هاشم است، مابین مسجد و قبرستان بقیع. حس غریبی دارد این مکان. پاهایم را دراز می‌کنم، بی‌اختیار بر روی سنگفرشها دراز می‌کشم. حس غریبی دارد این مکان. صورت به راست که بخوابانم گنبد خضراست و به سمت چپ بقیع و درست در آسمان روبرویم ماه. چشم می‌بندم و نفس می‌کشم، همه تاریخ در من جریان دارد.


امضاء : سید صالح


۹ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ خرداد ۸۲ ، ۱۵:۲۸
علی اصغر جوشقان نژاد
یکم؛

آن بالا، در آسمان، نمی‌دانم کجا بودیم، روی صحرای حجاز. از پنچره هواپیما بیرون را نگاه می‌کنم و انعکاس خیره کننده هلال ماه بر روی بال هواپیما مرا به خیالات می‌کشاند.
... زمانی درست همینجا زیر پای ما کمی پائین‌تر اعراب بادیه‌نشین و عصر جهالت و نسل انسان که رو به انحطاط بود و بعد یکروز از همین روزهای ملکوتی قرار شد تا از زمین راهی به آسمان گشوده شود. و بار دیگر آدمیان شرمنده باری تعالی گردند از اینهمه لطف و کرم و مرحمت. «و اشرقت الارض بنور ربها»
از خیالات که بیرون می‌آیم همچنان شب است و فرود در جده و سواره تا مدینه و ماه که همچنان نظاره‌گر ماست.

امضاء : سید صالح

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ خرداد ۸۲ ، ۱۷:۲۴
علی اصغر جوشقان نژاد

یارا یارا گاهی دلم می‌خواهد آنقدر گریه کنم... شاید دلم می‌خواهد سرم را بگذارم روی پایت، درست روی زانویت و آنقدر گریه کنم که دلت به رحم آید. شاید آمدی... . چشم اشکالویمان روشن شود... آخر چقدر دیگر... .
یارا یارا گاهی دل ما را به چراغ وجودت و نگاهت می‌افروزی می‌دانم... می‌دانم که فراموشمان نکرده‌ای ای اولین منتظٍر... آقا پس کی. نفسمان دیگر به شماره افتاد... دست و پایمان دیگر از این همه زخم نای حرکت ندارد... آقا جان این بدن فرتوت را کی جان تازه‌ای می‌بخشی...
یارا یارا گاهی دل ما را به چراغ نگاهی روشن کن
چشم تار دلمان دیگر حقایق را نمی‌بیند... دیگر نمی‌دانیم راهمان کدام است و کدام بود... آقا جان... اینهمه را دیگر تحمل‌مان نیست... کاش امنیه چادر از سر زنانمان می‌کشید... کاش اجنبی‌ها علنی می‌آمدند و فسق و فجور کده راه می‌انداختند... دردم این است که دستهای خودمان است که گورمان را می‌کند...

یارا یارا گاهی دل ما را به چراغ نگاهی روشن کن
چشم تار دل را چو مسیحا...


امضاء : طه

۹ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ خرداد ۸۲ ، ۱۸:۰۸
علی اصغر جوشقان نژاد

در خانه باز می‌شود و نور راه پله خودش را کف کوچه پهن می‌کند. پسر پای خود را از تک پله جلوی خانه پائین می‌گذارد و به صدای خروس همسایه گوش می‌سپارد. یک، دو، سه، چهار، پنج قدم برمی‌دارد به آنطرف کوچه. زنگ خانه روبرو را می‌زند، کوتاه. صدایی نمی‌آید. دوباره امتحان می‌کند، مانند بار گذشته. اینبار صدای گرفته‌ای از داخل خانه بلند می‌شود:«دست شما درد نکنه». تشکر صدا را زیر لب پاسخ می‌دهد. مسیر آمده را برمی‌گردد و در خانه را پشت سر خود می‌بندد.
نور راه پله که از کف کوچه جمع می‌شود، نور خانه روبرو به بیرون می‌تابد. هنوز هم صدای خروس همسایه به گوش می‌آید.


