پرهنگ

مدیریت فرهنگ، با نرم افزار و گزارش و جلسه!

پرهنگ

مدیریت فرهنگ، با نرم افزار و گزارش و جلسه!

پرهنگ

دغدغه اصلی پرهنگ، فرهنگ است. اما به سیاست، اقتصاد، جامعه و... هم سرک می‌کشد.
پرهنگ بیشتر از نوشته‌های خودم پر شده است، هر چند از نوشته‌های دیگران نیز خالی نیست.
ارادتمند؛ علی اصغر جوشقان‌نژاد

تاريخ پرهنگ
آخرین نظرات
عضوی از راز دل

۹۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «ولایت فقیه» ثبت شده است

پیشترها نامه سرگشاده ای به آقای صدا و سیما نوشته بودم که در لوح و خیلی از سایت های دیگر منتشر شد. روزگار مثل سیبی چرخید و چرخید و حالا من شده ام یکی از اعضای همان آقای صدا و سیما... حالا چه عضوی؟؟ عضوی که به ظاهر باید موثر باشد اما معلوم نیست در واقع هم همانطور باشد...

این روزگار مثل اینکه قصد ندارد برای ما آبرو بگذارد. لااقل یک کاری می کرد که قبلا آن نامه را ننویسیم. یا حالا که نوشته ایم، کاری می کرد که گذارمان به این سازمان عریض و طویل نیفتد. حالا که افتاده کاری می کرد که به نظر نیاید موثر هستیم. حالا که به نظر می آید لااقل اجازه تاثیرگذاری واقعی را می داد. حالا که نداده خب پس حتما می خواسته آبروی ما را ببرد. ما را گذاشته اینجا که دوست و رفیق بگویند: این هم از علی (فعلی). آنهمه شعار داد و حرف های گنده گنده زد... حالا خودش هم هیچ کاری نمی کند.

***

اما روزگار قصد دیگری دارد. آبروی ما چه ارزشی برای روزگار دارد. آنچه مهم است در ابتدای سوره عنکبوت آمده (اگر اشتباه نکنم) که آیا انسان فکر می کند که همین که گفت ایمان آوردم، رهایش می کنیم و آزمایش نمی شود؟

روزگار می خواهد بگوید علی (فعلی) شروع کن ببینم چند مرده حلاجی؟؟ اگر بگویم کاری از دستم بر نمی آید، می گوید شرایط تو سخت تر از شرایط کربلاست؟

واقعا اگر روزگار این را بپرسد چه می توانم بگویم؟ هیچ. فقط باید سرم را پائین بیندازم و آستین هایم را بالا بزنم و شروع کنم.

و این روح سرگردان من است که دارد عذاب می شود تا راه چاره ای برای حل مشکلات پیدا کند. و اگر پیدا نکند......... خدا نکند.

پی نوشت:

هیچی.

یاحق

امضاء: سیدعلی ثاقب

۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ اسفند ۸۷ ، ۱۷:۱۰
علی اصغر جوشقان نژاد

بسم الله الرحمن الرحیم.

سلام.

من آقای سید علی ثاقب هستم. از اینکه گفتم آقای... تعجب نکنید. دیگر برای خودمان سری توی سرها در آورده ایم و آقا شده ایم. خبر ندارید. توی این مدتی که غیبت صغری داشتیم، خیلی خبرها بوده. توی اینجایی که کار می کنم همه به اسم علی می شناسندم و من هم بالاخره برای خودم کسی هستم. البته از قبل در وجنات ما پیدا بود. اما کسی نبود ما را دریابد.

بگذریم. آمده ایم به خانه پدری که پز بدهیم؟ معلوم است هنوز خوب حرف آن دوستمان را خوب یاد نگرفته ایم که «آدم اگر آدم شد، عالم آدم می شود» یا یه چیزی توی همین مایه ها. بالاخره اگر آدم شده بودیم که اینهمه از آقا شدن کیف نمی کردیم. به قول مادر همان رفیقمان، آدم حق ندارد از کار خودش خوشش بیاید.

بگذریم. البته در پاراگراف قبلی هم می خواستیم بگذریم، اما نشد. بنابراین کلا بگذریم.

پی نوشت مهم تر از متن:

مخلص همه رفقای قدیمی مهرآب هستیم. دوست دارم اگر بشود، دستی به سر و روی این خانه پدری بکشم که بچه ها دوباره جمع شوند و صفای سابق به خانه برگردد. تا خدا چه بخواهد.

