پرهنگ

مدیریت فرهنگ، با نرم افزار و گزارش و جلسه!

پرهنگ

مدیریت فرهنگ، با نرم افزار و گزارش و جلسه!

پرهنگ

دغدغه اصلی پرهنگ، فرهنگ است. اما به سیاست، اقتصاد، جامعه و... هم سرک می‌کشد.
پرهنگ بیشتر از نوشته‌های خودم پر شده است، هر چند از نوشته‌های دیگران نیز خالی نیست.
ارادتمند؛ علی اصغر جوشقان‌نژاد

تاريخ پرهنگ
آخرین نظرات
عضوی از راز دل

۹۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «آرمان گرایی» ثبت شده است

 

(این متن عینا نقل قولی است از طولانی، وبلاگ حامد عزیز)

 

مثالی می زنند برای تقاوت فرهنگ ها در شرق و غرب در درس ارتباطات که جالب است: وقتی یک شرقی و به خصوص خاورمیانه ای با یک غربی برای یک مکالمه فیس تو فیس برخورد می کند رفته رفته غربی به عقب می رود و شرقی جلو. چرا که در چنین مکالماتی مردم عشق و عرفان عادت به فاصله در حد یک ذرع دارند و آدم های آن سوی کره خاکی معمولشان دو برابر این فاصله است. این است که در طی مکالمه هر دو نفر می کوشند فاصله خود را بنا به عادت خویش تنظیم کنند و این می شود که شما در نمایشگاه های خارجی در غرفه ها به وفور این وضعیت را مشاهده می کنید.

جریانی پیش آمده بین برو بچز که در روابط دوستانه خویش در تنظیم این فاصله دچار مشکل اساسی شده اند. بد وضعی است که ببینی یکی دائم دارد عقب می رود و دیگری با سرعتی بیشتر به او نزدیک می شود. مواظب باشید و باشیم به فاصله ها همان طور که مخاطبمان انتظار دارد احترام بگذارید و بگذاریم. جز در مواردی که بسیار ضروری است آدم های تنها را نیازارید. آن ها به فاصله عادت دارند. آن را لازم دارند و به آن محتاجند.

 

فضولی از: حاج حسین داوودی

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ ارديبهشت ۸۳ ، ۰۰:۲۳
علی اصغر جوشقان نژاد

معلم کلاس دوم ابتدایی‌ام آقای لطیفی بود. آقای لطیفی جانباز جنگ تحمیلی بود. توی کمرش یک ترکش بود که به خاطر آن نمی‌توانست کمرش را خم کند. مثلا اگر گچ روی زمین می‌افتاد، می‌نشست و بر می‌داشت. همیشه زنگ اول که می‌آمد سر کلاس، گوشه تخته سمت راست می‌نوشت: «به نام ایزد منان» و زیر آن یک حدیث با ترجمه می‌نوشت. سمت چپ هم روز و تاریخ را می‌نوشت. این نوشته‌ها روی تخته می‌ماند تا زنگ آخر که خودش همه را پاک می‌کرد و می‌رفت. یک روز من قبل از اینکه آقای لطیفی بیاید، صندلی زیر پایم گذاشتم و مثل آقای لطیفی شروع کردم به نوشتن. حدیثش را هم از یکی از کتابهای بابایم پیدا کرده بودم: «و لا تنابزوا بالالقاب؛ همدیگر را با لقب‌های زشت صدا نکنید.» وقتی آقای لطیفی آمد نگاهی کرد و پرسید که چه کسی نوشته است؟ من هم با افتخار دستم را بالا بردم. آقای لطیفی تشویقم کرد و از من و بقیه بچه‌ها خواست تا هر روز کسی حدیث خوبی پیدا کرد بیاورد. به برکت همان کتاب بابا، تا مدتها حدیث پای تخته برای من بود.


