پسرک، سن و سال زیادی نداشت اما قدش بلند بود. زورش هم نسبت به هم هیکل هایش بد نبود. توی استخر که بودیم، دستش را بی هوا تکان داد و خورد به سر یک پسر ریز جثه ی غریبه.
پسر مضروب، سی چهل ثانیه غرولند کرد و گریه ی مختصری و تمام. اما این غرولند کوتاه، مثل آتش چاشنی بود که انفجار بزرگتری را در پی داشت. پدر مضروب، از آن هوچی گرها بود. آمد به داد و هوار که پسرم را ناکار کرده اید. من تازه از این جا متوجه ماجرا شدم. دیدم توی استخر بابای گنده با این پسرک فامیل ما دست به یقه! شده اند، حال آنکه خود مضروب در گوشه استخر دنباله بازی اش را گرفته و گویی هیچ اتفاقی برایش نیفتاده است.
به نظر می آمد پدر مضروب، با هیجان و حرارت سعی دارد چیزی تلکه کند. اصرار داشت که کارت شناسایی معتبری از ما گرو نگه دارد و فردا پسرش را برای آزمایش های مختلف ببرد که مطمئن شود اتفاقی نیفتاده است. هزینه ی آزمایش ها را هم به طور طبیعی بر عهده ما می دانست. من هم به عنوان بزرگ تر فامیل حاضر در استخر، در مقام دفاع از آن پسرک بلند قد در آمدم.
بابای قصه ی ما پای 110 را هم وسط کشید. شنا را تمام کردیم و از استخر بیرون آمدیم. ماجرایی کوچک و جزئی با دخالت کودکانه ی بزرگ ترها جدی شده بود.
نیروی انتظامی آمد و من هم تمام قد از پسرک بلند قد فامیل دفاع کردم. این دفاع تا آنجا پیش رفت که مامور نیروی انتظامی تهدیدم کرد و تفهیم نمود که «بابای مضروب از نظر قانونی حق دارد. پسرش ممکن است آسیب دیده باشد و نگرانی اش -هر چند به نظر شخصی مان بی جاست- اما از نظر قانونی مورد توجه است»
*
آن ماجرا با نرم شدن لحن صحبت من و دادن یک شماره تماس جهت اطمینان پدر مضروب تمام شد. بابای دل نگران هم هیچ گاه از پشت تلفن طرف صحبت من قرار نگرفت. اما یک نکته ته دل من ماند و هنوز هم که هنوز است (بعد از چند سال) روانم را می آزارد:
من آن روز در دفاع از پسرک بلند قد فامیل، زیاده روی کردم و حدود حق را زیر پا گذاشتم. حتی جایی که آن پدر حق داشت (نه فقط حق قانونی، حق شرعی را هم مد نظر دارم) آن جا هم حق را به او ندادم تا کم نیاورده باشم.
حالا این مسئله به کنار، نکته ای دردناک تر هم برایم وجود دارد. در تمام این ماجرا، این پسر و برادرش شاهد رفتار من بودند و ممکن است از حق گریزی من الگو گرفته باشند. ممکن است یاد گرفته باشند برای کم نیاوردن، می توانند حق را دست کم بگیرند.
خدایا توبه...