یاحق

امضاء: ثاقب سابق؛ علی فعلی

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ بهمن ۸۷ ، ۱۶:۰۷
علی اصغر جوشقان نژاد

سیزدهم شعبان شب از یزد راه افتادیم. ساعت اندکی از نه گذشته بود.
دو نفر بودیم. من و تو و در قطار از همه چیز سخن راندیم.
نیمه‌های شب در ایستگاه محمدیه‌ی قم پیاده شدیم. اولین بارم بود. شاید هم اولین بارم نبود.
با اتوبوس مخصوص راه‌آهن از محمدیه به سمت شهر حرکت کردیم و نمی‌دانم چه شد که پیشنهاد دادی ابتدای جاده‌ی جمکران پیاده شویم.
خیابان به غایت عریض و تمیز و نورانی بود و ما آن مسیر سبز را، کوله بار مسافرت بر دوش، تا به آن گنبد و گلدسته های آبی پیمودیم و در مسیر از همه چیز سخن راندیم.
اندکی توقف در مسجد، وضویی و دوگانه‌ی صبح و راه افتادیم به سمتِ شهر.
مرا به کوچه کوچه های شهرتان بردی. از آن میدان تازه تأسیس و خیابان های خلوت صبحگاهی. نانوایی سنگک و چیزِ خوردنیِ مخصوصی که یادم نمی آید چه بود.
اول بار در کوچه های محلت شما بود که تزیین مردمی کوی و برزن را دیدم. اضافات نوارهای زرکوب چاپخانه ها در شهر شما، که شهر کتاب است، از طناب های مفصلِ میان کوچه ها آویزان بود و با نسیم صبحگاهی تکان تکان می‌خورد و صدا می‌داد. چه صدایی... هنوز توی گوشم است...

در آن صبح چهاردهم شعبان گویی دوباره متولد شدم و این را هیچ گاه به تو نگفتم که من متولد صبحگاه چهاردهم شعبانم.

در خلوت خانه تان و آرامش سحرگاهی، صبحانه ای خوردیم و گفتی بمان و نماندم.

هنوز وجب به وجب آن خانه را به یاد دارم. خانه ای که امروز از آن فاصله گرفته اید و تازه اش کرده اید.

قدم زنان مرا به جایی بردی که نمی‌دانستم. از خیابان هایی که از زمین آن بوی نویی می‌آمد، از کنار آن سه گنبد نوک تیزِ فیروزه ای، به گلزار شهدا رفتیم و پدرت را زیارت کردیم.

نمی‌دانم عادت همیشه‌ات بود، وقتی که از سفر می‌رسیدی، یا آن روزِ پیش از عید، به بهانه‌ی من، سری به او زدی.

از آن جا همه چیز برایم واقعی شد. زندگیِ تخیلی من در یزد رنگ و بوی واقعیت گرفت. واقعیت‌های سفت و سخت مردانه.

به زیارت حرم رفتیم. مختصر و اثرگذار. اثرش هنوز توی جیبم است. هر روز می‌بوسمش.

سوارِ اتوبوسم کردی و رفتی و من تا تهران خوابِ جاده‌ی عریض و نورانیِ جمکران را می‌دیدم.

*
یادت می‌آید؟

چه قدر گذشته است؟

چه قدر مانده است؟

*

 حالا حسینِ علی بیش از یک سال دارد و علیِ حسین مردِ کاملی است که امورات خانواده را به دوش می‌کشد و من، آدمِ گم و گوری که هر روز مسیر خانه تا محلِ کار را با دوچرخه طی می‌کنم تا بلکه روزی پیدا شوم.
مهرِ ما به آب همواره زنده است که آب مایه‌ی حیات است و هر چیز را از آب، حیات بخشیدند. من و توییم که محتاجِ آنیم. نه مهرآب.
مهرآب زنده است. 

نوشته شده در پانزدهم شعبان المعظم ۱۴۲۸

۷ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ شهریور ۸۶ ، ۱۵:۰۷
علی اصغر جوشقان نژاد

نام تو را باید
از فهرست اعراب شایسته خط بزنیم
تو
بجای آنکه در ایوان ویلای ساحلی ات
لم بدهی
و چرت تابستانی ات را
با دود قلیان مفرح کنی
تفنگ دست می‏گیری
و از پشت تریبون المنار
وبا نعره‌ها‌یت
چرت ما را پاره می‏کنی
تو هیچ شباهتی به اعراب بزرگ نداری، سید حسن!
نه شکمت
آن اندازه است
که از پشت دشداشه‌ها‌ی سفید
وقار عربی ات را نمایان کند
نه چفیه و عقال داری
تازه عمامه سیاه سرت می‏گذاری
که ما را به یاد خمینی می‏اندازد
که یکبار چرت مان را پاره کرده بود
تو ننگ عربی، سید حسن!
بجای آنکه در حرمسرایت بگردی
و رقص عربی ممالیک گرجی و اوکراینی ات را تماشا کنی
تا فردا در بهشت
برای مغازله با حوریان آماده باشی
در مخفیگاهت
که نمی‏دانیم کجاست
می نشینی و نهج البلاغه می‏خوانی
تو کافر شده ای، سید حسن!
و بر ماست که تو را به یهودیان اهل کتاب بسپاریم...
فقط به رسم مردان بزرگ عرب
صادق باش و بگو
برد موشک‌ها‌یت
به ریاض که نمی‏رسد؟

