پرهنگ

مدیریت فرهنگ، با نرم افزار و گزارش و جلسه!

پرهنگ

مدیریت فرهنگ، با نرم افزار و گزارش و جلسه!

پرهنگ

دغدغه اصلی پرهنگ، فرهنگ است. اما به سیاست، اقتصاد، جامعه و... هم سرک می‌کشد.
پرهنگ بیشتر از نوشته‌های خودم پر شده است، هر چند از نوشته‌های دیگران نیز خالی نیست.
ارادتمند؛ علی اصغر جوشقان‌نژاد

تاريخ پرهنگ
آخرین نظرات
عضوی از راز دل

 

 

مژگان عباسی

 

 

«نگاه کن! ما ملت خاموش تو سری خور، هرگز اینقدر یاغی و پر خروش نبوده ایم. ما ملت یاغی پر خروش هرگز اینقدر ساکت و خاموش نبوده ایم. ما ملت عاشق، چه خوب می دانیم که چگونه می توان به ضرورت، صدا را مثل نفرت به سکوت تبدیل کرد. ما ملت، چه خوب می دانیم که کی باید به یک صدای برخاستهء به ظاهر آرام، با میلیون ها صدای رسای خوف انگیز پاسخ دهیم.»

یک عاشقانهء آرام

استاد نادر ابراهیمی

 

 

دیگر به نامه های عاشقانه ای که برایش می‌رسید، عادت کرده بود. خوب که فکر می‌کرد می‌دید برای رسیدنشان لحظه شماری می‌کند. عجیب آن بود که حتی یک بار در این مدت به فکر نیفتاده بود که کمین کند و ببیند نامه ها چگونه از زیر در «زیر پله»‌ی کوچکی که محل زندگی دانشجویی اش را تشکیل می‌داد به داخل سر می‌خورند.

همه چیز با رفتن « نرگس» شروع شد. فردای روزی که دختر خاله اش بعد از یک هفته دید و بازدید به شهر خودشان برگشت تا خبرهای خوب از او برای مادرش ببرد، اولین نامه‌ی عاشقانه به دستش رسید. روی پاکت با خط زنانه و زیبایی نوشته شده بود « برای ابراهیم». با کنجکاوی پاکت را باز کرد و اندیشید « نرگس این نامه را نوشته؟» ورقها را بیرون کشید و با دیدن نام خودش بر بالای آن لرزید.

«ابراهیم من سلام!

قبل از هر گلایه ای می خواهم بدانم حالت چطور است؟ خوبی؟ می توانم تصور کنم که در پاسخم لبخندی مردانه می زنی و مثل همیشه می گویی «با یاد تو خوبم».

ابراهیم، از تو انتظار نداشتم که مرا اینطور از حالت بی خبر بگذاری. انتظار نداشتم مرا به امان خدا رها کنی و به دست تقدیر بسپاری. گرچه می دانم خودت هم از اینگونه زندگی کردن راضی نیستی اما خودت را جای من بگذار. من زن تو هستم. چرا از من گریختی؟ اگر می‌ترسیدی که نتوانم کنارت و دوشادوش تو مبارزه کنم رک و راست در چشمهایم نگاه می کردی و حرف دلت را می زدی. می گفتی که به ایمان زنها اعتمادی نیست! من که هر زنی نبودم. بودم؟

ابراهیم، من حسودیم شد به آن زنی که این چند روز به خاطر مسایل مبارزاتی- احتمالا- با او می آمدی و می رفتی. فکر می‌کنم همکلاسی ات باشد. مرا ببخش اما دست خودم نیست که کنجکاوی می‌کنم. آخر من که زن تو هستم نمی توانم تو را درست و حسابی ببینم آنوقت او اینطور کنار تو راه می رفت و با تو حرف می زد.

می دانم که این مبارزه چقدر برای تو اهمیت دارد. می دانم که اعتقاد تو تا چه حد راسخ است اما مطمئنم که خود «آقا» هم راضی نیست که تو دست از زن و زندگی ات بشویی...»

به اینجای نامه که رسید عرق سردی بر پیکرش نشست. از همان ابتدای نامه فهمیده بود که مخاطب نامه او نباید باشد. او که زن نداشت! اما حرفهای زن درباره‌ی مشخصات مردی که برایش نوشته بود کاملا با او مطابقت داشت حتی به نرگس هم اشاره کرده بود. اندیشید « نکند توطئه ای در کار است؟ حتما هست. حتما می خواهند گزکی از من بگیرند. کار باید کار هم دانشگاهی ها باشد. همان ها که بارها و بار ها مرا به جمع گروهشان دعوت کرده بودند و من نپذیرفتم». با خود فکر کرد این زن کیست که حرفهای خطرناک می نویسد؟ این طور بی پروا از «آقا»یی حرف می‌زند که یک مملکت را به خروش آورده؟ حرف از مبارزه ای می زند که او تمام این سالها از آن گریخته تا انگی نخورد، تا دور از این مسایل به درس و زندگیش برسد. مطمئن بود به زودی همه‌ی سر و صداها می خوابد و آن وقت وای به حال این شورشی ها. بی اختیار فندکش را از روی میز برداشت. دیگر نمی‌خواست بیش از آن بخواند. گوشه‌ی نامه را با فندک آتش زد. صفحه اول سوخت و خاکستر سیاهی بر جا گذاشت. هنوز گوشه‌ی صفحه دوم را خوب آتش نزده بود که به ناگهان خاموشش کرد. می‌خواست بقیه‌ی نامه را بخواند. فرصت برای سوزاندن بسیار داشت. باقی نامه جملات عاشقانه زنی بود به مردش. جملاتی که در لفافه ای از شرم پوشیده شده بودند و تا گوشهایش را به سرخی کشاندند. زن چنان لطیف نوشته بود که گویی با او حرف می زد. نامه را که تمام کرد افسوس خورد که صفحه‌ی اول را سوزانده است. مطمئن بود که نامه اشتباهی به آنجا آورده شده است. با خیالی آسوده آن را در کشوی میز گذاشت تا سر فرصت درباره اش تصمیم بگیرد. سیگاری آتش زد و خواست روی تخت دراز بکشد که در زدند. سه بچه‌ی صاحبخانه برای تدریس هر شبشان آمده بودند. سیگار را با طمانینه در جا سیگاری فشار داد و با بی حوصلگی گفت: « بیایید تو». فکر کرد: «برای یک زیر پله منت چه کسانی را می‌کشم. شده ام معلم سر خانه. باید هرچه زودتر از اینجا بروم. با آن وضعی که برادرشان را گرفتند ماندنم صلاح نیست». به دختر یک مساله‌ی ریاضی از کتاب سال هشتم متوسطه داد و به دو پسر کوچکتر سرمشقی از یک شعر تا بنویسند و مزاحمش نشوند. بعد روی صندلی نشست و به زنی فکر کرد که «ابراهیم من» خطابش کرده بود.

***
زمانی که دومین نامه هم رسید از تعجب چشمهایش گرد شدند. به سرعت نامه را پاره کرد و ورقها را بیرون کشید. مثل دفعه‌ی قبل ابتدای نامه با نام او آغاز شده بود:

«ابراهیم من سلام!

امروز چادرم را سرم انداختم و پنهانی در مسیرت قرار گرفتم تا ببینمت. دعوایم نکن. خودت جای من باشی دلت تنگ نمی شود؟ من دور ایستادم و نگاهت کردم. چقدر لاغر شده ای ابراهیم؟ بمیرم برایت. می دانم که چقدر سختی می کشی. شب بیداری ها از یک طرف، سنگینی بار این مبارزه از طرف دیگر، درسهای دانشگاه هم که جای خود دارند.

ابراهیم من!

حالا فهمیده ام که تو  برای آنکه جلاد های رژیم مشکوک نشوند با آن دختر می‌گشتی. برایم سخت است اما اگر برای یاری «آقا» مجبور باشی این کار را بکنی من هم حرفی ندارم. در این راه باید به هر وسیله‌ی ممکن مبارزه کرد. با قلم، با سلاح، با مشت. اینها را تو همیشه به من می‌گفتی . یادت هست؟ یادت هست گفتی که اینها بد جوری ما را دست کم گرفته اند. من مات و مبهوت حرفهای تو به ناگهان پرسیدم « تو این همه چیز را از کجا می دانی ابراهیم؟» و تو خندیدی و کتابی به دستم دادی. نامش یادت هست ابراهیم؟ گمانم کتابی بود از آقا. در جامه دانت با خودت نبردی. دفعه‌ی بعد برایت می‌فرستمش. می دانم که چقدر برایت عزیز است...»