یک بیت شعر شنیده بودم که: «ای معلم مهر تو هرگز نرود از دل من ؛؛؛ تا که شود روزی در زیر خاک منزل من» سعی کردم ادامه‌اش بدهم. ده دوازده بیتی شد که فقط قافیه‌هایش درست بود اما امان از وزنهایش. به آقای لطیفی نشان دادم. خواند. بعد از دستم گرفت و برد. به همه نشان می‌داد. خیلی خوشش آمده بود.


روز معلم که شد یک شاخه گل یاس زرد از باغچه خانه عمو محمودم چیدم و برایش بردم. خیلی خوش‌بو بود.


خانه آقای لطیفی گوشه مدرسه بود. جایی که معمولا خانه مستخدم‌هاست. پیک نوروز آن سال را که دادند فقط من نمره کامل گرفتم: ۶۰ نمره برای سوال‌ها و ۴۰ نمره برای نقاشی و رنگ‌آمیزی. آقای لطیفی به عنوان جایزه من را سه شب به خانه خودشان برد. چهارشنبه بعد از مدرسه من را با موتور آورد خانه‌مان و اجازه‌ام را از مادرم گرفت. شنبه هم بعد از مدرسه دوباره با موتور آورد خانه خودمان گذاشتم. این چند روز با پسرهایش خیلی بازی کردیم. ما را چند بار برد پارک. برایمان بستنی خرید. شبها برایمان خاطرات زمان انقلاب و جنگ خودش را تعریف کرد. از چاقوی بختیارکش می‌گفت، از روز آمدن امام می‌گفت، از رفتنش به جبهه می‌گفت تا ما خوابمان می‌برد.


من آقای لطیفی را خیلی دوست داشتم. کلاس چهارم که بودم آقای لطیفی به خاطر کمردرد، دیگر نمی‌توانست درس بدهد. شده بود دفتردار مدرسه. یک بار آمد طبقه بالا سر کلاس ما و اجازه‌ام را از معلم آن سالمان (آقای مصاحبی) گرفت. با هم رفتیم دفتر مدرسه. آنجا یک کادو گذاشت جلوی من و گفت به خاطر کارهای غیر درسی و فوق برنامه زیادی که داشته‌ام مدیر برایم جایزه خریده. اما به خاطر اینکه بقیه بچه‌ها دلشان نخواهد آن را توی دفتر به من دادند. یک رادیوی ۲ موج زرد رنگ شهاب. هنوز هم دارمش.


جوادی قدیمی‌ترین دوست من است. از کودکستان با هم توی یک مدرسه بودیم. یکی دو سالی هم که از هم جدا شدیم تماسمان قطع نشد. کنکور که دادیم او تهران قبول شد و من یزد. دوستی قدیمی ریشه‌داری که هیچ وقت از حد نگذشت.

دبیرستان که بودیم و بعد هم که آمدیم دانشگاه با هم می‌رفتیم به معلم‌های مشترکمان سر می‌زدیم. آقای لطیفی فقط معلم من بود. اما چند باری با هم سعی کردیم بفهمیم کجا درس می‌دهد تا برویم و ببینیمش. اما فایده‌ای نداشت.


اواخر سال گذشته شنیدم که آقای لطیفی فوت کرده. حتی هنوز هم نتوانسته‌ام خاکش را پیدا کنم. امروز روز معلم است... جایش خالی.... روحش شاد.

یاحق

امضاء: سید علی ثاقب

۷ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ ارديبهشت ۸۳ ، ۱۳:۱۲
علی اصغر جوشقان نژاد

سلام.

شاید کمی دیر باشد اما خوب بهتر از هیچ است... به بزرگواری خودتان ببخشید.


در کتاب سنن النبی نوشته علامه طباطبایی بخش ملحقات آداب معاشرت در مورد رفتار حضرت رسول آمده است:

با فقرا می‌نشست و با ‌آنان هم‌سفره می‌شد و با دست خود به آنان غذا می‌داد، و به کسانی که در اخلاق با فضیلت بودند احترام می‌گذاشت و با اشخاص آبرومند الفت می‌گرفت و به آنان نیکی می‌کرد. و خویشاوندان خود را در عین اینکه بر دیگران مقدم نمی‌داشت صله رحم می‌کرد.