به نقل از وبلاگ بشری


در ادامه:

نچ نچ نچ! (یادتان هست که؟)

۳۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ مرداد ۸۵ ، ۲۱:۰۳
علی اصغر جوشقان نژاد

هیتلر دوباره برخواسته و جنگ جهانی سوم آغاز شده است. آدم‌ها با ناباوری دوباره  شاهد کشتارهای خونین و بی‌ثمری هستند که پیش از این نیز تجربه شده بود. این تنها یکی از تصاویری است که مخالفان شبیه‌سازی انسان از فجایع محتمل‌الوقوع ارائه داده‌اند. آیا نتیجه شبیه‌سازی خشم گسترده الهی برای دخالت انسان در آفرینش را بهمراه خواهد داشت؟ لااقل، دستگاه فرطوط و منزوی کلیسا، این‌طور اعتقاد دارد. موضوع شبیه‌سازی انسان بطور روزافزون تبدیل به بحث داغ فیلسوفان گشته است. بلندپروازی، دخالت در خلقت، طمع  عمر جاودان و برتر یا مرحله‌ای طبیعی از دستاوردهای معمول علمی؟  حتی آد‌‌م‌هایی که چندان دوست ندارند به این موضوع‌ها فکر کنند تصدیق می‌کنند که این مساله می‌تواند موضوع جالبی برای فیلم‌های هالیوودی یا رمان‌های جنجالی میلیون دلاری باشد. برای عده‌ای نیز شاید، شبیه‌سازی در حد تفنن حاصل از بازگشت رقاصه  محبوب به‌درک واصل‌شدشان باشد، نه جنجالی‌تر.

خصوصیات و استعدادهای فیزیکی هر انسان در واحدهایی با نام کروموزوم کد می‌شود، با داشتن سلول‌هایی از هر موجود زنده می‌توان به این کروموزوم‌ها دسترسی پیدا کرد. در تولید مثل عادی، کروموزوم فرزند، می‌تواند برخی خصوصیات را از پدر، برخی را از مادر ارث ببرد یا حتی ژن‌هایی که از نسل‌های پیش آمده و بصورت خصوصیات خفته حفظ شده‌اند. هر کروموزوم می‌تواند به تعداد اندکی، ژن‌های جهش‌یافته داشته باشد که کاملا با ژن‌های پدر و مادر خود متفاوت باشد. اما در فرایند شبیه‌سازی انسان، هدف تولد انسانی است که از لحاظ ژنتیکی کاملا یکسان با نمونه سلول اولیه باشد اما چرا باید تصور نمود که دو انسان با خصوصیات ژنتیکی یکسان، رفتاری کاملا مشابه با یکدیگر دارند؟ درست است که برخی خصوصیات رفتاری نیز از طریق پدر و مادر به فرزندان منتقل می‌شود و این در برخی از فرمایشات بزرگان دینی ما آمده است اما این‌ها چیزی فراتر از یک استعداد اولیه که آدمی می‌تواند با نیروی اختیار خود آنها را پرورش داده یا منزوی سازد، نیست. و غیر از این، چه دلیل محکمی جود دارد که انتقال این استعدادهای رفتاری، از طریق کروموزوم باشد؟ درصورت اعتقاد به ساختاری دووجهی برای انسان، یعنی یک وجه فیزیکی و یک وجه فرامادی که از آن به روح تعبیر می‌کنیم آیا نمی‌توان انتظار داشت که جایگاه ثبت و بروز این استعدادها، همان روح آدمی باشد؟ شاید تصور انسان‌های یکسان‌رفتار از شبیه‌سازی، بی‌ارتباط با آن نحله فلسفی که کلیه رفتارهای آدمی را تابعی از محیط او می‌داند، نباشد. از این دیدگاه، رفتارهای انسان بصورت معلولی صرف از محیط دربرگیرنده او از پدر و مادر و دوستان گرفته تا شرایط آب‌وهوایی جغرافیای محل زندگی‌اش و اوضاع سیاسی اجتماعش و ... می‌باشد. البته همه عوامل یادشده در رفتار آدمی بی‌تاثیر نیستند اما هدیه بزرگ الهی به انسان یعنی، اختیار می‌تواند تمام این عوامل را تحت شعاع قرار دهد چنانچه مستندات آشکار تاریخی گواه بر این ادعا وجود دارد.