نامه را روی میز گذاشت و سرش را در دست گرفت. چه بی پروا است این زن! و چه مردی دارد! یک لحظه آرزو کرد که واقعا مخاطب نامه او بود. آرزو کرد همه‌ی آن شجاعت‌ها و خصایصی را که زن برشمرده بود او داشت. بلند شد. روبروی آینه‌‌ی شکسته دستشویی ایستاد و خود را نگاه کرد. صورتی سه تیغه و استخوانی. آرواره هایی به هم فشرده و چشمهایی که ترس و بیم در آنها موج می زد. از خودش بدش آمد. دلش می‌خواست مخاطب واقعی نامه ها را بیابد و از نزدیک ببیند. باید آدم جالب و استواری باشد. اندیشید « اگر کسی این نامه ها را در خانه من پیدا کند چه کنم؟ باید فکری کرد. در اولین فرصت...» و پیش از آنکه مجال بیشتر فکر کردن بیابد تقه ای به در خورد. «فاطمه» به درون آمد و به دنبالش دو برادرش داخل شدند. این بار دیگر سر دختر فریاد نکشید که چرا خرچنگ قورباغه می نویسد و وقتی مشق های «احمد» و «هادی» را خط می زد به یاد کتابی افتاد که زن در نامه اسم برده بود. آیا زن واقعا کتاب را می فرستاد؟ آیا او می خواندش؟

***
تیغ را که برداشت تا طبق معمول صورتش را اصلاح کند، نوشته های زن از جلوی چشمش رقصید و گذشت. نمی دانست چرا دلش می خواست همان باشد که زن می‌نوشت. با خود اندیشید « مردیکه! خجالت بکش! تو اون نیستی. نمی تونی باشی. تو زهره اش رو نداری. جرات نداری یک دونه از این کارها رو بکنی. تازه اگر هم بخوای ادای اونو در بیاری به خودت دروغ گفتی. تو ایمانت کجا بود؟» اما در نهایت کفهای صورتش را با حوله پاک کرد. کراواتش را کمی شل تر از همیشه بست و کتش را برداشت و از در بیرون زد. تمام روز مراقب بود. هر زن و دختری را که از کنارش می‌گذشت با دقت نگاه می‌کرد. توی دانشگاه همه را زیر نظر گرفت، هر کسی که به نحوی به او نزدیک می شد یا نگاه می‌کرد اما به نتیجه ای نرسید. زودتر از همیشه از دانشگاه به سمت خانه راه افتاد. خدا را شکر کرد که خیابان شلوغ نشده است و مردم بیرون نریخته اند. سر راه مثل همیشه به کافه نادری رفت تا لبی تر کند اما کافه را خراب و ویران دید با شیشه‌های شکسته و صندلی‌های به هم ریخته. اندیشید « دستی دستی دارم می شم بچه مسلمون، اینم از کافه نادری».

در را که باز کرد پاکت سفید و کتابی کهنه و رنگ رفته روی زمین افتاده بود. نام آیت ا... خمینی را که روی کتاب دید نفسش در سینه حبس شد. به سرعت نامه و کتاب را برداشت و در را بست. با شوقی بیش از پیش نامه را گشود.

«ابراهیم من سلام!

بیش از همیشه دلتنگ توام. پیش از آن دلتنگم برای کنار تو بودن و کنار تو مبارزه کردن. حقی که تو از من گرفتی. اگر تو مسلمانی من هم هستم. من هم به همه‌ی آنچه تو معتقدی معتقدم. سر هر نمازم از خدا می‌خواهم به دعاهای این ملت گوش دهد و نعمت آزادی را به ما ارزانی دارد. تو خودت معلم من بودی. تو خودت به من یاد دادی که گاهی باید در سکوت مبارزه کرد و مثل امام معصوممان تقیه پیش گرفت و گاهی باید خروشید و پیش رفت و موانع را از پیش رو برداشت.

ابراهیم من!

می دانم امشب بعد از نماز مغرب و عشا در مسجد محله جلسه دارید. من هم می آیم. مزاحمت نمی شوم. تنها می‌خواهم کنار تو و همراه تو باشم. نگرانم نباش ابراهیم. من یاد گرفته ام از خودم مراقبت کنم. می دانم که جلو نخواهی آمد. می دانم که آشنایی نخواهی داد. می دانم که  نمی خواهی آسیب ببینم. به خدا مراقب خودم هستم. پس مخالفت نکن».

با دستانی لرزان نامه را کناری گذاشت. دلش می خواست نام زن را بداند. دلش می‌خواست زن را ببیند. باید به مسجد می‌رفت. باید زن را پیدا می‌کرد و به او می‌گفت که ابراهیم او نیست.   زنی که او را به بازیی کشانده بود که نمی دانست سرانجامش چیست. زنی چنان بی پروا و عاشق که برای مردش بیش از همه احترام قایل بود. زنی که اینگونه به مردش ایمان داشت. آهی کشید و آرزو کرد مخاطب زن او بود. از خودش خجالت می کشید. آنقدر مجذوب نوشته های زن بود که دلش نمی‌آمد به طور جدی به جستجوی صاحب اصلی نامه ها بربیاید. اصلا همه نشانی های زن با او می خواند. اگر همزادی ندارد پس خودش باید باشد اما....

شب زودتر از پیش بچه های صاحبخانه را صدا کرد. خواهر بزرگتر مثل همیشه چادر سفید کهنه اش را سر کرده بود و طوری رو گرفته بود که فقط دو چشم درشت و سیاهش دیده می شد. در دل خندید « فنقلی چه طور از من رو می‌گیرد!». هرسه سخت گرفته بودند. پدرشان برای گرفتن خبری یا ردی از پسر بزرگتر راهی شده بود و دست خالی برگشته بود. هیچ کس نمی دانست ساواک پسرش را کجا برده است. بی اختیار به خود لرزید. با دلسوزی به «احمد» نگاه کرد و لبخندی زد. باید هرچه زودتر بچه ها را روانه می‌کرد و به مسجد می‌رفت.

***
تمام شب کتاب خوانده بود. گویی قدم به دنیای تازه ای گذاشته بود. انگار جهان بینی دیگری می‌یافت و دیگر گون می‌شد. منتظر بود. منتظر نامه‌ای دیگر از زن. عجیب بود. دلش نمی‌خواست نامه بر را غافلگیر کند. عمدا می خواست فرصت نامه رسانی را در اختیارش قرار دهد. اصلا مایل نبود نامه ها قطع شوند. از فکرش هم می‌گریخت. عاشق شده بود؟! عاشق نامه های زن. عاشق شخصیت زن. عاشق ابراهیم زن. باورش نمی شد! همانطور که همکلاسی اش وقتی شب قبل او را در مسجد و صف نمازگزاران  دید باورش نشد. بی اختیار به سمتش دوید و چنان در آغوشش گرفت و به پشتش زد که نفس ابراهیم بند آمد. « ای ول! ای ول ابراهیم! تو هم؟ تو هم از خودمونی؟ من احمق رو بگو که نفهمیدم. منو بگو که چه حرفایی توی کلاس پشتت زدم. حلالم کن ابراهیم. حلالم کن.» و بغضش ترکید و در آغوش ابراهیم گریست.  نزدیک در اصلی دانشگاه که رسید ایستاد. کامیونهای نظامی زیادی جلوی در پارک شده بود. سربازان با سرنیزه های آماده گوشه و کنار ایستاده بودند. اعلامیه هایی که شب قبل به او داده بودند هنوز در جیب کتش بود. گفته بودند آخرین رهنمودهای آیت ا... خمینی در آنها نوشته شده است و به او ماموریت داده بودند آنها را بین دانشجویان پخش کند. با دیدن سربازان ایستاد. از حیاط دانشگاه صدای فریاد به گوش می‌رسید: «دست نظامیان از دانشگاه کوتاه». چند نفر از سربازان دویدند. ابراهیم همچنان ایستاده بود. عجیب بود که نمی‌ترسید. عجیب بود که برایش عادی بود. عجیب تر آنکه احساس می کرد زن همان دور و اطراف است. نزدیک است و از این فکر دلش غنج زد. شب قبل مدام مراقب بود تا زن را بیابد. چندین زن و دختر با چادر مشکی به مسجد آمده بودند. با خود فکر کرده بود چه شیر زنند. از حکومت نظامی که نمی ترسند هیچ، با چادر مشکی در خیابانها به راه می‌افتند. همان وقت بود که نرگس از چشمش افتاد. با آن کلاه مد روز . آن آرایش صورت و گیسو. فکر کرد «زن باید یکی از همینها باشد. کاش می‌دانستم.».