به احدی از مردم جفا نمی‌کرد. پوزش عذر خواهان را می‌پذیرفت. در غیر اوقاتی که قرآن بر او نازل می‌شد، و یا موعظه می‌کرد، از مردم تبسمش بیشتر بود و گاهی که خنده می‌کرد بدون قهقه بود...


ثوابش برای خود علامه

یا حق

امضاء: سید علی ثاقب

۱۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ ارديبهشت ۸۳ ، ۱۱:۰۲
علی اصغر جوشقان نژاد

سالگرد تاسیس وبلاگ مهرآب -که گذشت- با یک رویای به هم ریخته قهر و تبسم همراه شد و آن شد که دیدید: چند وقتی مهرآب رفته بود گل بچیند.

حالا یک بهانه دیگر به دست آمده تا حرفی را که خیلی وقت پیش می‌خواستیم بزنیم، واگو کنیم: شهادت سید مرتضی آوینی و البته سالگرد تاسیس وبلاگ دوست و همسایه «مرتضی و ما» و ...

توضیح آنکه جملاتی که در متن زیر رنگی شده‌اند عینا جملات شهید آوینی هستند (با عرض معذرت از سید صالح که توی کفششان پا کرده‌ایم(

 

آیا تا به حال از خودتان پرسیده‌اید که «حدیثی برای هنرمندانه دیدن» یعنی چه؟ این چه عنوانی است که برای این وبلاگ انتخاب شده است؟ اصلا مگر هنرمندان فرقی با بقیه آدمها دارند که نگاهشان هم فرق داشته باشد؟ و ...

شهید آوینی در توضیح و تبیین سخنی که حضرت امام با هنرمندان داشته‌اند (مهرماه سال ۶۷) مقاله‌ای نسبتا طولانی به نام منشور تجدید عهد هنر نوشته‌اند که در کتاب رستاخیز جان به چاپ رسیده است. در جای جای این مقاله این معنا آمده است که: «هنر عین تعهد و مبارزه است.» که با این حکم، حدیثی برای هنرمندانه دیدن یعنی حدیثی برای متعهدانه دیدن یا حدیثی برای مبارزانه دیدن. اما این تعهد چیست و آیا با آزادی هنرمند منافات ندارد؟

از نگاه اسلام مهمترین وظیفه هر انسانی رسیدن به کمال حقیقی و قرب حضرت حق است و اگر انسان به هر چیز دیگری جز این برسد مطمئنا خسران کرده است. یعنی سرمایه عمر را از کف داده ولی چیزی که درخور آن باشد به دست نیاورده است و البته به قول سید مرتضی، این وظیفه‌ای است فراتر از اینکه انسان هنرمند باشد یا سیاستمدار، عالم باشد یا فیلسوف، مهندس باشد یا طبیب ....

اما آیا انسان به وسیله هنر می‌تواند عروج کند؟ جهاد بابی از ابواب بهشت است، و تقوا نیز. اما آیا هنر نیز مستقل از دین بابی است که انسان را به بهشت می‌رساند؟ پاسخ این سوال وقتی مشخص می‌شود که بدانیم تعالی انسان به سوی حق یک راه وصول و عروج بیشتر ندارد و آن هم دین است که معنای حقیقی خویش را در ولایت می‌جوید. روح بشر برای وصول به مراتب متعالی کرامت انسانی باید در «عمل» از پستی‌ها و کثافات و تعلقات تنزه پیدا کند و این حکمی است کلی که هنرمندان، فلاسفه، مهندسان، اطباء و سیاستمداران را نیز شامل می‌شود. مگر نه اینکه هنرمند ورای هنر خویش لاجرم انسان است؟ و مگر نه اینکه وجود انسان عین تعهد و امانتداری است؟

انا عرضنا الامانه علی السموات و الارض و الجبال فابین ان یحملنها و اشفقن منها و حملها الانسان انه کان ظلوما جهولا