برگردیم به فیلم‌های هالیوودی. اکنون در چند قرن بعد که نه، تنها در چند سال بعد از این قرار داریم. شرکت معظمی وجود دارد که کار پردرآمدش شبیه‌سازی حیوان یا انسان (هرکدام که پولتان برسد) می‌باشد. آنها پس از فراهم آوردن شرایط رشد سلول شبیه‌سازی شده اولیه، حتی خاطرات موجود مورد نظر شما را نیز به این نطفه، تزریق می‌کنند. تعجب نکنید، دقیقا از همین کلمه استفاده می‌شود: تزریق. خاطره، تزریق می‌شود. نمی‌دانم چرا برخی دوست دارند در مورد دستاوردهای علمی بشر اینطور اغراق کنند. آنهم در شرایطی که هر از چند وقت دستگاه زلزله سنج جدیدی کشف می‌شود و شکوه این کشف تنها تا زلزله بزرگ بعدی و ناکامی دستگاه مذکور دوام می‌آورد. البته مقصودم این نیست که زلزله را هیچگاه نمی‌توان بر پایه شواهد فیزیکی قابل پیش‌بینی تشخیص داد، بحث ما در مورد لاف و بزرگ‌نمایی است. اکنون کدام دانشمند می‌تواند ادعا کند که بدرستی معنای خاطره و منشا و چیستی آن را می‌شناسد تا برسد به ساخت خاطره یا بازیابی آن و در مرحله بعد تزریق آن! و آن هم تزریق در نطفه!.

نباید سخت گرفت، اینها فقط به خاطر ضرورت سینمایی این آثار آورده شده است. چه ضرورتی؟ قضیه این است که قرار است یکی، من باشد یا من یکی دیگر باشم. اصلا قرار است مرگ را دور بزنیم. من با مرگ می‌روم اما زود برمی‌گردم یا اصلا نمی‌روم یا قسمتی از من می‌رود، قسمتی از من می‌ماند. شاید این آخری از همه بار دراماتیک بیشتری داشته باشد. بهرحال نسخه‌های متفاوتی وجود دارد، براحتی می‌توان یک فیلم با 5 پایان مختلف، که اخیرا مد شده روی دی‌وی‌دی زد. اما چرا وجود یک نفر با خصوصیات ژنتیکی همانند من، متناظر می‌شود با نمردن من؟ این چه دلیلی می‌شود بر اینکه هنگام مرگ، روح من کاملا قبض نشود و به دنیای دیگر نرود؟ و آن موجود دیگر چرا باید با من مرتبط باشد؟ چون ژن‌هایش شبیه ژن‌های من است؟ مگر این نیست که چهاروماه و اندی پس از شروع مراحل جنینی، با لطف الهی در جنین یادشده، روح دمیده می‌شود و این روح یک انسان کامل و مستقل با همه ملزوماتش را فراهم می‌آورد؟ تولید مثل سنتی نداشته‌ایم، درست. اما آیا این دلیل بر این می‌شود که این موجود بدنیا آمده، روح مستقلی نداشته‌باشد؟ تعبیری چنین ژنتیک‌محور و فیزیکی از آدم، واقعا قابل توجه است. خصوصا آنجایی که نه در فیلم‌های هالیوود بلکه میان اندیشمندان و جامعه‌شناسان و فیلسوفان رایج شود و گذشته بر اینها، امر بر کلیسا مشتبه شود.

همانطور که متوجه شده‌اید در اینجا نخواسته‌ایم در باب درستی اخلاقی شبیه‌سازی انسان صحبت کنیم که بحث دیگری است، فقط خواستیم بپرسیم چرا اصل ماجرا اینطور منحرف شده و به گوش جهان می‌رسد؟

 امضاء: سید علی بزرگ زاده


و اما بعد:

خداوندا، نچ‌نچ‌های ما را بعد از دیدن جنایات اسرائیل در نوار غزه، بلندتر از نچ‌نچ‌های مادر بزرگ‌هایمان هنگام دیدن نمونه‌های مشابه قرار بده! آمین.

۱۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ تیر ۸۵ ، ۱۳:۱۳
علی اصغر جوشقان نژاد

 

 

 

دولت غنا پس از آن‌که یکی از ملی‌پوشان فوتبال این کشور روز شنبه گذشته در جام جهانی ۲۰۰۶آلمان از پرچم اسرائیل برای ابراز شادی از پیروزی این تیم استفاده کرد، رسما از جهان عرب عذرخواهی نمود.