تصمیم گرفت پیش از آنکه جلب توجه کند برگردد. در راه خانه آرزو کرد نامه‌ی تازه ای رسیده باشد. از پیچ کوچه که گذشت چند جوان از سمت مقابل ‌دویدند. یکیشان زخمی بود و بقیه زیر شانه اش را گرفته بودند و کشان کشان می‌بردند. صدای پوتین‌های سربازان به گوش می رسید و سرانجام سر و کله شان پیدا شد. نمی‌دانست چه باید بکند. بگریزد یا بایستد و وانمود کند که از چیزی خبر ندارد. آرام به راه افتاد. سربازی داد کشید: «ایست! از جایت تکان نخور». جوان زخمی خود را از دست دوستانش رها کرد و به فریاد از آنها خواست تا خود را نجات دهند.  اولین تیر را که شلیک کردند تک و توک زنهای عابر کودکانشان را بغل کردند و جیغ کشان گریختند. ابراهیم به جوان زخمی نگاه کرد که زیر لب تشهد می‌خواند. خم شد و دست به سویش دراز کرد. سرباز در بلندگو فریاد زد: «از جایت تکان نخور». جوان دست ابراهیم را در مشت فشرد و سر تکان داد. پوتین‌ها به حرکت درآمدند. پسرکی که از در خانه ای برای حمایت از مبارزان بیرون دوید و کوکتلی پرتاب کرد هدف تیر قرار گرفت. فرمانده‌ی سربازان از مردم خواست در خانه ها بمانند. ابراهیم بی آنکه بفهمد چه می کند ، دست انداخت و زیر بغل جوان را گرفت تا او را با خود ببرد که مایعی مذاب پشتش را سوزاند. زنی ضجه زنان از خانه‌ای بیرون دوید. زانوانش سست شد و همراه جوان سقوط کرد. ورق‌های اعلامیه از جیب کتش بیرون ریختند و چرخ زنان بر زمین نشستند. هنوز سرش با زمین برخورد نکرده بود که بال چادر سیاهی را دید که کنارش در هوا موج می خورد. آخرین چیزی که به خاطر آورد دو چشم درشت و اشک آلود بود و صدایی که نالید:

« ابراهیم، ابراهیم من!»

***
بارها و بارها پرسیده بود وقتی اتاقش را زیر و رو می‌کردند غیر از نامه های باز شده نامه دیگری نبود؟ پاکتی دست نخورده؟ همانجا دم در، زیر پا... و بارها و بارها جواب شنیده بود که «نه! نبود. اگر بود که می گذاشتیم توی پرونده‌ات» و سیلی خورده بود که «راستش را بگو. نکند خودت پنهانش کرده ای بی پدر؟! بگو کجا قایمش کرده ای؟ حتما نامه‌ی مهمی بوده؟».

بارها و بارها پرسیده بود که «وقتی تیر خوردم زنی با من نبود؟ با چشمهایی سیاه همرنگ چادرش...» پاسخ لگد محکمی بود بر شکمش و نعره‌ای که « یک ولد چموش لنگه‌ی خودت، یک خرابکار، یک ضد امنیت ملی که به درک واصل شد».

بارها و بارها پرسیده بودند که رابطه‌اش با آن زن چادر مشکی که کشته شد چه بوده اما او بی جواب لبخند زده بود. بازپرس هم کلافه شده بود از سکوتش. تا آنجا که می‌خورد زده بودندش. با سیگار بر دستها و سینه اش داغ گذاشته بودند. حتی ساعت‌ها با صدای چکه‌ی قطرات آب بیدار نگهش داشته بودند اما لب از لب وا نکرده بود. هرچه پرسیده بودند نویسنده‌ی آن نامه‌های آشوبگرانه و ضد امنیت ملی کیست، لبخند زده بود و همین یک جواب را داده بود «همسرم».

بارها و بارها از برادر فاطمه که با او شکنجه می‌شد، شنیده بود که پدر در اولین و آخرین ملاقاتش می‌گریست و می‌گفت فاطمه تا دید آقا معلم را با تیر زدند، دوید و خودش را جلوی او انداخت اما طفلکم! خودش را پرپر کردند و خونش را ریختند بی شرف‌ها! و بارها و بارها سر بر شانه‌ی هم گریسته بودند. شاید یک روز به «علی» هم می‌گفت که فاطمه زنش بود.

 

 

 

 

 

 

۱۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ دی ۸۳ ، ۱۴:۱۳
علی اصغر جوشقان نژاد

به نظر شما هر کس مدرک رشته خاصی داشت، متخصص آن رشته محسوب می‌شود؟

یا هر کس مدرک رشته خاصی نداشت، به هیچ عنوان متخصص آن رشته نیست؟

اگر جواب شما هم مثل جواب من است، پس راه شناخت متخصص از غیر متخصص به گونه‌ای که جای هیچ حرف و حدیثی نباشد، چیست؟

مبنای عزل و نصب‌های اداری و دولتی و غیره و ذلک از لحاظ تخصص چه باید باشد؟

امضاء: سید علی ثاقب

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ آذر ۸۳ ، ۲۳:۱۰
علی اصغر جوشقان نژاد

1-                در دنیای پیرامون ما، برخی به خود اینقدر اعتماد ندارند که خویش را مانند بعضی ها! قابل بدانند تا بیاندیشند و از خود فکر یا ابتکاری ارائه دهند. این بعضی ها که می گویم مستقیما اشاره ام به غرب و اندیشمندان آن است. سالهاست (حدود 200 سال) که ما حتی در نحوه لباس پوشیدن و آرایش مو نیز به خود اجازه تخلف از آنچه غربی ها می کنند، نمی دهیم. به قول یک اندیشمند غربی: «حتی اگر نظریه داروین از لحاظ علمی نادرست باشد؛ من با دلایل محکم اثبات می کنم که در کره زمین عده زیادی از مردم میمون هستند و تنها به دستان ما می نگرند که ما چه می کنیم و بدون ذره ای تغییر آن را انجام دهند... ما برای بقای تمدن غرب به این نسل میمون ها احتیاج داریم.»
و این یک واقعیت است که ما نه تنها در زمینه ظواهر و خوراک و پوشاک و معماری و هنر و ... که حتی در زمینه اندیشه و تفکر نیز تنها به دست غربی ها می نگریم. حتی در زمینه شرق شناسی باید نظرات یک غربی را بیان کنیم تا مقبول جماعت اندیشمند و روشنفکر بیفتد. در فلسفه –که خود ما یکی از غنی ترین منابع آن هستیم– نظرات فلسفی غربی در دانشگاه ها تدریس می شود. در اقتصاد نیز تنها به چند واحد اقتصاد اسلامی که میان مابقی دروس آن مانند یک جزء اضافی است بسنده کرده ایم و همه آنچه بلغور می کنیم، نظرات غربی هاست؛ بدون اینکه حتی اجازه شک یا پرسش در مورد آنها را به خود بدهیم.
گویی روش زندگی ما به تمامی از غرب اقتباس شده و دین ما را در واقع آموزه های غربی تشکیل می دهند. روزگاری سخنان پیامبران، مبنای تشکیل تمدن ها و اصول زندگانی بود ولی امروزه صدای پیامبری دروغین از مغرب زمین به گوش می آید. و این پیامبر کذاب، چه خوب پیروانی دارد. در ریز و درشت زندگی تنها به نامی از اسلام بسنده کرده ایم و اصول اساسی و باطن امور خود را از آن سوی آبها گرفته ایم.