همانگونه که علم یک طبیب برای او این مسئولیت را ایجاد می کند که به حال بیماران لااقل غم خوار باشد، هنر هنرمند نیز نه تنها موجب نمی شود که هنرمند –آنگونه که معمول است- به دلخواه خویش زندگی کند نام آن را زندگی هنری بگذارد بلکه برای او مسئولیت می آورد. هنرمند موظف است زیبایی های حق را که شاید مردم عادی از دیدن آن عاجز باشند به آنها بنمایاند. پس هنرمند در درجه اول باید حق شناس باشد و به دین حق به معنای واقعی ایمان داشته باشد و از همین روست که حضرت روح الله فرمود: «شهادت هنر مردان خداست» و فرمود: «هنرمندان ما تنها زمانی می توانند کوله بار مسئولیت و امانتشان را زمین بگذارند که مطمئن باشند مردمشان بدون اتکاء به غیر و تنها در چارچوب مکتبشان به حیات جاویدان رسیده اند.» پس هدف هنر نیز با توجه به این کلام رساندن مردم به حیات جاویدان است در چارچوب مکتب.

و در مورد مبارزه نیز باید گفت: انسان در مبارزه میان حق و باطل به کمال می رسد، چه در درون خویش باشد که جهاد اکبر است و چه بیرون از خود که جهاد اصغر ... و هنرمندان نیز از آن لحاظ که انسانند باید در کشاکش این مبارزه به کمال هنری خویش دست یابند. جنگ ممکن است باشد یا نباشد اما مبارزه تمامی ندارد.

پس هنر هنرمند باید عین تعهد او به دین حق و مبارزه او برای تحقق اسلام در جهان و برقراری عدالت باشد و آن تعهد باید از چشمه سار هنر او بیرون بجوشد، نه آنکه از بیرون چون لعابی نازک از رنگ بر هنر او بنشیند. مبارزه او نیز مبارزه بیرونی است و جهاد اصغر یا مبارزه بیرونی، جلوه همان مبارزه ای است که او در درون خویش با شیطان دارد.

اما در این باب که تعهد هنرمند موجب سلب آزادی او می شود و هنر را سفارشی می کند به دو جمله از سید مرتضی آوینی بسنده می کنیم:

1- آزادی میان ما و آزاد انگاران مشترک لفظی است و چه بسا که این دو آزادی در ظاهر نیز مشابهت هایی با یکدیگر داشته باشند. آن آزادی که می گویند، «رهایی از هر تقیید و تعهدی» است و این آزادی که ما می گوییم نیز «آزادی از هر تعلقی» است. ... انسان امروز بر یک «فریب عظیم» می زید و بزرگ ترین نشانه این حقیقت آن است که خود از این فریب غافل است؛ می انگارد که آزاد است، اما از همه ادوار حیات خویش در بندتر است؛ می انگارد که فکر روشنی دارد، اما از همه ادوار حیات خویش در ظلم بیشتری گرفتار است.

آزادی در نفی همه تعلقات است جز تعلق به حقیقت، که عین ذات انسان است. وجود انسان در این تعلق است که معنا می گیرد و بنابراین، آزادی و اختیار انسان تکلیف اوست در قبال حقیقت، نه حق او برای ولنگاری و رهایی از همه تعهدات. و مقدمتا بایدد گفت که هنر و ادبیات نیز در برابر همین معنا ملتزم است.

2- هنرمندان با رغبت فراوان حاضرند در خدمت تبلیغ صابون و پودر لباسشویی و ... آفیش فیلم های سینمایی کار کنند، اما چون سخن از صدور انقلاب و یا پشتیبانی از رزم آوران میدان مبارزه با استکبار جهانی به میان می آید روی ترش می کنند که: «نه آقا، قبول سفارش، هنر را می خشکاند!» این کدام هنر است که برای پروپاگاند تجاری فوران می کند، اما برای عشق به خدا،نه؟ آیا هنرمند با این انتخاب، نوع تعهد خویش را مشخص نکرده است؟ حال آنکه آزادی حقیقی تنها در عشق به خداست و هنر آنگاه حقیقتا آزاد می شود که غایتش وصول به حق باشد؛ هنر برای وصول به حق.