به گزارش ایرنا به نقل از خبرگزاری فرانسه، به‌ گزارش روز پنجشنبه خبرگزاری فرانسه از آکرا، «نانا آکوفو آدو» وزیر امور خارجه غنا گفت: ما سفرای کشورهای جهان عرب را دعوت کردیم و به آنها توضیح دادیم که اقدام «جان پانتسیل» (مدافع تیم ملی غنا) به هیچ وجه بیانگر موضع رسمی این کشور نبوده است.

این مقام غنایی افزود: این حرکت یک اقدام انفرادی از سوی فردی بود که مفهوم این کار را درک نمی‌کرد.

پانتسیل که برای باشگاه اسرائیلی «هاپوئل تل آویو» بازی می‌کند، پس از به ثمر رسیدن هر دو گل غنا مقابل جمهوری چک در شهر کلن آلمان، با بیرون آوردن پرچم رژیم صهیونیستی از جورابش و تکان دادن آن مقابل دوربین‌ها ابراز شادمانی کرد. غنا در این بازی ۲بر صفر بر چک غلبه کرد.

وزیر امور خارجه غنا همچنین در مورد اینکه چند تماس تلفنی تهدیدآمیز به تعدادی از سفارتخانه‌های آن در برخی کشورهای عربی شده است، ابراز نگرانی کرد.

وی که از گفتن نام این کشورهای عربی خودداری کرد، گفت: امیدواریم با این عذرخواهی اوضاع آرام شود.

همچنین «رندی ابی» سخنگوی تیم ملی غنا در مورد اقدام مدافع تیم ملی این کشور کفت: پانتسیل مرتکب یک عمل خام و ناشیانه شده است.

«رندی ابی» که سعی داشت از تمام کسانی از اقدام پانتسیل رنجیده شده‌اند، عذرخواهی کند گفت: این اقدام بازیکن غنایی صرفا ابراز احساسات او نسبت به طرفدارانش در لیگ اسرائیل بوده است.

وی افزود: اقدام این بازیکن هرگز به عنوان یک پیام رسمی از جانب تیم ملی غنا محسوب نمی‌شود. ما بیانگر سیاست‌های اسرائیل یا سیاست‌های هیچ کشور دیگری نیستیم. ما فقط برای فوتبال به آلمان آمده‌ایم.

حرکت پانتسیل باعث به راه افتادن موجی از خشم و انتقاد در روزنامه روز دوشنبه مصر شد.

 

 

از بازتاب

کد خبر: ۴۱۲۰۷

 

۸ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ تیر ۸۵ ، ۱۰:۰۵
علی اصغر جوشقان نژاد

پیش از سخن:

۱- گشتم ولی دستورالعمل خودسازی امام را نیافتم. بنابراین به یاد امام، به همین لینک قناعت می‌کنم. (کلمه لینک را برای این آوردم که اگر بعضی دوستان متوجه تغییر رنگ نشدند، بتوانند از روی متن حدس بزنند اینجا به جای دیگری لینک شده است.)

۲- ولی ما ای وصی امام عشق؛ آنان که معنای ولایت را نمی‌دانند در کار ما سخت مانده‌اند.


از پنجره زمان:

 

همه آوار می شوند به سمت جلو. بلافاصله غرولندها شروع می شود. یکی می گوید «آقای راننده اگه شما از جونت سیر شدی ما می خواهیمش». نفر کناری من هم میله وسط اتوبوس را رها می کند و به سرعت یکی از صندلی ها را می گیرد و زیر لب بد و بیراه می گوید. وسط اتوبوس، مرد خوش پوشی، شلوارش را که به خاطر ترمز شدید به زمین کشیده شده، می تکاند.

نگاهم را به بیرون اتوبوس می گردانم. چیزی شبیه دلشوره به دلم افتاده. چه اتفاقی قرار است بیفتد؟ ماشین ها به آهستگی از کنار هم رد می شوند. سرمای بیرون اتوبوس را با چشم هم می شود حس کرد. پیرزنی درب نیم باز یک پیکان قدیمی در حال حرکت را با عجله باز می کند و می بندد.

مرد خوش پوش شلوارش را تمیز کرده. این طرف تر دو جوان که کنار هم نشسته اند در مورد تاریخ معاصر صحبت می کنند. یکی شان انگار خیلی کتاب می خواند یا اینکه ادای کتاب خوان ها را در می آورد. بحثشان به زمان شاه مربوط است. این بحث ها برایم جالب هستند اما حیف که اطلاعاتم کم است. دلشوره انتظار یک اتفاق هم رهایم نمی کند.