2-                وقتی در صحنه علم، پایه ها بر عدم اعتماد به نفس گذاشته شده باشد، در دنیای سیاست ماجرا واویلا خواهد شد. اگر غربی ها واژه سیاسی خاصی را به تفکری خاص اطلاق کنند، سیاسیون و روشنفکران ما سعی می کنند یک نحله داخلی را متناظر این گروه کنند. گویی غربی ها صاحبان یا کلید داران علم و تفکرند و به غیر آنها کسی اجازه ورود به شهر دانش را ندارد. انگار که این پیامبران دنیای جدید، صاحبان ما هستند. و صد البته ما بچه های سر به راهی هستیم و هرگز روی حرف بزرگتر حرف نمی زنیم که هیچ؛ روی حرف بزرگتر فکر هم نمی کنیم. اگر از ینگه دنیا فرمان تفکر بر مطلبی خاص صادر شد، -گویی آیه ای به آیات قرآن اضافه شده است- آن مطلب به مهمترین مسئله محافل روشنفکری بدل می شود. اگر آن سوی آبها، شخصی (هر چند یک متفکر دست چندم) کاری کرد و حرفی زد، سریعا باید ترجمه شود و به عنوان "وحی منزل" بر چشم گذاشته شود.
اگر بخواهید تحلیل سیاسی شما مخالفی نداشته باشد کافی است آن را از قول یکی از غربی ها نقل قول کنید. و یا بدتر از آن کافی است بگویید آن را در اینترنت خوانده اید. اگر مایلید تحقیق شما در هر زمینه ای تحقیق نمونه باشد، باید در منابع تان چند منبع زبان اصلی باشد. (حالا این زبان، اصل چه چیزی است بماند)

3-                صاحبان تفکر در دنیا، طنابی از جنس خود باختگی به گردن دیگران انداخته اند و هر جا که مایلند آن طناب را می کوبند. پیامبر مجهز دنیای جدید، همه را مسحور خود کرده و قدرت تفکر را از ما گرفته است. اکثر مبانی ما را تفکرات وارداتی که همچون سوره های تکنولوژیک پرستش می شوند، تشکیل می دهند.
از همین نوع تفکرات وارداتی که امروزه حتی گاهی ملاک صحت و سقم آیات قرآن نیز قرار می گیرد، دموکراسی است. اصلا قصد بحث پیرامون خوبی و بدی دموکراسی را نداریم و هدف، تنها ایجاد سوال و رخنه در اعتماد به این اصل وارداتی است، چرا که امروزه احتجاج خیل عظیمی از مخالفین بر «دموکراسی» و «حقوق بشر» تمرکز یافته است، بدون اینکه هرگز دلیلی بر اثبات درستی آنها ارائه شود. البته این که به آزادی انسان و کرامت نفس او اشاره شود و از آن دموکراسی و حقوق بشر نتیجه گرفته شود، احتجاج و دلیل آوری نیست. باید بیان شود که چرا از میان انواع معانی برای آزادی (یا حقوق بشر) این معنای خاص انتخاب شده و چرا برای رسیدن به این هدف، از این روش استفاده می شود. فی المثل چرا استنباط اسلام از آزادی (یا حقوق بشر) مبنای تنظیم قواعد دموکراسی (یا اعلامیه حقوق بشر) قرار نگرفته است. دلیل آوری در این زمینه ها باید باشد.
ما در فرهنگ و سابقه تاریخی خود، دین مبین اسلام را داریم که منبع غنی ترین مطالب در باب جامعه شناسی، روانشناسی، حکومت، سیاست، انسان شناسی و ... است؛ اما به دلیل خودباختگی و عدم اعتماد به نفس، تمام آنها را به کناری گذاشته ایم و به دست و دهان دیگران چشم دوخته ایم. درست مانند کسی که بر گنجی نشسته است و گدایی می کند. این گدایی ها، زشت ترین کاری است که ما انجام می دهیم.
در اسلام «حقوق بشر» و «آزادی» دو اصل مهم و اساسی فقه و اخلاق را تشکیل می دهند اما کار ما به آنجا رسیده است که برای تعیین مصادیق حقوق بشر به اعلامیه جهانی حقوق بشر مراجعه می کنیم و برای فهم آزادی، سعی در شناخت و پیاده سازی دموکراسی داریم و هرگز از خود نمی پرسیم شاید حقوق بشر در اسلام با حقوق بشر در غرب متفاوت باشد! شاید دموکراسی غربی همان آزادی در اسلام نباشد! شاید...

4-                مطالعه یک راه حل مهم برای خروج از بن بست گدایی است. مطالعه را دست کم نگیرید. کتب شهید مطهری، مبنای فکری بسیار مستحکمی به ما می دهد. کتاب های مفید از این دست بسیارند، حتی داستان ها و رمان هایی که بر یک مبنای فکری مستحکم نوشته شده اند. زندگی نامه ها نیز بسیار مفیدند. لازم نیست راه دور بروید، همین شهدای خودمان زندگی بسیار جالبی داشته اند. اگر همیشه از مرگشان شنیده اید، یک بار هم زندگی شان را بخوانید. مجموعه های نیمه پنهان ماه، یادگاران و دیگر کتب زیبا در زمینه فرهنگ شهادت.
از شهید آوینی هم میراث گرانقدری مانده است. کتاب «توسعه و مبانی تمدن غرب» ایشان را حتما بخوانید.
در بین نشریات هم کارهای با ارزش زیاد است، پرسمان را حتما دیده اید، اما احتمالا سوره را ندیده باشید. توی همان سوره کلی مطلب فکری زیبا پیدا می شود. نشریه های تخصصی مباحث مطالعاتی هم که زیاد شده اند.

سایت خوب هم که در شبکه جهانی زیاد است:
که
  www.Aviny.com تقریبا هر روز بهتر از دیروز است. www.Tebyan.net هم که معرف حضور هستند. اگر عادت به وبگردی دارید، از این دو جا می توانید لینکهای خوبی پیدا کنید.

5-                بحث منحرف نشد، اتفاقا درست پیش رفت. مطالعه را دست کم نگیرید.
اگر مطالعه به اندازه کافی وجود داشت، به این راحتی، سلاح ما را از دستمان نمی گرفتند و جایش ابریق (توی پاورقی به عنوان معنی نوشته است آفتابه) به دستمان نمی داند. البته مراد از مطالعه، آن نیست که آمار مطالعه را بالا ببرد و فی المثل بگویند پس از انتشار مقاله «گداها و پیامبر مجهز» سرانه مطالعه هر ایرانی به فلان قدر افزایش یافت؛ نه، مطالعه باید خودش را در جامعه نشان دهد. مطالعه که زیاد شود دیگر هر قورباغه رنگ خورده ای را به جای آزادی به ما قالب نمی کنند.

6-                اگر خدا بخواهد در زمینه این خودباختگی تاریخی و در مورد آن قورباغه های رنگ خورده بیشتر خواهیم خواند.

امضاء: سید علی ثاقب

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ آبان ۸۳ ، ۱۴:۲۸
علی اصغر جوشقان نژاد

هیچ کس درست و حسابی یادش نبود که پدر، نهال را از کجا آورده بود. فقط تا همین جایش را می دانم که از وقتی باجناقش گفت: «امکان ندارد این، اینجا بار بدهد»، لجش گرفته بود که یک حالی بدهد. از همان موقع این نهال پرتقال شد بچه ته تقاری خانه ما...، بس که بابا نازش را می‌کشید.

حتی یک بار که برف آمده بود و همسایه ها پشت بام را پارو می‌کردند، بابا از سر کار آمد و دید برف‌ها را از آن بالا ریخته‌اند توی باغچه و دست بچه‌اش شکسته، چه داد و هواری راه انداخت.

***

چند سال که گذشت عاقبت درخت بار داد. بابا  به میوه‌های کال و کوچک و سبزش نگاه می‌کرد و با خنده‌ای پر از شیطنت به مادر می‌گفت که می‌خواهد یکی دو تایش را هم برای باجناقش نگه دارد، وقتی رسید.

***

پاییز بود که فهمیدیم درخت باغچه ما، نارنج است نه پرتغال!

بچه بابا ناخلف از خاک در آمده بود.

از کتاب تلخ نارنج نوشته کامران نجف زاده

تقدیم به باجناق عزیزم

امضاء: سید علی ثاقب

۶ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ آبان ۸۳ ، ۰۷:۱۲
علی اصغر جوشقان نژاد

 

 

از شنبه 17 مرداد 83 تا امروز که شنبه 11 مهر 83 باشد اینجا را فقط من نوشته ام. یعنی فقط نوشته های من این جا ثبت شده است. کلهم نظرات دیگران هم از پنج شش تا زیاده نیست؛ که همان هم از جنس چاق سلامتی های متداول وبلاگی است تا این که واقعا نظری چیزی باشد.