 

در پایان جمله ای دیگر از سید مرتضی آوینی و التماس دعا

با انقلاب اسلامی عصر این بشر [بشری که افق خاک منظر نظرش را پر کرده بود] به تمامیت رسیده و انسانی دیگر پای به عالم ظهور نهاده است که طرحی نو در خواهد انداخت و عالمی دیگر بنا خواهد کرد و از مقتضیات این عالم جدید که طلیعه آن ظاهر شده، یکی هم آن است که ادبیات و هنر دیگری پای به عرصه تحقق خواهد نهاد.

امضاء: سید علی ثاقب

۷ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ فروردين ۸۳ ، ۲۳:۲۰
علی اصغر جوشقان نژاد
سلام.
*
اول که آمدم قصد داشتم که بمانم، برای همیشه. حالا هم دلم می‌خواهد ادامه بدهم.
*
اولش تقصیر سید مرتضی شد. به دلایلی که خودم می‌دانم خودش قدرت نوشتن را برای مدتی از من گرفت. بعد هم که مسایل دیگری پیش آمد ... و حالا دوباره آمده‌ام.
*
حالا دوباره آمده‌ام تا بمانم... اما نه مانند قبل. برای صبرتان یک یا علی می‌طلبم
*
سلام

یا حق
امضاء: سید علی ثاقب

۸ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ فروردين ۸۳ ، ۱۱:۱۲
علی اصغر جوشقان نژاد

تو بدین همه لطافت که ز حور دل ربودی

ز چه بر من سیه رو در دوستی گشودی؟

 

ز ازل مرا ارادت به تو بود از سعادت

چو گل مرا سرشتند تو دل مرا ربودی

 

چه غم ار تمام عالم نکنند اعتنایم

به همین بود دلم خوش که تو رو به من نمودی

 


حضرت ثاقب جل و علا که یک ماهی می شود افتخار نداده و دیسکانکت هستند. از سوی دیگر اقدام متهورانه ایشان گویی کک در تنبان دیگر دوستان انداخته است و دیگران نیز... بعله.

تصمیم نداشتم دوباره اینجا را به روز کنم. چون روز اول با هم یاعلی گفته بودیم و حالا یک جورهایی به قول حاج حسین: چند وقتیه دلم میخواد یه مرد اینجا بود کلی حرف براش می زدم. اما کو گوش شنوا؟

علی الحساب محرم نگذاشت بی کار بمانم. نوای صفحه را عوض کردم. پیشکش ایام عزاداری.

التماس دعا
یاعلیش
امضاء: سیدصالح

۱۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ بهمن ۸۲ ، ۰۷:۳۰
علی اصغر جوشقان نژاد

    دیاف ، سرعت ، فاصله ، 25 . شستِ دستِ راست فنر شاتر را کوک می‌کند .

با خودم فکر می‌کنم که اگر کوهها در آن دورها نبودند ، این دشت سبز واقعا تا کجا ادامه پیدا می‌کرد ؟ باد می‌وزد و خوشه‌های تازه رُسته و سبز گندم ، تا چشم کار می‌کند روی هم خم می‌شوند و هر از چند گاهی سر به سوی دیگر می‌جنبانند . معمولش این است که اگر در دل چنین طبیعت بکری رها شوم ، ذهنم به سرعت شاعری می‌کند و طبع غزلم به گل می‌نشیند. اما

 

دیاف ، سرعت ، فاصله ، 26 . شستِ دستِ راست فنر شاتر را کوک می‌کند .

درست در وسط این دشت که دور تا دور کوهها محصورش کرده‌اند ، چشمانم را می‌بندم و به باد گوش می‌سپارم . در خیالم دلم می‌خواهد تنهای تنها باشم و در میان این خرابه‌ها به دنبال نشانی از آشنایی بگردم . حس غریبی دارم از این صدای آشنای قرآن .