صدای برخورد خفیفی از بیرون به گوش می رسد. موتوری از عقب به یک پراید خورده. به نظر نمی رسد خسارتی به هیچکدام وارد شده باشد. اما راننده پراید پیاده شده و داد و بیداد راه انداخته است. صدای بوق ماشین های پشت سرشان به صورت ممتد شنیده می شود. زن و بچه موتوری پائین آمده اند و موتوری شال گردنش را از دور سر باز می کند تا با خیال راحت به دعوایش برسد.

اتوبوس تکانی می خورد و چند قدم جلو می رود و باز می ایستد. دیوار کناری ساختمان آن طرف خیابان که عکس شهید همت روی آن کشیده شده پیدا می شود.

بحث آن دو جوان نشسته به جنگ رسیده است. یکی شان می گوید جنگ به خاطر آوارگی هایی که آورد باید تمام می شد. دیگری نگاهی می کند و آهی می کشد. بعد از تعجبش می گوید که چطور عده ای تا جنگ می شود از آوارگی آن فرار می کنند و عده ای به خاطر بقیه خودشان را آواره می کنند. می گوید «معمای ذهن من هنوز حل نشده است که چطور می شود عده ای داوطلب شوند برای خوابیدن روی مین و سیم خاردار!» و کلمه داوطلب را با تأکید خاصی بیان می کند.

نگاهم از پنجره اتوبوس به تابلوهای تبلیغاتی کنار اتوبان می افتد. دو نفر بالای یک داربست در حال نصب تبلیغ مبلمان روی یکی از تابلوها هستند.

ته دلم چیزی می جوشد. به خاطر طولانی بودن مسیر خیلی از آنهایی که نشسته اند، چرت می زنند. اتوبوس به ایستگاهی می رسد. آن که زمین خورده بود به همراه چند نفر دیگرپیاده می شوند و پیرمردی عصا به دست، بالا می آید. از ازدحام داخل اتوبوس کم شده است. پیرمرد، عصا زنان به میان اتوبوس می آید و دستش را به صندلی آن دو جوان می گیرد. جوان ها حرفشان را ادامه می دهند. یکی شان خاطره ای را که از زمان جنگ دارد تعریف می کند. می گوید «همسایه پدرم، پاسداری بود که زمستان ها هر وقت نفت کم می شد، نفت هایی که برای خودشان می گرفت، با ما نصف می کرد. می گفت شما بچه دارید، بیشتر ازما احتیاج دارید.» بین همین صحبت ها جوانی برمی خیزد و جایش را به پیرمرد می دهد. پیرمرد می گوید «خدا پدرت رو بیامرزه» و جایشان را با هم عوض می کنند. جوان دستش را به میله وسط اتوبوس می گیرد و به سمت من می چرخد. خشکم می زند. دلشوره ام چند برابر می شود. چند لحظه ای نگاهم همانگونه می ماند. چه شباهتی! نکند خودش باشد. اما او که...

جوان متوجه نگاه خیره خیره من می شود و جلو می آید. با شوخی می پرسد: «کمکتون کنم؟» اسم شما جعفر نیست؟ با حرکت سر جواب مثبت می دهد. می گویم «جعفر سجادی. سید جعفر سجادی» باز هم تأیید می کند. سرم را می چرخانم. پیرمرد دستهایش را روی عصا قلاب کرده و سرش را روی آنها گذاشته. می گویم خیلی شبیه رفیق من هستی. سید جعفر سجادی. اما آن خدا بیامرز... حرفم را قطع می کند و می گوید از کجا می دانید که من خودش نیستم؟ ذهنم به سختی کار می کند. به دو جوان نگاه می کنم و بعد می خندم و می گویم «20 سالی می شود که شهید شده» می گوید شاید پسرش باشم. گره های ذهنم یک دفعه باز می شوند. می گویم «حالا هستی یا نه؟» به آرامی سرش را پائین می آورد و تأیید می کند.

بیرون اتوبوس هوا سرد است. دو جوان بحث شان را قطع می کنند و از اتوبوس بیرون می روند.


در ادامه:

مشتاق نظر شما در مورد این نوشته هستیم. چه مفهومی و چه تخصصی داستان‌نویسی، فضا سازی یا ...


و اما بعد:

۱- از سید صالح عزیز، یار گران‌سنگ مهرآب مچکریم. گویا بیش از ما اینجا را جدی گرفته‌اند. باز هم مچکریم. و البته به خاطر «لبیک یا حسین» متشکریم.

۲-از همه دوستان به خاطر این‌که سرم شلوغ شده است معذرت می‌خواهم.