دی ماه 81 تا مهر ماه 83 کمتر از سه ماه به دو سالگی این صفحه مانده و اقل فایده ای که این صفحه داشته است (هر چه که نبوده) این است که آدم فهم می کند که دو سال چه زمان زیادی است.

شهریورش (شهریور 81 را می گویم) تازه به گوشم خورد: وبلاگ ، و حتی زمان زیادی نبود که دیده بودم : اینترنت را. همان موقع برادر بزرگ ترم مرحوم مغفور خلد آشیان جنت مکان سلمان عبداللهی از اولین وبلاگ نویس هایی بود که به خاطر مهارتش در ابزار وب، کارش خوب گرفته بود. راه و رسم وبلاگ داری را از او آموختیم. هر چند که حالا هم می بایست کم کم راه و رسم وبلاگ بستن را پیش او مشق کنیم...

وقتی دو سال پیش آن آقای چاق سر میز ناهارخوری دانشگاه -به خیال خودش- حرف های از جنس دیگر می زد آن قدر در همان مکان مقدس مغز درازگوش نوش جان کرده بودم که حنجره ام را شب ها و روزها برای هر چه بیشتر بهتر تر شدن تر بودن تر شدن گشتن تر کردن بودن خودم و دیگران پاره کنم.

هر چند که در اوایل، بچه های پلاک پنج میزبان زردآلو یازده بودند، اما در دوران طلایی و اوج این حرکت، دو سه باری جاهای دیگر هم جمعمان دور هم جمع شد. (نظیر اتاق در پنجره ای، آسفالت علوم انسانی و پایگاه آوینی شهید فرهنگی) اما باز تلویحا کانون جلسات به جای اولش برگشت. از این اتفاق حرف های زیادی را می شد بیرون کشید: یکی این که شاید آن که مغناطیس نامرئی علاقه و عطش شدید من، جلسات را به دنبال خودش می کشید. یکی این که شاید امکانات نبود. یکی این که شاید بقیه به مرور بی علاقه شدند. یکی این که شاید طرح از اساس اشتباه بود. یکی این که شاید در جذب نیروهای جدید بد عمل کردیم. یکی این که شاید دیگر جلسات به درد نمی خورد. یکی این که شاید دوره حاج کاظم ها سر آمده؟ یکی این که شاید آدم ها عوض شدند. یکی این که شاید چرا وقتی من قرار نمی گذاشتم کسی هم قرار نمی گذاشت؟ یکی این که شاید همه اش تقصیر من بود. یکی این که شاید... چه می دانم؟ یکی این که شاید خودم کردم که لعنت بر رحیم باد. (اگر رحیم به این یک درد هم نمی خورد که پس به چه دردی می خورد؟)

یکی این که پس حاج حسین تو چه غلطی می کنی؟ مرده شوی حدیت دلتنگی هایت را ببرند که نه به درد خودت می خورد نه هیچ کس دیگر.

یکی این که مرده شوی مرا ببرند که یک فامیل درست و حسابی توی دودمانمان پیدا نمی شود. یکی این که مرده شوی فامیل های مرا ببرند که هیچ کدام وقتی که لازم است، حاضر به یاری نیستند و مدام (در) به خودشان مشغولند.

یکی اینکه شاید همه اش تقصیر مرتضی بود. خوب که فکرش را می کنم اگر مرتضی خانه اش را به ما اجاره نداده بود و گاه و بی گاه با الهام به سراغ ما نمی آمد، اصلا نمی فهمیدم که چشم ، می دانی؟ فریبنده ترین عضو انسان است. همچون شانه _به قول آن عزیز_ که محترم ترین است...

چشمم دنبال شانه ای می گردد که بر روی آن بگریم.

سلمان هم رفت. حاجی تو را به جدم که لااقل تو بمان.

 

امروزه روز برای آن آقای چاق از آن روزه روزها، خاطره ی گنگ و محو و مبهمی باقی مانده است. کما این که شرط می بندم از امروزه روزهایش هم برایش فردا چیزی بیشتر از همان خاطره ی گنک و محو و مبهم باقی نمی ماند.

 

دلم می خواست هیتلر بودم. عمیقا دلم این را می خواست.

 

 

نه این که این جا را تعطیل کنم، نه، که اصلا به من نیست. ولی در صاد بیش تر می نویسم. آن جا لااقل آدم با خودش رودربایستی ندارد.

 

یاعلیش

امضاء: سیدصالح

 

۱۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ مهر ۸۳ ، ۰۰:۱۲
علی اصغر جوشقان نژاد

از وقتی آرش آن کار را کرد دلم میخواست یک جوری ازش تشکر کنم... حتی نزدیک بود توی سرمقاله نشریه شورای شهر حرفش را به میان بیاورم... تا اینکه...

متن زیر عینا نقل قولی است از مرتضی و ما

 


 

اولین طلای المپیک

 

آن آشنای کوچکِ صادقِ ما اگر که این مطلب را بخواند یحتمل انگار می کند که با همان یک، دو ساعت تماشای کاراته توانسته است ما را علاقمند به این جفتک پراکنی های اقوام چشم بادامی بکند. عرض می کنم که: خیر! لا والله اگر بنده ذره ای از این چیزها اصلا خوشم بیاید. این تبریک و شادمانی سبب دیگری دارد:

 

آرش میراسماعیلی 

 

 

...در خرم آباد کشتی می گرفت و دلش می خواست مثل غلامرضا محمدی به مدال جهانی برسد. اما دست تقدیر، رشته ورزشی جودو را به او معرفی کرد که در واقع برادر کوچکتر کشتی است! آرش سال 2001 در آلمان به مقام قهرمانی دنیا رسید تا اولین طلای تاریخ ورزش ایران در رقابت های جهانی جودو باشد. او امسال هم در اوزاکای ژاپن توانست مدال طلای 66 کیلوگرم دنیا را تصاحب کند و از بخت های مسلم کاروان ورزش کشورمان در المپیک آتن لقب بگیرد. آرش با غیرتی عجیب و انگیزه ای خارق‌العاده، تمریناتش را دنبال می کند، باید از نزدیک به تماشای تمرینات منحصر به فرد میراسماعیلی بنشینید تا متوجه شوید مدال طلای جهان با چه مرارتی تحصیل می شود.

... در صورت کسب مدال در المپیک 2004 آتن، آن را به حرم مطهر حضرت امام رضا (ع) تقدیم خواهم کرد.

به گزارش ”خبرگزاری قرآنی ایران“(ایکنا)، آرش میراسماعیلی، قهرمان جودو جهان با بیان این مطلب گفت: من از کودکی ارادت خاصی به امام رضا (ع) داشته‌ام؛ بنابراین نذر کرده‌ام در صورتی که موفق به کسب مدال از المپیک آتن شوم، مدال خود را به حرم امام هشتم (ع) تقدیم کنم.

وی در ادامه گفت: البته پیش از این دو مدال جهانی‌ام را تقدیم به حرم امام رضا (ع)کردم؛ که البته هنوز به طور رسمی مراسم اهدا برگزار نشده است.

میراسماعیلی به نقش قرآن در موفقیت خود اشاره کرد و افزود: تصمیم دارم تا پیش از آغاز المپیک، کل قرآن را ختم ‌کنم؛ چرا که همواره قرآن و یاد خدا آرامش بخش لحظات سخت در مصاف با حریفان بوده است.

آنچه خواندید حدود یک ماه قبل در اخبار آمده بود و البته آن روز برای ما اصلا این قدر اهمیت نداشت. تا این که:

...آرش میراسماعیلی قهرمان جودو جهان و پرچمدار کاروان ورزشی ایران در مراسم افتتاحیه بازی های المپیک که از امیدهای اول کاروان ما برای کسب مدال طلا به شمار می رفت، در همان دور نخست مبارزه خود با حریف رژیم اشغالگر قدس روبرو شد، ولی برای دفاع از آرمان ها و ارزش های کشور خود و حمایت از ملت مظلوم فلسطین از رویارویی با حریف صهیونیستی انصراف داد.