 

دیاف ، سرعت ، فاصله ، 27 . بار دیگر انگشتِ شستِ دستِ راستم ناخودآگاه ضامنِ فنرِ شاترِ دوربین را می‌چرخاند و چشمانم از پشت لنز ، صورت معصوم کودک دیگری را جستجو می‌کند که به نظارة ما ایستاده‌است . درست در وسط این دشت که در میان کوهها به دام افتاده‌است ، گویی من و مهدی و علیرضا گم شده‌ایم .

 

دیاف ، سرعت ، فاصله ، 28 .

هوا گرم است . هنوز چند ساعت دیگر وقت باقی است . مهدی دختر بچه‌های کوچک را زیر آن تک‌‌ درخت دور خودش جمع کرده‌است و برایشان قصه می‌گوید . من می‌چرخم و عکس می‌گیرم و علیرضا حس غریبی دارم از این صدای آشنای  قرآن ؛ و علیرضا را نمی‌بینم . او در ویرانه‌های خانة مجاور پسربچه‌های شیطان و بازیگوش را با صدای خوش خودش به بند کشیده‌است .

کادر عمودی از دیواری فروریخته و پنجرة نیمه بازی که هنوز سالم است .

 

دیاف ، سرعت ، فاصله ، 29 .

اِذا زُلزِلَتِ الاَرضُ زِلزالَها

حس غریبی دارم از این صدای علیرضا . خدا می‌داند که تابه‌حال چند بار صوت قرآن او را شنیده‌ام . اما امروز سنگینی کشداری که در مدها به تحریر ختم نمی‌شود ، به دلم چنگ می‌زند‌‌‌. تو را به خدا بس کن .

اِذا زُلزِلَت

 

دیاف ، سرعت ، فاصله دستم می‌لرزد . چرا چیز دیگری نمی‌خوانی

- “ علی ! مگر مصیبتی که بر سر اینها رفته ، کم است که تو دائم مکرر در مکرر تکرارش می‌کنی ؟ ”

- “ من نخواستم . خود این بچه‌ها گفتند بخوان .”

- “ علیرضا ما نیامده‌ایم داغ تازه کنیم

دیگر طاقت نمی‌آورم و بیرون می‌زنم . آن طرف پشت وانت کمیته امداد تعدادی چادر از هلال احمر آورده‌اند که سرپناهی باشد برای این مردم . بهانة خوبی برای فرار از خود است . چهار- پنج تا عکس در حین برافراشتن چادرها از نگاههای خسته و داغدیده و مشتاق . در مدت یک هفته ، گزارش نسبتاً کامل و خوبی از مجموعة فعالیتها در منطقه تهیه کرده‌ایم و امروز که روز آخر است ، قبل از دل‌کندن از این مردم ، مهدی و علیرضا با بچه‌ها خلوت کرده‌اند . می‌آیی ، آشنا می‌شوی ، رفاقت می‌کنی ، محبت می‌بینی ، کار تمام می‌شود و حالا باید بروی . در این لحظات و در آخرین برخوردها ، من در پشت لنز دوربینم مخفی می‌شوم تا نگاهم در نگاه درد آشنای زنان و مردان روستا گره نخورد .

 

نمای متوسط از زنی که خاکهای جلوی چادر اهدایی هلال احمر را جارو می‌کند .

دیاف ، سرعت ، فاصله ، 35 .

 

***

 

باد نمی‌آید . وقت رفتن است . مهدی و دختر بچه‌ها زیر درخت نیستند .به سختی می‌توان نفس کشید . هوا خیلی گرم است . اما در این میان حس غریبی دارد این صدای دوبارة قرآن که دل را به سمت صاحب صدا می‌کشاند . مهدی کجاست ؟ تک درخت تنها در وسط میدان خاکی حالا بیشتر خودنمایی می‌کند تا لحظه‌ای قبل که دختر بچه‌ها و مهدی دور آن حلقه زده‌بودند . رشته‌های نامرئی طنین ملکوتی این صدا که در فضا پراکنده‌است ، همگی را به سمت خود کشیده . آری ! بین این همه خرابه ، خانة ویرانه‌ای هست که در آن علیرضا “والضحی” می‌خواند . ده‌ها چشم و گوش کوچک و پاک مسحور و فریفتة این نوای الهی از حرکت ایستاده‌اند .