یا حق

سید علی ثاقب

۱۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ خرداد ۸۵ ، ۱۵:۱۳
علی اصغر جوشقان نژاد

 

هدیه ای از یک دوست

 

 

۱۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ خرداد ۸۵ ، ۰۸:۰۶
علی اصغر جوشقان نژاد

 

حالا که آمده‌ای
چرا این قطار ایستاده است؟
چرا این قطار برنمی‌گردد؟

حالا که آمده‌ای
گریه نمی‌کنم
حالا که آمده‌ای
کیفت را باز کن
دستمالی به من بده

حالا که آمده‌ای
دیگر نه شاعرم نه عاشق
فقط این پنجره را ببند
تا دلم نگیرد

حالا که آمده‌ای
سلام
حالا که نمی‌روی
خداحافظ
ای همة سوزنبانهای آن مسیر دوردست

حالا که آمده‌ای
از این چمدان می‌ترسم
این چمدان را برمی‌دارم
این چمدان را
به دریاهای دور می‌اندازم

حالا که آمده‌ای
دلم برای این ماه و این ستاره می‌سوزد
امشب چگونه سر بر بالش خواب می‌گذارند
با این همه بیداری!

حالا که آمده‌ای
آن سوزنبان را بدعادت نکن
بگو که خیال سفر نداری
بگو که برنمی‌گردی

حالا که آمده‌ای
این همه کبوتر و این همه گنجشک
چرا به لانه‌هایشان برنمی‌گردند!
تو که جایی نرفته بودی!

حالا که آمده‌ای
همة گلدانها خوشحال‌اند
دوباره این آبپاش زرد
هر روز ساعت هفت‌ِ صبح
به سراغشان خواهد رفت

حالا که آمده‌ای
گریه نکن
دیگر مشق نمی‌نویسی
همة مدادهایت رنگی است

حالا که آمده‌ای
همین‌ جا بنشین
و فقط از خدا بپرس
چقدر با هم بودن خوب است

حالا که آمده‌ای
گریه نمی‌کنم
این باران
از آسمان دیگری است

حالا که آمده‌ای
فقط به همین لحظه بیندیش
به این همه شادمانی که آمده‌اند و
برای دیدنت به هم تنه می‌زنند

حالا که آمده‌ای
هی دست و دلم را نلرزان و
هی دلواپسم نکن
اگر نمی‌مانی
بیابانهای بی‌باران
منتظرم هستند

حالا که آمده‌ای
تو پروانه می‌شوی و
من هم بی‌دغدغه مرگ
پیر می‌شوم

حالا که آمده‌ای
همان پیراهنت را بپوش
همان پیراهن آبی گلدار
با همان بهار
که مرا پانزده سال جوان‌تر می‌کند

حالا که آمده‌ای
خداحافظ
ای همة شبهایی که با هم گریه کرده‌ایم

حالا که آمده‌ای
همین پرندة بی‌طاقت
که تو را گم کرده بود
با خیال راحت
دلش را برمی‌دارد و
به جانب جنگلهای دور می‌رود

حالا که آمده‌ای
تازه می‌فهمم
احساس آن دهقان پیر و
مزة دعای باران را

حالا که آمده‌ای
توان ایستادن ندارم
بنشین
سر بر زانوانم بگذار

 

حالا که آمده‌ای

من هم همین را می‌گویم

این تفنگ‌ها اگر نباشد

نان برای همه هست

 

حالا که آمده‌ای

بگو

از نخل‌ها بگو

آیا هنوز هم گریه می‌کنند؟

 

حالا که آمده‌ای

خوشحالم

دیگر از کرخه و کارون

سراغت را نمی‌گیرم

 

حالا که آمده‌ای

نمی‌دانم کرخه و کارون

با تو چیزی گفته‌اند

از مسافران سبزپوشی که

شبانه آواز می‌خواندند و

صبحگاهان در کوچه باغ دریا گم می‌شدند!

 

حالا که آمده‌ای

از خودت می‌پرسم

آیا قطارهای جنوب

هنوز هم بوی گریه و گلاب می‌دهند؟

 

حالا که آمده‌ای

خوشحالم

یک طرف این سفره کوچک

دیگر بی بشقاب نمی ماند

 

حالا که آمده‌ای

هی برنگرد و پشت سرت را نگاه نکن

گنجشک های آن شهر دوردست

برای خود فکری می‌کنند

 

حالا که آمده‌ای

بوی اسفند در همه‌ی خانه پیچیده است

اما صدای خنده‌ی مادرم را

نمی‌شنوم

 

 

محمدرضا عبدالملکیان

 

۱۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ ارديبهشت ۸۵ ، ۱۸:۲۷
علی اصغر جوشقان نژاد

آنهایی که سوره می‌خوانند، با بحث توزیع محصولات فرهنگی آشنا هستند. بنابراین جهت اطلاع دوستان اعلام می‌کنیم این نوشته، جهت معرفی یک مرکز فرهنگی با محصولاتی مناسب است.