میراسماعیلی که از امیدهای اول کشورمان برای کسب مدال طلا در المپیک بود با بدشانسی در همان دور نخست به قید قرعه با " واکس اهود" جودوکار رژیم اشغالگر قدس روبرو شد، تا پرچمدار کشورمان در آتن نشان دهد ایران همچنان پرچمدار جهان اسلام برای مبارزه با رژیم صهیونیستی است.

آرش که در رقابت های المپیک سیدنی 2000 بر خلاف دیگر جودوکاران ایرانی -که در همان دور نخستین حذف شده بودند- تا عنوان پنجمی پیش رفت. وی پس از سیدنی تمام تمرکز خود را برای حضور موفقیت آمیز در المپیک آتن کرد و حتی در این راه دو بار به طور پی در پی در جهان و برای اولین بار برای ایران مدال طلای 2001 و 2003 جهان را کسب کرد تا ضمن معرفی خود به عنوان یک اعجوبه در جودوی جهان طلای المپیک آتن را هدف نهایی و قابل دسترس بداند.

 

پرچم دار تیم ملی ایران در افتتاحیه المپیک 

 

چون در همین یکی دو روزه آن قدر این رسانه های صهیونیستی و عربی داد و فریاد به راه انداخته اند تا این خبر در لابلای سایر خبرها گم شود، وظیفه دانستم به طور خاص به آن بپردازم.

به دوستانی که علاقمند به آشنایی بیشتر با شیوه های گمراه کردن اذهان عمومی از حقایق هستند توصیه می کنم خبرهای ضد و نقیضی که در یکی دو روز اخیر توسط بخش فارسی بی بی سی منتشر شده است را مرور کنند. جملاتی همچون: ابهام در مورد حذف جودوکار ایرانی از المپیک، موضوع بحث برانگیز، هری پرت خبرنگار بی بی سی در آتن می گوید که کمیته بین المللی المپیک هیچگونه اطلاع رسمی در مورد کناره گیری آرش میراسماعیلی از مسابقات المپیک دریافت نکرده است اما از هرگونه حرکت سیاسی ناخشنود است و از این دست بسیار، همگی برای فرار از این حقیقت است که ایران جرات کرده تا اسرائیل محبوب دنیای سرمایه داری را به رسمیت نشناسد. از این بدتر رسانه های جهان عرب که ضعف و سستی خود را در مقابل استقامت ایران مایه حقارت می دانند به جای آن که جرأت کنند و از این کار حمایت کنند به تشکیک اذهان عمومی می پردازند تا خودشان متهم به مسامحه و بی عرضگی نشوند.

برای اطلاع دوستان عرض کنم که رژیم اشغال گر قدس با 39 ورزشکار در این رقابتها شرکت کرده است و از سابقه حضور خود در المپیک سیدنی تنها به یک مدال برنز دست یافته و امید چندانی برای کسب هیچ مدالی ندارد. اما این دلیل نمی شود که آن ها نتوانند ما را به مدال طلا برسانند.بدین ترتیب اولین مدال طلای المپیک توسط آرش میراسماعیلی به اردوی تیم ملی کشورمان آورده شد.

در بازگشت این قهرمانان از آتن شخصا در تهران حضور ندارم. اما از همه دوستان و خوانندگان عزیز تقاضا دارم اگر آب دستتان است زمین بگذارید و به فرودگاه مهرآباد بروید تا به دنیا ثابت شود مدال طلای میراسماعیلی برای ما کم رنگ تر از طلای رضازاده و دبیر نیست.

اطلاعات تکمیلی

 

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ شهریور ۸۳ ، ۱۶:۱۰
علی اصغر جوشقان نژاد

 

به نام خدا

حکما به نام خدا که شروع می کنم باید بچه خوبی باشم نه؟ وقتی می نویسم به نام خدا دیگر نمی‌توانم شیطانی کنم، دری وری بنویسم یا... یا مثلا از شیفت شب بگویم. قرارمان این بود که اجتماعی بنویسیم. از دور و بر و اطراف و دردهای آدم های پیرامون، تا بلکه در تاریخ ثبت شویم. برویم لای کتابهای قطور تاریخ تمدن! اما حواسمان نیست محیطی که ما در آن زندگی می کنیم،‌ رفت ‌و آمد داریم، جلسه می گذاریم، یک محیط ایزوله است. کاملا استثنایی است و جدای از تمام واقعیت های اطراف است. چه وقتی وقت می کنیم با جامعه باشیم که باید از دردهایشان هم بگوییم؟ صبح تا شب فکر و ذکرمان شده کار خودمان: پرداختن به روزمرگی های زندگی دانشجویی در دل کویر مرکزی ایران! کجا فکر مردم زمانه به ذهنمان خطور می کند که باید دردشان را هم بدانیم و بفهمیم و بنالیم؟!

با خودم گفتم بگردم آدم های واقعی خاطراتم را پیدا کنم. بلکه حرف آنها گره از کار امروزمان باز کند.

 

... حالا به یاد می آورم که آخرین آدم های واقعی ای که دیدم بچه های رول تست سایپا بودند در شیفت شب:

 

امروز روز مادر بود و امشب هم چیز با هم جمع است. بچه ها خسته شده اند از چایی شهرداری. (پاورقی: چای شهرداری اصطلاحا به محتوای فلاکسهایی گفته می شود که گارگران خدماتی در اوقات استراحت برای هر واحد می آورند و آب ولرم و رنگ و بوی خاص آن زبانزد خاص و عام است!)

می گفتم؛ بچه ها خسته شده اند از چای شهرداری. مهدی یک کتری گونی پیچ شدۀ بزرگ آب جوش از رستوران آورده، گذاشته روی میز، جلوی من. حالا رفته دنبال چای خشک. هنوز مهدی برنگشته که سر و گوش بچه ها می جنبد و سرکی به داخل کتری می کشند:

-« این که آبه، پس کو چاییش؟»

-« اوه اوه اوه ... چقدر داغه... مهدی این رو از کجا آورده؟»

در همین حال و احوال یکی از بچه های تولیدی که چند روزی است در واحد ما مشغول کار شده نزدیک می شود. صورت تکیده و چشمانی گود رفته دارد. با دندانهایی زرد و فاصله دار. پیراهن کار تابستانی آستین کوتاه آبی با شلواری که اگر تا چند وقت دیگر آن را نشوید رنگش کاملا از سبز به سیاه بر می گردد. کیسه روزنامه پیچ شده ای در دست دارد. نزدیک کتری می آید و کیسه را روی میز می گذارد. در آن را باز می کند و دستش را داخل آن فرو می برد. حدسم درست بود. چای است. دو مشت پر می کند و در کتری می ریزد. بعد نگاهی به پاکت می اندازد و آن را تکان تکان می دهد. چیز زیادی ته کیسه نمانده است. پوزخندی می زند و باقی مانده ته آن را در کتری خالی می کند:

-« مسخره کردیم خودمون رو ها..!»

داوود که تازه از رول برگشته نگاهی به کتری می اندازد و به او می گوید:

-« دمت گرم! خدا یک در این دنیا صد در او ندنیا عوضت بده»

مرد نگاه غریبی می اندازد و اشاره ای به کیسه خالی می کند و می گوید:

-« همه اش رو ریختم. فقط می خورید فاتحه بفرستید برا مادرم...»

و این جمله آخر را آن قدر متواضعانه می گوید که جگرم می سوزد و چشمانم تر می شود.

کارگر خدماتی هم به جمع ما می پیوندد. پسر کوتاه قد شمالی که او هم یکی دو روز است این قسمت را نظافت می کتد. سیگاری تعارف مرد می کند و یکی هم خودش بر می دارد. فندک را بالا می گیرد و هر دو را آتش می زند.

جلوی من، بی تکلف، بی تعارف و راحت حرف می زنند و این خیلی برایم مغتنم است. صحبت از کارشان می شود. مرد می گوید:

-« زنمون دیشب می گفت: روز زنه، تو شب توی کارخونه ای؟ گفتیم چه کنیم؟ ما نریم چه جوری باید شیکم شما رو سیر کنیم؟ این جوری توقع داره از آدم. بعد از اون ور می خواد یه کار بکنه، غذا که باید درست کنه ادویه کم می ریزه، می گه: بخور که همین هم از سرت زیاده با اون بچه ات!»