اَلَم یَجِدکَ یَتیما فَاوی

مهدی سرش را روی دیوار خرابه گذاشته‌است و می‌گرید .

وَ وَجَدَکَ ضالاًّ فَهَدَی وَ وَجَدَکَ عائِلاً فَاَغنی

شک دارم که حتی یکی از این بچه‌ها خواندن و نوشتن بداند . اما گویی برای دریافت پیام این ندا نیازی به دانش نیست . صدای علیرضا می‌لرزد . مثل این است که قلب این کودکان معصوم با جان کلام خو گرفته‌باشد . نمی‌دانم ، شاید من هم

هاله‌ای از اشک تصویر صورت گلگون علیرضا را از پشت لنز دوربین در چشمم محو می‌کند .

 

    دیاف ، سرعت ، فاصله ، 36 .

حلقة آخر هم تمام شد .

 

 

امضاء: سیدصالح

 

۱۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ بهمن ۸۲ ، ۰۸:۰۸
علی اصغر جوشقان نژاد

 

 

 بدون شرح

 

سه روزه پشت پنجره واستادم:

یه جنازه می بینم. چشامو که می بندم تو خیالم یه جنازه می بینم. فکرش رو بکنید. هیچی نه یه جنازه. خونیه. روی زمین افتاده. کلی خون ازش رفته. اطرافش همش خونیه. چند روزه اینجا تنها روی زمین افتاده...

چیه؟ فکرتون کجا رفت؟ به خیالتون مثلا دارم کجا رو توصیف می کنم؟ بم؟ مگه همه جنازه های دنیا جمع شدن تو بم؟ حالا عجله نکنین. چشماتونو ببندین و با من بیاین:

تیر خورده. چار پنج تا. تو دست و سینه و کتفش. دیگه رنگی به صورتش نمونده. همه اطرافش خونیه. پیراهن سفیدش تقریبا همش قرمز شده. تنها روی زمین افتاده...

هنوز نشناختینش؟ نمیتونید صورتشو پیش چشماتون تصور کنین؟ مگه میشه؟ تا حالا یه پسر جوون قد بلند با موهای مشکی و چشمای آبی ندیدین؟ صورت گرد با یه بینی کشیده و سر بالا. یه دسته موی ظریف و نرم تازه تازه داره دور صورتش رو قاب میگیره و ابروهاش میره که بالای چشاش بهم بچسبه:

اسمش فائزه. فائز...

فکرتون رفت کجا؟ فلسطین؟ نوار غزه؟ بلندیهای جولان؟ غمش سنگینه. اشتباه نکنین. بازم بیاین جلوتر:

چشامو که می بندم تو خیالم یه جنازه می بینم. جنازه فائز. برادرم رو. امسال می رفت توی بیست سال. نفسش آروم بالا میاد و آروم پایین میره. نامردا از پشت زدن. جنازش سه روزه روی زمین افتاده. چار پنج تا تیر خورده تو دست و سینه و کتفش. فائز هنوز زنده ست...

چیه؟ چرا زل زدین به من؟ به فائز نیگا کنین. تا حالا برادر غرقه در خون روی زمین نداشتین؟ چرا به من خیره شدین؟ فائز هنوز زنده ست:

سه روزه پشت پنجره واستادم... وقتی رسیدم، یه کم دیر بود. دستامو گرفتم به دو طرف پنجره و خیره شدم به خورشید. هر بار که پلک می زنم، چشام که روی هم می شینه، تو خیالم یه جنازه می بینم. جنازه فائز رو که درست پشت سرمه. سه روزه روی زمین افتاده. سه روزه پشت پنجره واستادم خیره شدم به خورشید...