امضاء:ثاقب

۱۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ ارديبهشت ۸۲ ، ۱۸:۲۵
علی اصغر جوشقان نژاد

نوروز هفت سالگی، هفت کرم کوچک و زیبا در یک قوطی کبریت، عیدی رضا به من.
بوی کوچه باغهای خاکی طرشت و توپ بازی بچهها و من که به تماشایشان نمیایستادم وقتی عزیزترین موجودات عالم در جیبم، در قوطی خالی کبریت، از من التماس برگ توت میکردند. دوان دوان از کنارشان میگذشتم و جعبه خالی کفشم را تخیل میکردم که خانه خوبی برای کرمهای کوچک من خواهد بود.
جعبه کفش سبزپوش میشد با برگهای پهن توت و چه صفایی میکردند کرمها وقتی روی این لحاف پرز دار سبز غلت میزدند.
شیرینترین تبسم شیطنتآمیز از آن لحظهای بود که صدای خرت خرت خوردن لحافها از سر گرسنگی جعبه را تکان تکان میداد و شاخکهای سیاه و کوچکشان آوندهای برگهای تازه را خرد میکرد و با حرص و ولع تمام میبلعید. برگها در شکم کرمها فرو میرفت و بند بند بدنشان هر روز، بیشتر از روز قبل، چاق میشد، ورم میکرد و از یکدیگر فاصله میگرفت.
لذت تماشای پروار شدن کرمها با برگ تازه و آبداری که در دست میگرفتی و کرم را با طمع خوردن آن روی پاهای عقبش بلند میکردی، دوچندان میشد.دستهای کوتاه و ریز خود را به دو طرف برگ میچسباند و سرش را مدام بالا و پائین میبُرد و به سمت داخل برگها پیشروی میکرد. درست مثل موشهایی که گوشه کتابهای قدیمی را در کتابخانههای نمور و تاریک میجوند و از بین میبرند...
همه بازیگوشیهای کودکانه من در روزهای بزرگتر شدن کرمها خلاصه بود در بالا رفتن از دیوارهای کاهگلی کوتاه و دست دراز کردن به برگهای درختان توت باغ همسایه که همچون چتری کوچه پس کوچه‌های محله را سایبانی می‌کرد. بوی کوچه باغهای طرشت درست در همان روزهایی که دخترکان و پسر بچه‌های هم سن و سال من را در هوس جمع کردن توت‌های رسیده از روی زمین و سنگ زدن به درختان سربلند گردو و گرگم به هوا و آبتنی در جوی کنار خیابان کرده بود دلبستگی به بی‌آزارترین موجودات دنیا را به جانم انداخته بود و اینکه حالا که چاق‌تر شده‌اند، بیشتر برگ توت می‌خورند و زودتر گرسنه می‌مانند، مهلت با دیگران بودن را از من گرفته بود.
و می‌گذشت و می‌گذشت و کرمها هر روز تنبل‌تر می‌شدند و این بازی معصومانه می‌رفت که به روزهای پایانی خودش برسد. تا یک روز از همان روزهای قبل، از همان برگهای سبز که به خوردشان داده بودم، تاری به دور خود می‌تنیدند و آرام آرام در حجابی شیشه‌ای که شفافیتش به تدریج کمتر می‌شد پناه می‌گرفتند و تب و تاب برگ توت چیدن مرا پایان می‌دادند.
و بعد... و بعد دیگر هیچ. بازی من تمام شده بود. وقتی دیگر از جعبه کفشم صدای خرت خرت نمی‌آمد و وقتی هیچ موجود بند بند سفیدی از فرط پرخوری منتظر برگهای تازه شیرین توت نبود،اننتظار من برای بیرون آمدن کرمهای پروانه شده از پیله چه اهمیت داشت؟
و حتی شاید یک روز پروانه‌ها پیله را سوراخ می‌کردند و بیرون می‌آمدند؛ و بیرون می‌آمدند اما در عمر کوتاه آنها که حتی پرواز را بلندتر از سقف جعبه کفش من بلد نبودند هیجانی برای پر کردن لحظات بهاری من وجود نداشت...
... سالها گذشته است. حالا بهار است. جعبه خالی کفشم را پر از برگ توت می‌کنم و خوب گوش می‌سپارم بلکه صدای خرت خرتی از درونش به گوش برسد.
بهار است و من کرم ابریشم می‌خواهم.
* * *
بهار امسال شنیدم که جنگ در گرفته است و در کوچه پس کوچه‌های بصره مهاجمین موشک‌های کرم ابریشم را یافته‌اند که سکوهای پرتاب متحرک آنها امکان مخفی کردنشان را در هر خانه و خرابه‌ای آسان می‌کند.
عجب نیست اگر کودکان درمانده و مظلوم عراقی در روزهای آغازین بهار در خانه‌های خود به جای کرم‌های کوچک و بانمک ابریشم میزبان موشک‌های کرم ابریشم صدام باشند، خوی درندگی و جاه‌طلبی مهلتی برای اندیشیدن به سادگی و پاکی و زیبایی باقی نمی‌گذارد.
حالا بهار است و کودکان عراقی نه برگ تازه توت برای کرم ابریشم که شیر و غذا برای خود می‌خواهند.
من دیگر کرم ابریشم نمی‌خواهم.