-« بچه هم داری؟»

-« پسره، 18 ماهشه »

خدماتی دود سیگار را حلقه می کند و به هوا می فرستد:

-« خوش به حال خودم که زن ندارم...»

خسرو سر می رسد. در کتری را که بر می دارد بخار آب و بوی چای می زند بالا:

-« آب زیپو اِ ؟»

و همین طور که به طرف کمدش می رود ادامه می دهد:

-« توی زندان هم همین جوری چایی می آوردند. یه کتری که دورش گونی بسته بودند... بعد یه مشت چایی می ریختند توش»

در کمد را باز می کند و لیوان را بیرون می آورد. به من که با تعجب نگاهش می کنم لبخند می زند:

-« من سه روز زندون بودم، زندون قصر...! »

می خندم. علی رغم لحن ساده و قیافه‌ی شوخ طبعش آن قدر جدی حرف می زند که شک نمی کنم:

-« شما اون تو چیکار می کردی؟!»

یک جمله در جواب می گوید: کوتاه، کافی، تأثیرگزار:

-« زنم مهرش رو گذاشته بود اجرا.»

کتری را خم می کند. چایی را توی لیوان می ریزد. نگاهی به رنگ چایی می اندازد و می گوید:

-« غلط کردیم زن گرفته بودیم؟»

قند را بالا می اندازد و چایی را فوت می کند:

-« آره جوون! حاجی ات زندون رفته است. هوا خودتو داشته باش!»

خندۀ تلخی می کند و چای را سر می کشد.

***

گفتم که امروز روز مادر بود و امشب همه چیز با هم جمع است. ساعت یک و نیم شب که از کارخانه بیرون می زنم دنبال چیزی می گردم که هدیه‌ی روز مادر بخرم. صبح خواب بودم و از ظهر هم که در کارخانه ام. این چند روز همه اش همین طور است و وقت بیرون رفتن و خرید کردن نداشته ام. دستفروش ها همه چیز دارند: انواع و اقسام پیچ و پیچ گوشتی و آچار تا مرغ و گوشت کوپنی و میوه و سی دی و غیره. تصمیم سختی است. صد تومان می دهم و یک موز بزرگ می خرم جای هدیه‌ی روز مادر. یواشکی که کسی نبیند موز را داخل کیفم می گذارم و سوار سرویس می شوم. امروز روز مادر بود.

 

یاعلیش

امضا: سیدصالح

 

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ مرداد ۸۳ ، ۲۰:۱۷
علی اصغر جوشقان نژاد

قبل التحریر:

کمی صبر کردم و دیر آمدم بلکه بعضی چیزها فروکش کند... کسی منتظر «دوی او» نباشد. تا سوء تفاهم بیشتر از این کار دستمان نداده تمامش می‌کنیم... البته ان‌شاء‌الله


 

شاه چلچراغ

 

می‌تونستم فرار کنم اما بی‌انصافی بود. از ماشین پیاده شدم و به جلوی ماشین رفتم. منتظر بودم ببینم طرف حسابم چه جور آدمی‌یه. ممکن بود یه آدم سبیل کلفت و عصبانی باشه که جای زخم چند تا دعوا روی صورتش مونده باشه و تا چند لحظه دیگه یقه من رو بگیره و روی کاپوت ماشینم بیندازه. داد و هوار کنه و فحش بده و همش بگه بیچارت می‌کنم، بدبختت می‌کنم و از این حرفها. اما اگه چنین آدمی بود، الان هم باید صدای فحش و بد و بیراهش می‌اومد ولی آقای طرف حساب هنوز داخل ماشینش نشسته بود. با خودم گفتم یا آدم خوبیه یا اینکه دنبال زنجیرش می‌گرده تا بیاد پایین و حسابی حقم رو کف دستم بذاره.

در ماشین رو باز کرد و از ماشین پیاده شد. اول نیم رخش رو به من بود. وقتی نگاهم به کت و شلوار مرتب و موهای شونه کرده‌اش افتاد خیالم راحت شد. تا همین جا می‌شد فهمید که نمی‌خواد داد و بیداد کنه. چرا که نه زنجیر توی دستش بود و نه جای زخمی از نیم رخش پیدا. اما وقتی روبروم قرار گرفت دلم هری ریخت پایین.

صورتش زخم شده بود و خجالت می‌کشید سر کلاس بیاد. آقای لطیفی رفت و ده دقیقه بعد اومد. جوادی هم با همون صورت چسب کاری شده پشت سرش راه افتاد و مثل همیشه روی نیمکت، کنار من نشست. گفتم چی شد؟ گفت «آقا رضا چقدر مهربونه.» خنده ام گرفت. گفتم «تو دوباره گفتی آقا رضا؟ زشته. خدا نکرده معلممونه.» بعد هر دو تایی خندیدیم.

آخر ساعت همه بچه ها جلوی تخته سیاه جمع شدند. آقای لطیفی بین من و جوادی وایستاد. خان زاده با خط خوبی که داشت پای تخته سیاه نوشت «عید غدیر مبارک. سوم ب. کلاس آقای لطیفی» آقای لطیفی رفت و اسم خودش رو پاک کرد. جاش نوشت جلسه قرآن.

موقع گرفتن عکس، جوادی دستش رو یه جوری گرفت که چسب‌های صورتش پیدا نبود. یعنی اصلا صورتش پیدا نبود. عکس که گرفته شد بچه‌ها ریختند سر شیرینی‌های آقای لطیفی.

اینقدر شلوغ شده بود که گفتم حتما یکی کشته شده. اما ماشین‌ها همچین هم چیزی نشده بودند. یعنی خراب شده بودند اما نه اونقدرها که اینهمه شلوغ بشه. چشم دووندم. رفته بود و با پا خورده شیشه‌ها رو از وسط خیابون جمع می‌کرد و سعی می‌کرد یه جوری جمعیت رو پخش کنه که ترافیک نشه. رفتم جلو و با لکنت سلامی کردم. گفت: «سلام. چه عجب به خودتون اومدید.» خنده ای کرد و ادامه داد: «عاشقی یا فارغ؟ حالا تصادف کردنت هیچی، چند دقیقه است همینطوری وایستادی و نیگا نیگا می‌کنی؟ .... عیب نداره برو بالا ماشینت رو از سر راه بردار. من هم عجله دارم باید برم. ماشین هم برای خودم نبود. باید تحویلش بدم...» نفهمیدم آخرش چی گفتم. به گمونم گفتم «آقا رضا حالتون چه طوره» شاید هم گفتم «آقای لطیفی شما کجا؟ اینجا کجا؟»

آقای لطیفی جواب داد اگه یاد نگیرید که من ضرر نکردم خودتون ضرر کردید. هم نتونستید نماز خوندن یاد بگیرید که این خیلی بده هم اینکه جایزه نمی‌گیرید که از این هم نمی‌تونید چشم بپوشید. تازه اینجوری حداقل هفته ای یک روز هم شاهچراغ می‌رید که هم ثواب داره و هم اینکه از در و دیوار تکراری مدرسه راحت می‌شید. اونقدر بحث ادامه پیدا کرد که بچه‌ها مشتاق اون جلسات شدند. خود جلسات هم واقعا شیرین بود. اصلا همین که از مدرسه بیرون می‌رفتیم خودش اونقدر کار رو جالب می‌کرد که کسی از گیر اون کلاس فرار نکنه.

آقای لطیفی در حالی که می‌خندید گفت: «خوب چرا فرار نکردی؟»

گفتم: «فعلا که خیلی خوب شد. حداقل شما رو پیدا کردم» بعد چایی رو جلوی آقای لطیفی زمین گذاشتم. گفتم: «یادش به خیر اون سالی که توی شاهچراغ بهمون نماز خوندن یاد دادید. هیچوقت یادم نمی‌ره» بعد فکری کردم و ادامه دادم: «اون سه سالی که با شما کلاس داشتیم اونقدر با شما صمیمی‌شده بودیم که سال آخر به شما می‌گفتیم آقا رضا. خجالت می‌کشیدیم که به خودتون بگیم اما بین بچه‌ها خیلی‌ها بودند که شما رو به این اسم یاد می‌کردند.»