میگید چرا کاری نمی کنم؟ چرا سه روزه واستادم و تماشا می کنم؟ من که تماشا نمی کنم:

خیره شدم به خورشید. جنازه برادرم، پشت سرم، روی زمین، غرق در خون افتاده و سه روزه داره ازش خون میره. نفسش آروم بالا میاد و آروم پایین میره. توی این سه روز آخ هم نگفته. نه ناله کرده و نه کمک خواسته. فائز پاک موند. سه روزه واستادم پشت پنجره، خیره شدم به خورشید -حتی شبا- دارم آرزو می کنم...

چیه؟ دیوونه شدم؟ دیوونه شدن هم داره. مگه آدم چند تا برادر قد بلند با موهای مشکی و چشمای آبی داره که ابروهاش بره که بالای چشاش بهم بچسبه و اسمش فائز باشه؟ سه روزه دیوونه شدم:

سه روزه دستامو گرفتم دو طرف پنجره، خیره شدم به خورشید و دارم آرزو می کنم. هر بار که پلک می زنم، چشام که روی هم میشینه تو خیالم یه جنازه می بینم. سه روزه دارم آرزو می کنم...

آرزوی محال نداریم. نمیشه آدم یه چیزو آرزو کنه و نشه. مخصوصا اگه سه روز دستاشو بگیره به دو طرف پنجره و خیره بشه به خورشید؛ هر بار که چشماشو می بنده، داغ برادر، برادری که هنوز نفس میکشه و چار پنج تا گلوله توی بدنشه، جیگرشو آتیش بزنه و یه چیزو بخواد و نشه. آرزوی محال نداریم:

حالا من جای اونم. فائز واستاده پشت پنجره و گریه می کنه...

چرا به من زل زدین؟ مگه تا حالا کسی که سه روز واسته پشت پنجره و خیره بشه به خورشید و آرزو کنه ندیدین؟ فائز رو نیگا کنین. ببینین چقدر قدش بلنده. گریه صورتشو شسته. چشمای آبیش رو نیگا کنین چقدر قشنگ شده. اون موهای ظریف و نرم که دور صورتشو قاب گرفته با ابروهایی که میره بالای چشاش بهم بچسبه... داداشم رو نیگا کنین:

فائز واستاده پشت پنجره و گریه می کنه. حق داره. مگه آدم تو دنیا چند تا برادر داره که سه روز واسته پشت پنجره و خیره بشه به خورشید و آرزو کنه...

 

***

 

چرا باید بیشتر بنویسم؟ جزئیاتش چه اهمیتی داره؟ برای شما چه فرق می کنه؟ نامردا از پشت زدن. فائز جوون بود. دلش پاک بود. اعتماد کرد. نامردا از پشت زدن. من بودم اعتماد نمی کردم. فائز پاک بود. فائز پاک موند:

حالا من جای اونم. فائز واستاده پشت پنجره و گریه می کنه...

 

امضاء: حاج حسین داوودی

 

 


 

بعد التحریر و (بدتر) بی ربط التحریر:

ببخشید فضولی می کنما! البته به ما ربطی نداره. اما اینکه سالگرد تولد مهرآب همزمان شده با عروسی بعضیا (بدون ذکر نام و اشاره با انگشت: ثاقب) به این معنی نیست که هر کی یکسال از تولد وبلاگش بگذره عروسی می کنه؟ هر کی مردشه بگه اشتباه میگم!

۱۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ دی ۸۲ ، ۲۳:۱۴
علی اصغر جوشقان نژاد
۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ دی ۸۲ ، ۱۰:۱۳
علی اصغر جوشقان نژاد
آدم، سیب
- یک گناه نا بخشودنی -
و دوری از باغ موعود

***

یوسف، نصیب
- یک شجاعت ستودنی -
و تاریکی
و تنهایی

***

و اینک ما
تنها
و تاریک
و دور از موعود
یک گناه؟
یا یک شجاعت؟
از ما هرچه بود اشتباه بود...

امضاء: ثاقب

۱۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ دی ۸۲ ، ۱۱:۰۳
علی اصغر جوشقان نژاد