1. تردید
پیاده مشغول قدم زدن در بیابانهای اطراف کوه خضر شدیم. پسر تازه جوان، از سنگینی سینهاش گفت: از علاقهای که بین او و یکی از خانمهای همکلاسی ایجاد شده است.
از تناسب نداشتن آن فرد با خودش اطلاع داشت. از آفات این نوع ازدواج کمابیش آگاه بود. میدانست شرایط ازدواج را به هیچ وجه ندارد. بنابراین خودش به این نتیجه رسید که باید این رابطهی یک طرفه را قطع کند و این کار را نیز با سرعت انجام داد.
در این گفتگو، من بیشتر از آن که حرفی بزنم، حرفهایش را شنیدم و او خودش به نتیجه رسید.

2. تردید در یقین
همه چیز از یک تلفن شروع شده بود و حالا تمام ذهن پسر را به خود مشغول کرده بود. کنکور پسر به خاطر همین دل مشغولی خراب شد. بعد از مدت طولانی دوستی، پدرش تازه فهمیده بود، آن هم به خاطر آنکه پسر حرف ازدواج را پیش کشیده بود.
پدر مخالف بود. همین مخالفت هم در نهایت توانست پسر را به جایی برساند که موضوع را فراموش کند. پسر خیلی اذیت شد تا قبول کند و موضوع را فراموش کند. حالا این که واقعاً فراموش کرده یا فقط سکوت میکند، خدا میداند.
3. ترقین
در محل کار با هم در یک اتاق بودند و همین مقدمهی علاقه بین آنها شده بود. خودش پسر مقیدی بود و سعی میکرد احساسی تصمیم نگیرد. اما به شدت معتقد بود این خانم به درد زندگی مشترک میخورد.
با اصرار او، بالاخره خانواده راضی شدند برای خواستگاری اقدام کنند. اما بعد از اولین جلسه، نظر جمع خانمهای خانواده منفی بود. بعد از اندکی مقاومت، او هم راضی شد که قید این رابطه را بزند. خوشبختانه محل کارش هم عوض شد و همه چیز را تمام کرد.

4. یقین در تردید
چشم فامیل، زیاد به فامیلش میافتد. همین چشم تو چشم شدنها هم گاهی به علاقهمندی میانجامد. پسر جوان هم به همین دلیل عاشق دخترعمویش شده بود.
مشورت کرد. دانست که معیارهای آنها برای زندگی موفق با هم متفاوت است. دختر عمو به شدت به دنبال کسب یک شغل مناسب است و پسر عمو اولویت اول زن را خانوادهاش میداند و از سر و کله زدن همسرش با نامحرم رنج میبرد.
با این همه، نتوانست جلوی دلش را بگیرد. خانواده را به خط کرد تا به خواستگاری بروند. جلسه اول، جلسه دوم، جلسات بعدی، مشاوره و... هنوز هم نتوانستهاند تصمیم بگیرند.
پسر جوان از اینکه حرف عقل و نتیجه مشورت را زیر پا گذاشته دلخور است و به دنبال یک راه حل.

5. یقین
پسر بچهای بیشتر نیست. به لطف گوشی هوشمند و نرمافزارهای ارتباطیاش با یکی دو تا دختر دوست شد. بعد از مدتی کارش با یکی از آنها بالا گرفت و به بحث ازدواج رسید. به هیچ وجه شرایط ازدواج را نداشت اما اصرار پسر و دختر در هر دو خانواده، آنها را مجبور به پذیرش فرایند خواستگاری کرد.
خواستگاری بیشتر به صورت نمادین و ظاهری برگزار شد. «علف» و «بزی» همدیگر را میخواهند و بقیه هم این را میدانند. فقط سعی دارند ظاهر را درست کنند.
هر چند دختر و پسر شرایط حداقلی ازدواج را ندارند و مناسب هم نیستند، اما این ازدواج اتفاق خواهد افتاد.