قرار شد جوادی رو هم خبر کنم. اما قبل از خداحافظی آدرس و شماره تلفن آقای لطیفی رو گرفتم و قرارمون رو گذاشتیم برای روزی که ماشین‌ها آماده می‌شد، توی خود شاهچراغ، زیر همون چلچراغ جلسه قرآن، ساعت 9.

گفتم: «آقا رضا رو یادته؟» اولش یک کمی مکث کرد. اما زود یادش اومد. می‌خواست بره تهران برای دانشگاه اما عقب انداخت تا سه‌شنبه رو اونجا باشه. بعد گفت: «چه جالب باز هم سه‌شنبه باهاش توی شاهچراغیم.»

ساعت هنوز 9 نشده بود که رسیدم. جوادی قبل از من آمده بود. خود جوادی رو هم یک ماهی می‌شد ندیده بودم.

نگاه که می‌کردی

 شروع کردیم به صحبت. همه اش خاطره‌های آقا رضا رو مرور می‌کردیم. از عیدی‌ها و شیرینی‌های عیدش بگیر که به خاطرش سر و دست می‌شکستیم حتی اگه از یه دونه عکس یا چند تا شکلات هم بیشتر نشه، تا صحبت‌هاش که روزهای عید انگار می‌کردی که قشنگ‌تر می‌شد. اونقدر با هم صحبت کردیم که فراموش‌مان شد که یک ساعت گذشته و آقا رضا هنوز نیومده. زنگ زدیم خونه آقا رضا.

آقا رضا آماده بود. یعنی خیالش راحت بود. نه از تنهایی می‌ترسید نه از تاریکی نه از چیزهای دیگه، اصلا مشتاق بود. چون تنها که نبود هیچ، اونجا برای خودش پادشاهی هم می‌کرد. توی یه قصر چراغونی که هر روز هم کلی به چراغ‌هاش اضافه می‌شد. جنازه‌اش روی دست مردم می‌دوید. انگار می‌کردی که جنازه، مردم رو دنبال خودش می‌کشونه. از شاهچراغ که نمازش رو خوندیم همین‌جور بود. همه مثل یه عزیزکرده دوستش داشتن. مثل یه شاه عزیز. مثل یه شاه چلچراغ.

 

امضاء: سید علی ثاقب

۹ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ مرداد ۸۳ ، ۰۲:۰۹
علی اصغر جوشقان نژاد

 

این نوشته اضطراری از آن رو نگاشته شد که معلوم آید که یک من ماست تا چه اندازه به کره نزدیک است...

 

 

دوی او

نوشته ای دوی او،‌یعنی دوی من. اولا من دو نمی آیم. ثانیا هم ندارد... اهل دو آمدن هم نیستم. دو آمدن یعنی کار دروغی کردن. من اهلش نبوده و نیستم. همه بچه محل ها می دانند. این را هم بگویم، کم چیزهایی هستند که دروغی نباشند. رفیق... دروغی اش را داریم؛ زیاد... دین و مذهب... دروغی اش را داریم؛ زیاد... همین قصه که می نویسی... دروغی اش را داریم. زن... دروغی اش را داریم. البته این یکی را ما نداریم؛‌ حتی دروغی اش را...

دروغ را می گفتم. خدا نیافریده کاری که دروغ تویش راه نداشته باشد. البته نه این که نیافریده... آفریده،‌ ولی کم. مثلا گریه. گریه، زیاد دیده ام. از گریه نوزاد تا گریه بعد از مرگ متوفا. هر گریه ای یک جور است. ولی همه گریه ها از یک نظر مثل هم هستند. گریه دروغی نداریم. نمی شود کسی دروغی گریه کند. از نوزاد بگیر تا آدم بزرگ. این درست که هر گریه یک جور است، اما گریه ی دروغی هیچ جوری نمی شود. اصلش دروغ،‌گفتنی است... حکما دروغ گفتنی است.

(از من او)

 

 

اینکه در مشرق زمین شعرا از نویسندگان بیشند حکما حکمتی دارد حتمی که بماند. شاهد مثالش ادب فارسی است که تا دلت بخواهد مثنوی های هفتاد من معنوی و الهی و حماسی و دواوین غزلیات عرفانی و عاشقانه و قصاید تحمیدی و تمجیدی و تکریمی دارد و البت که گلستانش یکی است. و مشاهیر سخن فارسی از ناصر خسرو قبادیانی و نظامی گنجوی و فردوسی طوسی تا عطار و خیام و مولوی و حافظ همه سراینده بوده اند و الحق که سعدی تک است.

گفتم این را که بگویم ما آدمهای این طرف دنیا شعر گفتنمان به راه است و حرف زدنمان می لنگد. اینکه امروزه روز جوانانی امثال رضای امیرخانی دل از کف خیلی از ما می ربایند و خوانندگان آثارش زیاده از خوانندگان اشعار و غزلیات زمانه است، به این خاطر است که حرف زدن را بلد است و ما چقدر تشنه شنیدن حرف حسابم.

 

القصه اگر حضرت ثاقب (جل و علا) ترجیح داده اند که به هر یکی که گفتیم (که البته کلام ما نبود و اشعار از استاد مهرداد اوستا بود) دویی خطاب دهند بدانند که اگر صد هم گویند یکی نشنوند.

ز درون بود خروشم، ولی از لب خموشم،

نه حکایتی شنیدی، نه شکایتی شنودی

هر چند که می شد از این نظم نامتوازن زیاده زیر هم چید:

 

دل زود باورت را تو کنون به کس ببستی

به همو گره بزن تو همه هست و بود و پودت

 

به گمان تو من آنم که همان نه ام که بودم

به خدا که من همانم، مگرت نگفته بودم؟

 

چو کشی ندامت از آن که من از کفت رمیدم

من از آن کشم ندامت که ز حاصلم بریدم

 

تو یکی ز دست دادی ز دو صد غریب چون من

بر من فقط خدا را، که خودم بجای ماندم

 

تو چرا کشی ندامت که من از کفت رهیدم

مگرت خیال بودی که نفهمم و نبینم

...

 

11.

سید وقتی نجف را ترک می کرد به احمد گفت: «من در اینجا با حرم مطهر مأنوس بودم. اما خدا می داند در این مدت از دست اهل اینجا چه کشیدم.»

 

 

«اصل مربی... اصل... برو سر اصل مطلب...»

 

یاعلیش

امضا: سیدصالح

۱۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ تیر ۸۳ ، ۲۰:۱۷
علی اصغر جوشقان نژاد

قبل التحریر:

سالگرد شهادت بی بی فاطمه را به همه رهروان ایشان تسلیت می‌گوییم.


«شکوه بچه دنیا»

دل زود باورم را به کسی نبسته بودم               که تو را به چشم دیدم و به دل دلت ربودم

نه فقط دل غریبم دل تو گرفت از تو                   که به تار تو گره زد همه هست و بود و پودم

 

به هم الفتی گرفتیم به سالهای غربت              چه کنم که زین محبت به غریبیم فزودم

به گمان من تو آنی که همان نه‌ای که بودی       به خیال تو من آنم که همان نیم که بودم

 

من از آن کشم ندامت که تو از کفم رمیدی         چه کنم؟ خیال کردم که وفایت آزمودم!

چه تلاشها نمودم که تو پیش من بمانی             چه نتیجه‌ها گرفتم به جز این رخ کبودم

 

ز درون خود خروشم که چرا لب خموشم           سر وا شدن ندارد به فراز و در فرودم؟

چه حکایتی است اما «شکوه بچه دنیا»            که به هر یکی که گفتی من از آن دویی سرودم


بعد التحریر:

۱- اگر دوست داشتید اول شعر یابن الدنیا دقا دقا (متن قبلی) را بخوانید بعد این شعر را.

۲- شعرهای دیگری هم پیشنهاد شد مثل:

نازنینا ما به ناز تو جوانی داده‌ایم          دیگر اکنون با جوانان ناز کن با ما چرا..

یا:

بی وفایی، بی وفایی... دل من از غصه داغون شده.....

اما این یکی هم ساخت وطن بود هم اینکه مخصوص همین جا گفته شده بود هم اینکه دیروز همین موقع‌ها کنار قبر مطهر علامه طباطبایی تراوش کرد.... روز شهادت توی حرم بی بی معصومه سلام الله علیه.

امضاء: سید علی ثاقب

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ تیر ۸۳ ، ۱۵:۱۳
علی اصغر جوشقان نژاد