اداره‌ای هست به اسم «اداره مشاوره و پاسخ» فکر می‌کنید کار این اداره چیست؟

*

یک مجله کاغذی که یک سایت هم دارد، یک نشریه الکترونیک، تعداد زیادی کتاب، cd، جزوات آموزشی و خیلی محصولات دیگر؛ این‌ها همه و همه در کنار یک وظیفه اصلی تولید شده‌اند.

*

اداره مشاوره و پاسخ اصلی‌ترین کاری که باید انجام دهد، پاسخ به سوالات دانشجویان در زمینه‌های متنوعی است که در وظایف این اداره مشخص شده است. شما هم به راحتی می‌توانید سوالات خودتان را با ایشان در میان بگذارید (به سه طریق، یکی ایمیل، یکی فرم سایت و دیگری پست که فکر می‌کنم دومی راحت‌تر باشد) بسته به نوع سوال شما، از دو تا ۱۰ روز بعد پاسخ به دست شما می‌رسد. محققین اداره مشاوره از سال ۷۲، همگی مشغول همین وظیفه اصلی هستند.

اما وقتی یک بانک عظیم پرسش و پاسخ در اختیار این اداره باشد، بی‌تدبیری است که آن را به امان خدا رها کنند و فکری به حال استفاده‌های دیگری که می‌شود از این سوالات کرد نداشته باشد. بنابراین اداره مشاوره از این سوالات تا کنون ۱۷ جلد کتاب پرسش و پاسخ به چاپ رسانده است. سی‌دی دوم پرسمان نیز تا چند هفته آینده به بازار می‌آید که در آن بانک برگزیده پرسش و پاسخ‌ها موجود است. غیر از این‌ها، این اداره هم اکنون سوالات احکام را در اختیار دفاتر مراجع قرار می‌دهد تا آنها بتوانند به وسیله کامپیوتر پاسخ‌گویی سریع‌تر و مطمئن‌تری داشته باشند.

اما یک کار اصلی دیگر، نشریه الکترونیکی پرسمان است. مجله پرسمان را احتمالا دیده‌اید. وقتی از نتیجه این پرسش و پاسخ‌ها این مجله به چاپ رسید و نتیجه مناسب آن دیده شد، مسئولین نشریه الکترونیکی پرسمان را نیز راه‌اندازی کردند تا به نحوی دیگر تلاش خود را برای گسترش فرهنگ پرسش‌گری انجام داده باشند. در این نشریه محققین مرکز، مقالات خود را که غالبا از کنار پاسخ به سوالات تولید شده‌اند منتشر می‌کنند. کاربران اینترنت می‌توانند عضو این نشریه شوند تا یک تا دو ماه یک‌بار از مطالب منتشره آن مدت مطلع شوند.

در کنار همه این‌ها، این اداره یک فعالیت مناسب دیگر هم دارد. چت به وسیله یاهو مسنجر. محققین این مرکز هر شب با آی دی porsemannahad آنلاین می‌شوند و به سوالات جوانان پاسخ می‌دهند. برنامه دقیق این گفتگو، در این صفحه قرار دارد.


و اما بعد:

۰- آقای سید صالح نوری زحمت کشیدند و پس از طلاق دادن آن خانه قبلی به خانه پدری برگشتند. نیامده قالب را هم عوض کردند. خبر ظهور موفورالسرور آقازاده‌ی حضرت‌عالی (یعنی بنده) را هم ایشان بدون هماهنگی منتشر کردند. فلذا هیچی.

۱- از همه دوستانی که تبریک نگفته‌اند کمال تشکر را داریم.

۲- وقتی از آنهایی که تبریک نگفته‌اند تشکر کرده‌ایم، معلوم است که از آنهایی که تبریک گفته‌اند هم متشکریم.

۳- بدون ذکر نام و اشاره با انگشت، (اخا) رحیم وقتی کوچولوی ما را دید با حسرتی مثال زدنی گفت: این آدمیزاد چیه؟

۴- بند قبل را گفتم تا حضرات اخویان حمید و رحیم بیش از حد دور برندارند.

۵- دوست عزیزمان مهدی شیخ در چهارباغ یا همان چای نبات به خاطر به جا نیاوردن صله رحم و سراغ نگرفتن از ایشان از ما گله‌مند شده‌اند. با اضافه کردن لینکشان در میان دوستان مهرآب و نوشتن این بند، امیدواریم که از دلشان درآمده باشد.

یا حق
امضاء: سید علی ثاقب

۱۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ ارديبهشت ۸۵ ، ۱۲:۱۵
علی اصغر جوشقان نژاد