امضاء : سید صالح

۱۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ ارديبهشت ۸۲ ، ۰۹:۱۳
علی اصغر جوشقان نژاد

عزیزٌ علیَ اَن اَرَی الخَلقَ و لا تَری
عادت کرده‌ایم هر هفته، هر روز، هر وقت حواسمان پرت می‌شود ذکری روی لبمان می‌آید و می‌رود. حتی دریغ از اندکی توجه...
عزیز علی...

امضاء : ثاقب

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ ارديبهشت ۸۲ ، ۲۰:۱۲
علی اصغر جوشقان نژاد
۱-

پنج چیز را پیش از پنج چیز غنیمت شمار : زندگی را پیش از مرگ ، صحت را پیش
از بیماری ، فراغت را پیش از اشتغال ، جوانی را پیش از پیری و ثروت را پیش
از نیازمندی .

کنز العمال ، ج 15، ص 879، ح (43490)


* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *



۲-و ماه کاسه‌ای شیر

شبی سیاه و سنگین
پیاله‌ای پر از شیر
سوال تلخ خرما
جواب سرد شمشیر

ستاره‌های خاموش
درختهای آرام
و ماه: کاسه‌ای شیر
که ریخته لب بام

کسی میان تب بود
که مثل شمع می‌سوخت
که چکه چکه چکه
میان جمع می‌سوخت

کسی که چهره او
به آفتاب می‌ماند
غروب او در آن شب
ولی به خواب می‌ماند

شبی سیاه و سنگین
تمام شهر خاموش
چکیده قطره‌ای زهر
و شمع گشته خاموش



محمد کاظم مزینانی


* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *


۳-آشناى غریبان

چشمه هاى خروشان تو را می‌شناسند
موج هاى پریشان تو را مى‌شناسند

پرسش تشنگى را تو آبى، جوابى
ریگ هاى بیابان تو را مى‌شناسند

نام تو رخصت رویش است و طراوت
زین سبب برگ و باران تو را مى‌شناسند

از نشابور بر موجى از ( لا ) گذشتى
اى که امواج توفان تو را مى‌شناسند

اینک اى خوب! فصل غریبى سر آمد
چون تمام غریبان تو را مى‌شناسند

کاش من هم عبور تو را دیده بودم
کوچه هاى خراسان تو را مى‌شناسند



قیصر امین‌پور



* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *


۴- شهادت شهید مطهری هم نزدیک است سایت جامعی برای ایشان زده‌اند. سری بزنید ضرری ندارد.
۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ ارديبهشت ۸۲ ، ۱۸:۱۰
علی اصغر جوشقان نژاد